هُوَ اللّه
طبيعت کيفيّتی است و يا حقيقتی است که بظاهر حيات و ممات
و بعبارةٍ اخری ترکيب و تحليل کافّه اشياء راجع باوست . و اين
طبيعت در تحت انتظامات صحيحه و قوانين متينه و ترتيبات کامله و
هندسه بالغه است که ابداً از او تجاوز نميکند بدرجه ای که اگر بنظر
دقيق و بصر حديد ملاحظه کنی ذرّات غير مرئيّه از کائنات تا
اعظم کرات جسيمه عالمِ وجود مثل کره شمس و يا سائر نجوم عظيمه
و اجسام نورانيّه چه از جهت ترتيب و چه از جهت ترکيب و خواه
از جهت هيأت و خواه از جهت حرکت در نهايت درجه انتظام است .
و می بينی که جميع در تحت يک قانون کلّی است که ابداً از او تجاوز
نميکند و چون بخود طبيعت نظر ميکنی می بينی که استشعار و اراده
ندارد . مثلاً آتش طبيعتش سوختن است بدون اراده و شعور ميسوزاند
و آب در طبيعتش جريانست و بدون اراده و شعور جاری
ميشود و آفتاب در طبيعتش ضياست و بدون اراده و شعور ميتابد
و بخار در طبيعتش صعود است و بدون اراده و شعور صعود مينمايد .
پس معلوم شد که جميع کائنات حرکات طبيعيشان حرکات مجبوره
است و هيچ يک متحرّک باراده نيست مگر حيوان و بالأخصّ انسان .
انسان مقاومت و مخالفت طبيعت تواند زيرا کشف طبايع اشياء را
کرده و بواسطه کشف طبايع اشياء بر نفس طبيعت حکم ميکند و
اين همه صنايع را که اختراع کرده بسبب کشف طبايع اشياست . مثلاً
تلغراف اختراع کرده که بشرق و غرب کار ميکند پس معلوم شد
که انسان بر طبيعت حاکم است . حال چنين انتظامی و چنين ترتيبی
و چنين قواعدی که در وجود مشاهده ميکنی ميشود گفت که اين
از تأثيرات طبيعت است با وجود اين که شعور ندارد و ادراک
هم ندارد ؟ پس معلوم شد که اين طبيعتی که ادراک و شعور ندارد
او در قبضه حقّ قدير است که او مدبّر عالم طبيعت است بهر نوعی
که ميخواهد از طبيعت ظاهر ميکند . از جمله اموری که در عالم وجود
حادث ميشود و از مقتضيات طبيعت است گويند وجود انسانيست
در اينصورت انسان فرع است و طبيعت اصل . ميشود که اراده و
شعور و کمالاتی در فرع باشد و در اصل نه ؟ پس معلوم شد که
طبيعت من حيث ذاته در قبضه قدرت حقّ است و آن حيّ قدير
است که طبيعت را در تحت نظامات و قوانين حقيقی گرفته و حاکم بر اوست .
و از جمله دلائل و براهين الوهيّت آنکه انسان خود را خلق ننموده
بلکه خالق و مصوّر ديگری است و يقين است و شبهه ای نيست که خالق انسان مثل انسان نيست زيرا يک کائن ضعيف کائن ديگر را
خلق نتواند و خالق فاعل بايد جامع جميع کمالات باشد تا ايجاد
صنع نمايد . آيا ممکن است که صنع در نهايت کمال باشد و صانع غير
کامل ؟ آيا ميشود که نقش در نهايت اتقان باشد و نقّاش در صنعت
خويش ناقص ؟ چه که صنعت اوست و خلق اوست بلکه نقش مثل
قّاش نباشد اگر نقش مثل نقّاش بود خود را نقش مينمود و نقش
هر چند در نهايت کمال باشد امّا بالنّسبه بنقّاش در نهايت نقص
است . لهذا امکان معدن نقايص است و خدا معدن کمال ، نفس
نقايص امکان دلالت بر کمالات حقّ ميکند . مثلاً چون انسان را
نگری ملاحظه نمائی که عاجز است همين عجز خلق دليل بر قدرت
حيّ قديری است زيرا تا قدرت نباشد عجز تصوّر نگردد پس عجز
خلق دليل بر قدرت حقّ است و تا قدرت نباشد عجز تحقّق نيابد
و از اين عجز معلوم شد که قدرتی در عالم هست . مثلاً در عالم
امکان فقر است لابدّ غنائی هست که فقر در عالم تحقّق يافته و در
عالم امکان جهل است لابدّ علمی هست که جهل تحقّق جسته چه
اگر چنانچه علم نبود جهل تحقّق نميگرفت چرا که جهل عدم علم
است اگر وجود نبود عدم تحقّق نمی يافت . جميع امکان مسلّم است
که در تحت حکم و نظاميست که ابداً تمرّد نتواند حتّی انسان نيز
مجبور بر موت و خواب و سائر حالات است يعنی در بعضی مراتب
محکوم است لابدّ اين محکوميّت حاکمی دارد مادام که صفت ممکنات
احتياج است و اين احتياج از لوازم ذاتی اوست پس يک غنيّ
هست که غنيّ بالذّات است . مثلاً از نفس مريض معلوم است که
صحيحی هست اگر صحيحی نبود مريض اثبات نميشد . پس معلوم شد که
حيّ قديری هست که او جامع جميع کمالات است چه اگر جامع
جميع کمالات نبود او نيز مثل خلق بود . و همچنين در عالم وجود
ادنی صنعی از مصنوعات دلالت بر صانع ميکند مثلاً اين نان
دلالت ميکند بر اينکه صانعی دارد . سُبحان اللّه تغيير هيأت کائنات
جزئيّه دلالت بر صانعی ميکند و اين کون عظيم غير متناهی خود
بخود وجود يافته و از تفاعل عناصر و موادّ تحقّق جسته ؟ اين فکر
چقدر بديهيّ البطلان است . و اينها ادلّه نظريست برای نفوس
عيفه . امّا اگر ديده بصيرت باز شود صد هزار دلائل باهره
مشاهده ميکند مَثَلش اينست که چون انسان احساس روح داشته
باشد مستغنی از دليل وجود روح است . امّا از برای نفوسی که از
فيض روح محرومند بايد دلائل خارجه اقامه نمود .
چون ما نظر بوجود ميکنيم ملاحظه مينمائيم که وجود جمادی و
وجود نباتی و وجود حيوانی و وجود انسانی کلّاً و طرّاً محتاج بمربّی
هستند . اگر زمينی مربّی نداشته باشد جنگل ميشود گياه بيهوده
ميرويد . امّا اگر دهقانی پيدا شود و زرعی نمايد خرمنها بجهت قوت ذوی
الأرواح مهيّا گردد . پس معلوم شد که زمين محتاج بتربيت دهقانست .
اشجار را ملاحظه کنيد اگر بی مربّی بمانند بی ثمر ميشوند و اگر بی
ثمر مانند بی فائدهاند . امّا اگر در تحت تربيت افتند آن درخت بی ثمر
با ثمر شود و درختهای تلخ ميوه بواسطه تربيت و ترکيب و پيوند
ميوه شيرين بخشد . و اينها ادلّه عقليّه است اليوم اهل عالم را دلائل
عقليّه لازم است . و همچنين در حيوانات ملاحظه نما که اگر حيوان
تربيت شود اهلی گردد . و چون انسان بی تربيت ماند حيوان گردد
بلکه اگر او را بحکم طبيعت گذاری از حيوان پستتر شود و اگر
تربيت کنی ملائکه گردد . زيرا اکثر حيوانات ابناء نوع خود را
نخورند امّا انسان در سودان در اواسط افريقا ابناء نوع خويش را
بدرد و بخورد . پس ملاحظه کنيد که تربيت است که شرق و غرب را
در ظلّ حکم انسان ميآورد ، تربيت است که اين همه صنايع عجيبه را
ظاهر ميکند ، تربيت است که اين علوم و فنون عظيمه را ترويج مينمايد ،
ربيت است که اين اکتشافات و مشروعات جديده را مينمايد و اگر
مربّی نبود بهيچوجه اينگونه اسباب راحت و مدنيّت و انسانيّت
فراهم نميشد . اگر انسانی را در بيابانی بگذاری که ابناء نوع خويش را
نبيند شبهه ای نيست که حيوان محض گردد . پس معلوم شد که مربّی
لازم است . لکن تربيت بر سه قسم است : تربيت جسمانی ، تربيت انسانی ،
و تربيت روحانی . امّا تربيت جسمانی بجهت نشو و نمای اين جسم
است و آن تسهيل معيشت و تحصيل اسباب راحت و رفاهيّت است
که حيوان با انسان در آن مشترکند . و امّا تربيت انسانی عبارت
از مدنيّت است و ترقّی يعنی سياست و انتظام و سعادت و تجارت
و صنعت و علوم و فنون و اکتشافات عظيمه و مشروعات جسيمه
که مدار امتياز انسان از حيوان است . و امّا تربيت الهيّه تربيت
ملکوتيست و آن اکتسابات کمالات الهيّه است و تربيت حقيقی
آنست زيرا در اين مقام انسان مرکز سنوحات رحمانيّه گردد و مظهر
)لَنَعْمَلَنَّ اِنْسَاناً عَلَی صُورَتِناَ وَ مِثَالِنَا ) شود و آن نتيجه
عالم انسانی است . حال ما يک مربّی ميخواهيم که هم مربّی جسمانی و هم مربّی انسانی
و هم مربّی روحانی گردد که حکم او در جميع مراتب نافذ باشد . و
اگر کسی بگويد که من در کمال عقل و ادراکم و محتاج بآن مربّی
نيستم او منکر بديهيّات است مثل طفلی که بگويد من محتاج تربيت
نيستم بعقل و فکر خود حرکت می نمايم و کمالات وجود را تحصيل
ميکنم و مثل آنست که کوری گويد من محتاج بچشم نيستم چونکه
بسيار کوران هستند که گذران ميکنند . پس واضح و مشهود است
که انسان محتاج به مربّی است اين مربّی بی شک و شبهه بايد در جميع
مراتب کامل و ممتاز از جميع بشر باشد چه که اگر مثل سائر بشر
باشد مربّی نميشود علی الخصوص که بايد هم مربّی جسمانی باشد و هم
مربّی انسانی و هم مربّی روحانی . يعنی نظم و تمشيت امور جسمانی دهد
هيأت اجتماعيّه تشکيل کند تا تعاضد و تعاون در معيشت حاصل
گردد و امور جسمانيّه در جميع شؤون منتظم و مرتّب شود . و همچنين
تأسيس تربيت انسانی کند يعنی بايد عقول و افکار را چنان تربيت
نمايد که قابل ترقّيات کلّيّه گردد و توسيع علوم و معارف شود و
حقايق اشياء و اسرار کائنات و خاصّيّات موجودات کشف گردد
و روز بروز تعليمات و اکتشافات و مشروعات ازدياد يابد و از
محسوسات استدلال و انتقال بمعقولات شود . و همچنين تربيت
روحانيّه نمايد تا عقول و ادراک پی بعالم ما وراء الطّبيعه برد و
استفاضه از نفحات مقدّسه روح القدس نمايد و بملأ اعلی ارتباط
يابد و حقايق انسانيّه مظاهر سنوحات رحمانيّه گردد تا اينکه جميع
اسماء و صفات الهی در مرآت حقيقت انسان جلوه کند و آيه
مبارکه ( لَنَعْمَلَنَّ اِنْسَاناً عَلَی صُورَتِنا وَ مِثَالِنَا ) تحقّق يابد .
و اين معلوم است که قوّه بشريّه از عهده چنين امر عظيم بر نيايد و بنتايج فکريّه
تکفّل چنين مواهب نتوان نمود . شخص واحد چگونه تأسيس اين
بنيان رفيع بی ناصر و معين تواند پس بايد قوّهء معنويّه ربّانيّه تأييد
کند تا بتواند از عهده اين کار برآيد . يک ذات مقدّس عالم انسانيرا زنده
کند و هيأت کره ارض را تغيير دهد و عقول را ترقّی بخشد و نفوس را
زنده نمايد و تأسيس حيات جديد کند و اساس بديع وضع نمايد
نظم عالم دهد و ملل و امم را در ظلّ رايت واحده آرد خلق را از
عالم نقايص و رذائل نجات دهد و بکمالات فطريّه و اکتسابيّه تشويق
و تحريض نمايد البتّه اين قوّه بايد قوّه الهيّه باشد تا از عهده اين
کار برآيد . بايد بانصاف ملاحظه کرد اينجا مقام انصاف است امريرا
که جميع دول و ملل عالم با جميع قوی و جنود ترويج نتوانند و
اجرا نکنند يک نفس مقدّس بی ناصر و معين اجرا نمايد . آيا اين
بقوّت بشريّه ممکن است ؟ لا و اللّه . مثلاً حضرت مسيح فرداً وحيداً
َلَم صلح و صلاح را بلند فرمود و حال آنکه جميع دول قاهره با
جميع جنود در اين کار عاجزند . ملاحظه کن که چقدر از دول
و ملل مختلفه بودند مثل روم و فرانسه و آلمان و روس و انگليز
و سائرين کلّ در زير يک خيمه درآمدند . مقصد اينست که ظهور
حضرت مسيح سبب الفت فيمابين اين اقوام مختلفه گرديد حتّی بعضی
از آن اقوام مختلفه که مؤمن بحضرت مسيح شدند چنان الفتی حاصل
نمودند که جان و مالشانرا فدای يکديگر کردند تا در زمان
قسطنطين که او سبب اعلای امر حضرت مسيح شد و بعد بسبب
غرضهای مختلفه بعد از مدّتی باز اختلاف در ميان افتاد . مقصود
اين است که حضرت مسيح اين امم را جمع کردند امّا بعد از مدّتی
مديده دول سبب شدند که باز اختلاف حاصل شد . اصل مقصود
اين است که حضرت مسيح باموری موفّق شد که جميع ملوک
ارض عاجز بودند بجهت اينکه ملل مختلفه را متّحد کرد و عادات
قديمه را تغيير داد . ملاحظه کنيد ميان رومان و يونان و سريان و
مصريان و فنيکيان و اسرائيليان و سائر ملل اروپ چقدر اختلاف
بود حضرت مسيح اين اختلافات را زائل کرد . و مسيح سبب حبّ
ميان جميع اين قبائل شد هر چند بعد از مدّتی مديده دول اين
اتّحاد را بهم زدند لکن مسيح کار خود را کرد . مقصد آنکه مربّی کلّی
بايد که مربّی جسمانی و مربّی انسانی و مربّی روحانی باشد و ما فوق
عالم طبيعت دارنده قوّتی ديگر گردد تا حائز مقام معلّم الهی شود
و اگر چنين قوّتی قدسيّه بکار نبرد تربيت نتواند زيرا خود ناقص
است چگونه تربيت کمال تواند . مثلاً اگر خود نادان باشد چگونه
ديگران را دانا نمايد و اگر خود ظالم باشد چگونه ديگران را
عادل کند و اگر خود ناسوتی باشد چگونه ديگران را الهی نمايد .
حال بايد بانصاف ببينيم اين مظاهر الهی که آمدند حائز جميع
ين صفات بودند يا نه اگر اين صفات را نداشتند و حائز اين کمالات
نبودند مربّی حقيقی نبودند . پس بايد بدلائل عقليّه بجهت عقلا
نبوّت حضرت موسی و نبوّت حضرت مسيح و سائر مظاهر الهی را
اثبات نمائيم و اين دلائل و براهين که ذکر ميکنيم دلائل معقوله
است نه منقوله بدلائل عقليّه ثابت شد که مربّی در عالم در نهايت
لزوم است و آن تربيت بايد بقوّه قدسيّه حاصل گردد و شبهه ای
نيست که آن قوّه قدسيّه وحی است و باين قوّه که مافوق قوّه
بشريّه است تربيت خلق لازم است .
دارنده اين قوّه و مؤيّد اين قوّه از جمله حضرت ابراهيم بود . و
برهان بر اين آنکه حضرت ابراهيم در بين نهرين از يک خاندان
غافل از وحدانيّت الهيّه تولّد يافت و مخالفت با ملّت و دولت
خويش حتّی خاندان خود کرد جميع آلهه ايشانرا ردّ نمود و فرداً
وحيداً مقاومت يک قوم قوی فرمود . و اين مخالفت و مقاومت سهل
و آسان نه مثل اين است که کسی اليوم نزد ملل مسيحيّه که متمسّک
بتورات و انجيل هستند حضرت مسيح را ردّ کند و يا در دائره
پاپا کسی حضرت مسيح را استغفر اللّه دشنام گويد و مقاومت جميع
ملّت کند و در نهايت اقتدار حرکت نمايد . و آنان يک اله نداشتند
بلکه بآلهه متعدّده معتقد بودند و در حقّ آنان معجزات نقل مينمودند .
لهذا کلّ بر حضرت ابراهيم قيام کردند کسی با او موافقت نکرد
مگر برادرزادهاش لوط و يکی دو نفر ديگر هم از ضعفا . بعد در
نهايت مظلوميّت حضرت ابراهيم از شدّت تعرّض اعدا از وطن
خارج شد و فی الحقيقه حضرت ابراهيم را اخراج بلد نمودند تا قلع و قمع گردد و اثری از او باقی نماند حضرت ابراهيم باين صفحات
که ارض مقدّس است آمدند . مقصد اين است اين هجرت را اعدای
حضرت اساس اعدام و اضمحلال شمردند و فی الحقيقه اگر شخص
از وطن مألوف محروم و از حقوق ممنوع و از هر جهت مظلوم گردد
و لو پادشاه باشد محو شود ولی حضرت ابراهيم قدم ثبوت بنمود و
خارق العاده استقامت فرمود و خدا اين غربت را عزّت ابديّه کرد
تا تأسيس وحدانيّت نمود زيرا جميع بشر عبده اوثان بودند . اين
هجرت سبب شد که سلاله ابراهيم ترقّی نمود ، اين هجرت سبب شد
که ارض مقدّس بسلاله ابراهيم داده شد ، اين هجرت سبب شد که
تعاليم ابراهيم منتشر گشت ، اين هجرت سبب شد که از سلاله ابراهيم
يعقوبی پيدا شد و يوسفی آشکار گشت که عزيز مصر شد ، اين هجرت
سبب شد که از سلاله ابراهيم مثل حضرت موسائی ظاهر گشت ،
اين هجرت سبب شد که مثل حضرت مسيحی از سلاله ابراهيم
ظاهر گشت ، اين هجرت سبب شد که هاجری پيدا شد و از او اسماعيلی
تولّد يافت و از سلاله او حضرت محمّدی پيدا شد ، اين هجرت
سبب شد که از سلالهاش حضرت اعلی ظاهر شد ، اين هجرت
سبب شد که انبيای بنی اسرائيل از ابراهيم ظاهر شدند و همچنين
تا ابدالآباد ميرود ، اين هجرت سبب شد تا جميع اروپا در ظلّ
اله اسرائيل درآمدند و اکثر آسيا نيز در اين سايه وارد شد . ببين
چه قدرتيست که شخص مهاجری همچنين خاندانی تأسيس کرد و
همچنين ملّتی تأسيس نمود و همچنين تعاليمی ترويج فرمود . حال کسی
ميتواند بگويد اينها همه تصادفی است ؟ پس انصاف بايد داد اين
شخص مربّی بود يا نبود و قدری دقّت بايد نمود که هجرت ابراهيمی
از اُرفه حلب بسوريّه بود و نتائجش اين گشت آيا هجرت جمال
مبارک از طهران ببغداد و از آنجا باسلامبول و از آنجا بروميلی
و از آنجا بارض مقدّس چه نتائجی خواهد داشت . پس ببين که
حضرت ابراهيم چه مربّی ماهری بوده است .
امّا حضرت موسی مدّت مديده در صحرا چوپانی ميکرد و بظاهر
شخصی بود که در خاندان ظلم پرورده شده بود و بين ناس مشهور
بقتل گشته و چوپان شده و در نزد دولت و ملّت فرعون بی نهايت
مبغوض و مغضوب گشته . همچنين شخصی يک ملّت عظيمه ای را از
قيد اسارت خلاص کرد و اقناع نمود و از مصر برون آورد و
بارض مقدّسه رساند . و آن ملّت در نهايت ذلّت بودند بنهايت عزّت
رسيدند اسير بودند آزاد گشتند جاهلترين اقوام بودند عالمترين
اقوام شدند از تأسيساتش بدرجه ای رسيدند که بين جميع ملل
مفتخر شدند صيتشان بآفاق رسيد کار بجائی کشيد که امم مجاوره
اگر ميخواستند کسی را ستايش کنند ميگفتند يقيناً اين اسرائيليست .
تأسيس شريعت و قانونی کرد که ملّت اسرائيل را احيا نمود و بنهايت
درجه مدنيّت در آن عصر رسيدند و کار بجائی رسيد که حکمای يونان
ميآمدند و از فضلای اسرائيل تحصيل کمالات مينمودند مثل سقراط
که بسوريّه آمد و تعليم وحدانيّت و بقای ارواحرا بعد از ممات از
بنی اسرائيل گرفت و بيونان مراجعت نمود و تأسيس اين تعليم را
کرد بعد اهالی يونان مخالفت کردند و حکم بقتلش دادند و در
مجلس حکم حاضر کردند و سمّش دادند . حال شخصی که زبانش کالّ
بود و در خانه فرعون بزرگ شده بود و در بين خلق شهرت بقتل
يافت و مدّتی مديده از خوف متواری شد و چوپانی نمود چنين
شخصی بيايد و چنين امر عظيم در عالم تأسيس فرمايد که اعظم
فيلسوف عالم بهزار يک آن موفّق نشود . اين بديهی است که خارق
العاده است انسانيکه در زبانش لکنت باشد البتّه يک صحبت عادی
نتواند تا چه رسد که چنين تأسيساتی کند اين شخص را اگر قوّه الهيّه
تأييد نمينمود ابداً چنين موفّقيّت بر اين امر عظيم حاصل نمی کرد . اينها
دلائلی نيست که کسی بتواند انکار کند حکمای مادّی ، فلاسفه يونان ،
عظمای رومان که شهير آفاق شدند با وجود اين هر يکی در فنّی
از فنون ماهر بودند . مثلاً جالينوس و بقراط در معالجات ارسطو
در نظريّات و دلائل منطقيّه افلاطون در اخلاق و الهيّات معروف
بمهارت شدند چطور ميشود که شخص چوپانی تأسيس جميع اين
شؤون نمايد شبهه ای نيست که اين شخص مؤيّد بقوّه خارق العاده
بوده . ملاحظه نمائيد که اسباب امتحان و افتتان از برای خلق فراهم
ميايد حضرت موسی در مقام دفع ظلم يک مشتی بآن شخص قبطی
زد ميانه مردم بقتل شهرت يافت علی الخصوص مقتول از ملّت
حاکمه بود و فرار نمود بعد به نبوّت مبعوث شد با وجود اين بد نامی
چگونه بقوّتی خارق العاده موفّق بر تأسيسات عظيمه و مشروعات
جسيمه گشت .
بعد حضرت مسيح آمد و گفت که من بروح القدس تولّد يافتم .
اگر چه حال در نزد مسيحيان تصديق اين مسأله آسانست ولی
آنوقت بسيار مشکل بود . و نصّ انجيلست که فريسيان ميگفتند آيا
اين پسر يوسف ناصری نيست که ما او را ميشناسيم چگونه ميگويد
که من از آسمان آمدم ؟ باری اين شخصی که بظاهر در انظار جميع
حقير بود با وجود اين بقوّتی قيام فرمود که شريعت هزار و پانصد
ساله را نسخ نمود و حال آنکه اگر کسی ادنی تجاوز از آن شريعت
مينمود در خطر عظيم ميافتاد و محو و نابود ميشد . و از اين گذشته
در عهد حضرت مسيح اخلاق عموميّه و احوال بنی اسرائيل بکلّی
مختلّ و فاسد شده بود و اسرائيل در کمال ذلّت و اسارت و خواری
افتاده بود يک روز اسير ايران و کلدان شدند و روزی ديگر
محکوم دولت آشوريان روزی رعيّت و تابع يونان گشتند و روزی
ديگر مطيع و ذليل رومان . اين شخص جوان يعنی حضرت مسيح بقوّه
خارق العاده شريعت عتيقه موسويّه را نسخ فرمود و بتربيت اخلاق
عموميّه پرداخت دوباره از برای اسرائيل تأسيس عزّت ابديّه فرمود
و تعليماتی منتشر کرد که اختصاص باسرائيل نداشت بلکه تأسيس
سعادت کلّيّه از برای هيأت اجتماعيّه بشريّه نمود . اوّل حزبی که بر
محويّتش قيام نمودند اسرائيل قوم و قبيله خود مسيح بود و بظاهر
او را مقهور نمودند و بذلّت کبری انداختند حتّی تاج خار بر سرش
نهادند و بصلّابه زدند . و اين شخص در وقتيکه بظاهر در نهايت ذلّت
بود اعلان کرد که اين آفتاب اشراق نمايد و اين نور بتابد و اين
فيض من احاطه نمايد و جميع اعدا خاضع شوند و همين طور که
گفت شد جميع ملوک عالم مقاومت او را نتوانستند بلکه اعلام جميع
ملوک سرنگون شد و علم آن مظلوم باوج اعظم مرتفع گشت . آيا اين
هيچ بقاعده عقل بشر ممکن است ؟ لا و اللّه پس معلوم و واضح گشت
که آن شخص بزرگوار مربّی حقيقی عالم انسانی و بقوّتی الهيّه مؤيّد و موفّق بود .
امّا حضرت محمّد ، اهل اروپا و امريکا بعضی روايات از حضرت
رسول شنيدهاند و صدق انگاشتهاند و حال آنکه راوی يا جاهل
بوده و يا مبغض و اکثر راويها قسّيسها بودهاند و همچنين بعضی
از جهله اسلام روايتهای بی اصل از حضرت محمّد نقل کردند و
بخيال خود مدح دانستند . مثلاً بعضی از مسلمانان جاهل کثرت
زوجاترا مدار ممدوحيّت دانسته و کرامت قرار داده زيرا اين
نفوس جاهله تکثّر زوجاترا از قبيل معجزات شمردهاند و استناد
مورّخين اروپا اکثرش بر اقوال اين نفوس جاهله است . مثلاً شخص
جاهلی در نزد قسّيسی گفته که دليل بزرگواری شدّت شجاعت و
خونريزيست و يک شخص از اصحاب حضرت محمّد در يک روز صد
نفر را در ميدان حرب سر از تن جدا کرد آن قسّيس گمان نمود که
فی الحقيقه برهان دين محمّد قتل است . و حال آنکه اين صرف اوهام
است بلکه غزوات حضرت محمّد جميع حرکت دفاعی بوده و برهان
واضح آنکه سيزده سال در مکّه چه خود و چه احبّايش نهايت اذيّت را
کشيدند و در اين مدّت هدف تير جفا بودند بعضی اصحاب کشته
گشتند و اموال بيغما رفت و سائرين ترک وطن مألوف نمودند و بديار
غربت فرار کردند و خود حضرترا بعد از نهايت اذيّت مصمّم بقتل
شدند لهذا نصف شب از مکّه بيرون رفتند و بمدينه هجرت فرمودند .
با وجود اين اعدا ترک جفا نکردند بلکه تعاقب تا حبشه و مدينه
نمودند و اين قبائل و عشائر عرب در نهايت توحّش و درندگی
بودند که برابره و متوحّشين امريکا نزد اينها افلاطون زمان بودند
زيرا برابره امريکا اولادهای خويش را زنده زير خاک نمينمودند امّا
اينها دختران خويش را زنده زنده زير خاک ميکردند و ميگفتند که
اين عمل منبعث از حميّت است و بآن افتخار مينمودند . مثلاً اکثر
مردان بزن خويش تهديد مينمودند که اگر دختر از تو متولّد شود
ترا بقتل رسانم حتّی الی الآن قوم عرب از فرزند دختر استيحاش
کنند . و همچنين يک شخص هزار زن ميبرد اکثرشان بيش از ده زن
در خانه داشتند و چون اين قبائل جنگ و پرخاش با يکديگر
مينمودند هر قبيله که غلبه ميکرد اهل و اطفال قبيله مغلوبه را اسير
مينمود و آنها را کنيز و غلام دانسته خريد و فروش مينمودند . و چون
شخصی فوت مينمود و ده زن داشت اولاد اين زنان بر سر مادران
يکديگر ميتاختند و چون يکی از اين اولاد عبای خويشرا بر سر زن
پدر خود ميانداخت و فرياد مينمود که اين حلال منست فوراً بعد
اين زن بيچاره اسير و کنيز پسر شوهر خويش ميشد و آنچه ميخواست
بزن پدر خود مينمود ميکشت ويا آنکه در چاهی حبس ميکرد و يا آنکه
هر روز ضرب و شتم و زجر ميکرد تا بتدريج آن زن هلاک ميشد بحسب
ظاهر و قانون عرب مختار بود . و حقد و حسد و بغض و عداوت ميان
زنان يک شوهر و اولاد آنها واضح و معلومست و مستغنی از بيان
است ديگر ملاحظه کنيد که از برای آن زنان مظلوم چه حالت و
زندگانی بود . و ازين گذشته معيشت قبائل عرب از نهب و غارت
يکديگر بود بقسمی که اين قبائل متّصل با يکديگر حرب و جدال
مينمودند و همديگر را ميکشتند و اموال يکديگر را نهب و غارت
ميکردند و زنان و کودکانرا اسير مينمودند و ببيگانگان ميفروختند .
چه بسيار واقع که جمعی از دختران و پسران اميری در نهايت
ناز و نعمت روز را شب نمودند ولی شامرا در نهايت ذلّت و حقارت
و اسارت صبح کردند ديروز امير بودند و امروز اسير ديروز بانو
بودند و امروز کنيز . حضرت محمّد در ميان اين قبائل مبعوث
شد و سيزده سال بلائی نماند که از دست اين قبائل نکشيد بعد
از سيزده سال خارج شد و هجرت کرد ولی اين قوم دست برنداشتند
جمع شدند و لشکر کشيدند و بر سرش هجوم نمودند که کلّ را از
رجال و نساء و اطفال محو و نابود نمايند . در چنين موقعی حضرت
محمّد مجبور بر حرب با چنين قبائلی گشت اين است حقيقت حال .
ما تعصّب نداريم و حمايت نخواهيم ولی انصاف ميدهيم و بانصاف
ميگوئيم . شما بانصاف ملاحظه کنيد اگر حضرت مسيح در چنين موقعی
بود در بين چنين قبائل طاغيهء متوحّشه و سيزده سال با جميع
حواريّين تحمّل هر جفائی از آنها ميفرمود و صبر ميکرد و نهايت
از وطن مألوف از ظلم آنان هجرت ببيابان مينمود و قبائل طاغيه
باز دست بر نداشته تعاقب ميکردند . و بر قتل عموم رجال و نهب
اموال و اسيری نساء و اطفال ميپرداختند آيا حضرت مسيح در
مقابل آنان چه نوع سلوک ميکردند ؟ اين اگر بر نفس حضرت
وارد عفو و سماح مينمودند و اين عمل عفو ، بسيار مقبول و محمود
ولی اگر ملاحظه ميکرد که ظالم قاتل خونخوار جمعی از مظلومانرا
قتل و غارت و اذيّت خواهد کرد و نساء و اطفال را اسير
خواهد نمود البتّه آن مظلومانرا حمايت و ظالمانرا ممانعت ميفرمود ، پس
اعتراض بر حضرت محمّد چيست ؟ اينست که چرا با اصحاب و نساء
و اطفال تسليم اين قبائل طاغيه نگشت ؟ و ازين گذشته اين قبائلرا
از خلق و خوی خونخواری خلاص کردن عين موهبت است و
زجر و منع اين نفوس محض عنايت است . مثلش اينست که شخصی
قَدَح سمّی در دست دارد و نوشيدن خواهد يار مهربان آن قدح را
بشکند و خورنده را زجر نمايد و اگر حضرت مسيح در چنين موقعی
بودند البتّه رجال و نساء و اطفال را از دست اين گرگان خونخوار
بقوّه قاهره نجات ميدادند . حضرت محمّد با نصاری محاربه ننمود بلکه
از نصاری بسيار رعايت کرد و کمال حرّيّت بايشان داد در نجران
طائفه ای از مسيحی بودند و حضرت محمّد گفت هر کس بحقوق اينها
تعدّی کند من خصم او هستم و در نزد خدا بر او اقامه دعوی کنم
اوامری که نوشته است در آن صريحاً مرقوم که جان و مال و ناموس
نصاری و يهود در تحت حمايت خداست . اگر چنانچه زوج مسلمان
باشد و زوجه مسيحی زوج نبايد زوجه را از رفتن کليسا منع کند
و نبايد او را مجبور بر حجاب نمايد و اگر چنانچه فوت شود بايد
او را تسليم قسّيس کند و اگر چنانچه مسيحيان بخواهند کليسا سازند
اسلام بايد آنها را اعانت کند و ديگر اينکه در وقت حربِ حکومت
اسلام با دشمنان اسلام بايد نصاری را از تکليف جنگ معاف بدارد
مگر بدلخواهی خود آرزوی جنگ نمايند و معاونت اسلام کنند زيرا
در تحت حمايتند ولی در مقابل اين معافيّت بايد يک چيز جزئی در
هر سال بدهند . خلاصه هفت امر نامه مفصّل است از جمله صورت
بعضی از آنها الی الآن در قدس موجود است اينست حقيقت واقع .
اينرا من نميگويم فرمان خليفه ثانی در قدس در نزد باطريق
ارتودکس موجود است و ابداً شبهه ای در آن نيست . ولی بعد از مدّتی
در ميان ملّت اسلام و نصاری حقد و حسد حاصل شد هر دو طرف
تجاوز نمودند . ماعدای اين حقيقت حال آنچه مسلمانان و نصاری و
غيره گويند روايت و حکايت محض است منشأ آن اقوال يا تعصّب
و جهالت است و يا آنکه از شدّت عداوت صادر شده . مثلاً اسلام
گويند که شقّ القمر کرد و قمر بر کوه مکّه افتاد خيال ميکنند که قمر
جسم صغيريست که حضرت محمّد او را دو پاره کرد يک پاره بر اين
کوه انداخت و پاره ديگر بر آن کوه اين روايت محض تعصّب است
و همچنين رواياتی که قسّيسها مينمايند و مذمّت ميکنند کلّ مبالغه
و اکثر بی اساس است . مختصر اينست که حضرت محمّد در صحرای حجاز
در جزيرة العرب ظاهر شد بيابانی بی زرع و بی اشجار بلکه ريگ زار
و بکلّی از عمار بيزار و بعضی مواقع مثل مکّه و مدينه در نهايت
گرمی اهالی باديه نشين اخلاق و اطوار بيابانی از علوم و معارف
بکلّی عاری حتّی خود حضرت محمّد امّی بود و قرآنرا روی کتف
گوسفند مينوشتند و يا برگ خرما از اين نمونه بفهميد که چه اوضاعی
بود و محمّد ميان اينها مبعوث شد . اوّل اعتراضی که بر اينها کرد
گفت : چرا تورات و انجيل را قبول نداريد و بعيسی و موسی ايمان
نياورديد ؟ اين حرف بر اينها بسيار گران آمد بجهت آنکه گفتند حالِ
آباء و اجداد ما که بتورات و انجيل مؤمن نبودند چگونه بود
جواب داد که آنان گمراه بودند شما بايد از نفوسی که بتورات و
انجيل مؤمن نبودند تبرّی جوئيد و لو اينکه آباء و اجداد باشند .
در چنين اقليمی بين چنين قبائل متوحّشه شخصی امّی کتاب آورد
که آن کتاب بيان صفات الهيّه و کمالات الهيّه و نبوّت انبيا و
شرائع الهيّه و بيان بعضی از علوم و بعضی از مسائل علميّه در
نهايت فصاحت و بلاغت است . از جمله ميدانيد که قبل از راصد
شهير اخير در قرون اولی و قرون وسطی تا قرن خامس عشر ميلاد
جميع رياضيّون عالم متّفق بر مرکزيّت ارض و حرکت شمس بودند
و اين راصد اخير مبدأ رأی جديد است که کشف حرکت ارض
و سکون شمس نموده تا زمان او جميع رياضيّون و فلاسفه عالم بر
قواعد بطلميوس ذاهب بودند و هر کس کلمه ای مخالف رأی بطلميوس
ميگفت او را تجهيل ميکردند . بلی فيثاغورث و همچنين افلاطونرا در
آخر ايّام تصوّر آنکه حرکت سنوی شمس در منطقة البروج از شمس
نيست بلکه از حرکت ارض حول شمس است ، ولی اين رأی بکلّی
فراموش شد و رأی بطلميوس مسلّم در نزد جميع رياضيّون گشت .
امّا در قرآن مخالف رأی و قواعد بطلميوسيّه آياتی نازل از آنجمله
آيه قرآن ( وَ الشَّمْسُ تَجْرِی لِمُسْتَقَرٍّ لَهَا ) ثبوت شمس است و حرکت
محوری آن و همچنين در آيه ديگر ( وَ کُلٌّ فِی فَلَکٍ يَسْبَحُونَ ) حرکت
شمس و قمر و ارض و سائر نجوم مصرّح . بعد از اينکه قرآن انتشار
يافت جميع رياضيّون استهزاء نمودند و اين رأی را حمل بر جهل
کردند حتّی علمای اسلام چون آياترا مخالف قواعد بطلميوسيّه
ديدند مجبور بر تأويل گشتند زيرا قواعد بطلميوسيّه مسلّم بود و صريح
قرآن مخالف اين قواعد . تا در عصر خامس عشر ميلاد که قريب
نهصد سال بعد از محمّد رياضی شهير رصد جديد نمود و آلات
تلسکوپ پيدا شد و اکتشافات مهمّه حاصل گشت و حرکت ارض
و سکون شمس ثابت شد و همچنين حرکت محوری شمس مکشوف
گشت و معلوم گرديد که صريح آيات قرآن مطابق واقعست و
قواعد بطلميوس اوهامات محض . مختصر اينکه جمّ غفيری از امم
شرقيّه هزار و سيصد سال در ظلّ شريعت محمّديّه تربيت و در
قرون وسطی که اهالی اروپا در نهايت درجه توحّش بودند قوم عرب
در علوم و صنايع و رياضيّات و مدنيّت و سياست و سائر فنون
بر سائر ملل عالم تفوّق داشتند . محرّک و مربّی قبائل بادية العرب و
مؤسّس مدنيّت کمالات انسانيّه در ميان آن طوائف مختلفه يک
شخص امّی يعنی حضرت محمّد بود . آيا اين شخص محترم مربّی کلّ بود
يا نه ؟ انصاف لازم است .
امّا حضرت اعلی روحی له الفدا در سنّ جوانی يعنی بيست و پنج
سال از عمر مبارک گذشته بود که قيام بر امر فرمودند . و در ميان
طائفه شيعيان عموماً مسلّم است که ابداً حضرت در هيچ مدرسه ای
تحصيل نفرمودند و نزد کسی اکتساب علوم نکردند و جميع اهل
شيراز گواهی ميدهند . با وجود اين بمنتهای فضل بغتةً در ميان خلق
ظاهر شدند و با آنکه تاجر بودند جميع علمای ايرانرا عاجز فرمودند .
بنفس فريد بر امری قيام فرمودند که تصوّر نتوان زيرا ايرانيان
بتعصّب دينی مشهور آفاقند اين ذات محترم بقوّتی قيام نمود که
زلزله بر ارکان شرايع و آداب و احوال و اخلاق و رسوم ايران
انداخت و تمهيد شريعت و دين و آئين نمود . با وجود اينکه ارکان
دولت و عموم ملّت و رؤساء دين کلّ بر محويّت و اعدام او قيام
نمود منفرداً قيام فرمود و ايرانرا بحرکت آورد . چه بسيار از علما و
رؤسا و اهالی که در کمال مسرّت و شادمانی جان در راهش دادند
و بميدان شهادت شتافتند . و حکومت و ملّت و علمای دين و رؤسای
عظيم خواستند که سراجش را خاموش نمايند نتوانستند عاقبت قمرش
طالع شد و نجمش بازغ گشت و اساسش متين شد و مطلعش نور
مبين گشت . جمّ غفيری را بتربيت الهيّه پرورش داد و در افکار و
اخلاق و اطوار و احوال ايرانيان تأثير عجيب نمود و جميع تابعين را
بظهور شمس بهاء بشارت داد و آنانرا مستعدّ ايمان و ايقان کرد . و
ظهور چنين آثار عجيبه و مشروعات عظيمه و تأثير در عقول و افکار
عموميّه و وضع اساس ترقّی و تمهيد مقدّمات نجاح و فلاح از جوانی
تاجر اعظم دليلست که اين شخص مربّی کلّی بوده شخص منصف ابداً
توقّف در تصديق نمينمايد .
امّا جمال مبارک ، در زمانی که ممالک ايران در چنين ظلمت و نادانی
مستغرق و در نهايت تعصّب جاهلانه مستهلک و تفصيل اخلاق
و اطوار و افکار ايرانيانرا در قرون اخيره در تواريخ اروپا مفصّلاً
البتّه خواندهايد تکرار لزوم ندارد مختصر اينست که بدرجه ای از
انحطاط رسيده بود که جميع سيّاحان اجنبی تأسّف ميخوردند که اين
مملکت در قرون اولی در نهايت درجه عظمت و مدنيّت بود حال
چنين ساقط و ويران گشته و از بنياد برافتاده و اهالی بدرجه همجی
رسيدهاند ، باری جمال مبارک در چنين وقتی ظاهر شدند . پدرشان
از وزرا بود نه از علما و در نزد جميع اهالی ايران مسلّم که در
مدرسه ای علمی نياموختند و با علما و فضلا معاشرت ننمودند در بدايت
زندگانی در کمال خوشی و شادمانی ايّامی بسر بردند و مؤانس و
مجالسشان از بزرگان ايران بودند نه از اهل معارف . بمجرّد اينکه
باب اظهار امر کردند فرمودند که اين شخص بزرگوار سيّد ابرار است
و بر جميع ايمان و ايقان لازم و بر نصرت حضرت باب قيام فرمودند
و ادلّه و براهين قاطعه بر حقّيّت حضرت باب اقامه مينمودند . و
با وجود آنکه علمای ملّت دولت عليّه ايرانرا مجبور بر نهايت تعرّض
و اهتمام نمودند و جميع علما فتوی بر قتل و غارت و اذيّت و قلع و قمع
دادند و در جميع ممالک بکشتن و آتش زدن و غارت حتّی اذيّت
نساء و اطفال پرداختند ، مع ذلک حضرت بهاءاللّه در کمال استقامت
و متانت باعلاء کلمه حضرت باب قيام داشتند ابداً يک ساعت
پنهان نشدند واضحاً مشهوداً در بين اعداء مشهور بودند و باقامه
ادلّه و براهين مشغول و باعلاء کلمة اللّه معروف و بکرّات و مرّات
صدمات شديده خوردند و در هر دقيقه ای در معرض فدا بودند و
در زير زنجير افتادند و در زير زمين مسجون گشتند و اموال باهظه
موروثه کلّ بتالان و تاراج رفت و از مملکتی بمملکتی چهار مرتبه
سرگون شدند و نهايت در سجن اعظم قرار يافتند . با وجود اين
دائماً ندا بلند بود و صيت امراللّه مشتهر و بفضل و علم و کمالاتی
ظاهر شدند که سبب حيرانی کلّ اهل ايران شد بقسمی که در
طهران و در بغداد و در اسلامبول و روميلی و در عکّا هر نفسی از
اهل علم و معارف چه محبّ و چه مبغض که بحضور حاضر شد
هر سؤالی که نمود جواب شافی کافی شنيد و کلّ مقرّ و معترف بر آن
بودند که اين شخص در جميع کمالات فريد و وحيد آفاق است . و
در بغداد بسيار واقع که در مجلس مبارک علمای اسلام و يهود و
مسيحی و ارباب معارف اروپا حاضر و هر يک سؤالی مينمود و
با وجود اختلاف مشارب جميع جواب کافی شافی می شنيدند و مقنع
می گشتند . حتّی علمای ايران که در کربلا و نجف بودند شخص
عالمی را انتخاب کردند و توکيل نمودند و اسم آن شخص ملّا حسن عمو بود
آمد بحضور مبارک بعضی سؤالات از طرف علما کرد جواب فرمودند .
و بعد عرض کرد که علما در علم و فضل حضرت مقرّ و معترفند
و مسلّم عمومست که در جميع علوم نظير و مثيلی ندارد و اين هم
مسلّم است که تدرّس و تحصيل نکردهاند و لکن علما ميگويند که
ما باين قناعت ننمائيم و بسبب علم و فضل اقرار و اعتراف بحقّيّتشان
نکنيم لهذا خواهش داريم که يک معجزه ای بجهت قناعت و اطمينان
قلب ظاهر فرمايند . جمال مبارک فرمودند هر چند حقّ ندارند زيرا
حقّ بايد خلق را امتحان نمايد نه خلق حقّ را ولی حال اين قول
مرغوب و مقبول امّا امراللّه دستگاه تياتر نيست که هر ساعت يک
بازی در بياورند و هر روزی يکی چيزی بطلبد در اين صورت امراللّه
بازيچه صبيان شود ولی علما بنشينند و بالاتّفاق يک معجزه ای را
انتخاب کنند و بنويسند که بظهور اين معجزه از برای ما شبهه ای
نميماند و کلّ اقرار و اعتراف بر حقّيّت اين امر مينمائيم و آن ورقه را
مهر کنند و بياور و اينرا ميزان قرار دهند اگر ظاهر شد از برای
شما شبهه نماند و اگر ظاهر نشد بطلان ما ثابت گردد . آن شخص عالم
برخاست و زانوی مبارک را بوسيد و حال آنکه مؤمن نبود و رفت
و حضرات علما را جمع کرد و پيغام مبارکرا تبليغ نمود . حضرات
مشورت کردند و گفتند اين شخص سحّار است شايد سحری بنمايد آنوقت
از برای ما حرفی نميماند و جسارت نکردند ولی آن شخص در اکثر
محافل ذکر نمود و از کربلا رفت بکرمانشاه و طهران و تفصيل را
بجميع گفت و خوف و عدم اقدام علما را ذکر نمود . مقصود اينست که
جميع معارضين شرق معترف بر عظمت و بزرگواری و علم و فضل
جمال مبارک بودند و با وجود عداوت جمال مبارک را به بهاءاللّه
شهير تعبير مينمودند . باری اين نيّر اعظم بغتةً در افق ايران طالع
شد در حالتی که جميع اهالی ايران چه از وزرا چه از علما چه از
اهالی جميعاً بمقاومت در کمال عداوت برخاستند و اعلان کردند
که اين شخص ميخواهد دين و شريعت و ملّت و سلطنت ما را محو
و نابود نمايد چنانچه در حقّ مسيح گفتند . ولی جمال مبارک فرداً
وحيداً مقاومت کلّ فرمودند و ابداً ذرّه ای فتور حاصل نشد نهايت
گفتند تا اين شخص در ايرانست آسايش و راحت نيابد پس بايد
اينرا اخراج کرد تا ايران آرام بگيرد . پس بر جمال مبارک سخت
گرفتند تا از ايران اذن خروج طلبند بگمان اينکه باين سبب سراج
امر مبارک خاموش ميشود ولی بالعکس نتيجه بخشيد امر بلندتر شد
و شعله افزونتر گشت در ايران وحده منتشر بود اين سبب شد که
در سائر بلاد منتشر گشت . بعد گفتند که عراق عرب نزديک
ايرانست بايد اين شخص را بممالک بعيده فرستاد اين بود که حکومت
ايران کوشيد تا آنکه جمال مبارک را از عراق باسلامبول فرستادند .
باز ملاحظه کردند که ابداً فتوری حاصل نشد گفتند اسلامبول
محلّ عبور و مرور اقوام و ملل مختلفه است و ايرانيان بسيار لهذا
ايرانيان کوشيدند تا جمال مبارک را بروميلی فرستادند ولی شعله پر زورتر
شد امر بلندتر گرديد . عاقبت ايرانيان گفتند اين محلّات هيچ يک
موقع اهانت نبود بايد بمحلّی فرستاد که توهين واقع گردد و محلّ
زحمت و اذيّت باشد و اهل و اصحاب بنهايت درجه بلا مبتلی
گردند پس سجن عکّا را انتخاب نمودند که حبسخانه عصاة و قاتلها
و سارقها و قطّاع طريق است و فی الحقيقه در زمره اين نفوس داخل
کردند . امّا قدرت الهيّه ظاهر شد و اعلاء کلمه گرديد و عظمت
بهاءاللّه مشهود شد که در چنين سجنی در چنين اهانتی ايران را
از برزخی ببرزخی ديگر نقل نمود جميع اعدا را مقهور کرد و بر کلّ
ثابت کرد که مقاومت اين امر نتوانند و تعاليم مقدّسهاش سرايت
در جميع آفاق نمود و امرش ثابت گشت . باری در جميع ولايات
ايران اعدا بکمال بغضاء قيام نمودند بستند و کشتند زدند و سوختند
و بنيان هزار خانمانرا از بنياد برانداختند و در قلع و قمع بهر وسيله ای
تشبّث کردند که امرش را خاموش کنند . با وجود اين در سجن قاتلها
و قطّاع طريق و سارقها امرش را بلند کرد و تعاليمش را منتشر فرمود
و اکثر نفوس را که در اشدّ بغضاء بودند متنبّه نمود و موقن کرد و
کاری کرد که نفس حکومت ايران بيدار شد و از آنچه بواسطه علماء
سوء واقع پشيمان گشت . دو چون جمال مبارک باين سجن در ارض
مقدّس رسيدند دانايان بيدار شدند که بشاراتی که خدا در دو سه
هزار سال پيش از لسان انبيا داده بود ظاهر شد و خداوند بوعده
وفا نمود زيرا ببعضی انبيا وحی فرموده و بشارت بارض مقدّس
داده که ربّ الجنود در تو ظاهر خواهد شد جميع اين وعدهها وفا
شد . و اگر چنانچه تعرّض اعدا نبود و اين نفی و تبعيد واقع نميگشت
عقل باور نميکرد که جمال مبارک از ايران هجرت نمايند و در اين
ارض مقدّس خيمه برافرازند . مقصود اعدا اين بود که اين سجن
سبب شود و بکلّی امر مبارک محو و نابود گردد و حال آنکه سجن
مبارک تأييد اعظم شد و سبب ترويج گشت صيت الهی بشرق و
غرب رسيد و اشعّه شمس حقيقت بجميع آفاق درخشيد . سُبحان
اللّه با وجود آنکه مسجون بودند ولی در جبل کرمل خيمه بلند بود
و در نهايت عظمت حرکت ميفرمودند و هر کس از آشنا و بيگانه
بحضور مشرّف ميشد ميگفت اين امير است نه اسير . و بمحض ورود
سجن خطابی بناپليون مرقوم فرمودند و بواسطه سفير فرانسه ارسال
شد مضمون اينکه سؤال نمائيد جرم ما چه بود که سبب اين سجن
و زندان گشت ناپليون جواب نداد بعد توقيعی ثانی صادر شد و آن
در سوره هيکل داخل . مختصر خطاب اينکه ای ناپليون چون استماع
ندا ننمودی و جواب ندادی عنقريب سلطنتت بباد رود و بکلّی خراب
گردی . آن توقيع بواسطه قيصر کتفاکو (١) با پوسته ارسال شد و باطّلاع
جميع مهاجرين صورت اين خطاب بجميع اطراف ايران رفت زيرا
کتاب هيکل در آن ايّام بجميع ايران نشر شد و اين خطاب از جمله
مندرجات کتاب هيکل است اين در سنه هزار و هشتصد و شصت
و نه ميلادی بود و چون اين سوره هيکل در جميع ايران و
هندوستان منتشر شد در دست جميع احباب افتاد و کلّ منتظر نتايج
اين خطاب بودند . اندک زمانی نگذشت سنه هزار و هشتصد و
هفتاد ميلادی شد و آتش حرب ميان آلمان و فرانسه برافروخت .
با وجود آنکه ابداً کسی گمان غلبه آلمان نميکرد ناپليون شکست
فاحش خورد و تسليم دشمن گشت و عزّتش بذلّت کبری مبدّل
شد . و همچنين الواح بسائر ملوک فرستاده شد از جمله توقيعی بجهت
اعليحضرت ناصرالدّين شاه فرستاده شد و در آن توقيع ميفرمايد
من را احضار کن و جميع علما را حاضر نما و طلب حجّت و برهان کن
___________________________________________________
(١) قيصر کتفاکو ) Cesar Ketfakon ) پسر قنسول فرانسه بود و جمال مبارک
جلّ ذکره الأعظم با او آشنائی و مرابطه داشت .
تا حقّيّت و بطلان ظاهر شود . اعليحضرت ناصرالدّين شاه توقيع
مبارک را نزد علما فرستاد و تکليف اين کار کرد ولی علما جسارت
ننمودند پس جواب توقيع را از هفت نفر مشاهير علما خواست بعد
از مدّتی توقيع مبارک را اعاده نمودند که اين شخص معارض دينست
و دشمن پادشاه . اعليحضرت پادشاه ايران بسيار متغيّر شدند که
اين مسأله حجّت و برهانست و حقّيّت و بطلان چه تعلّق بدشمنی
حکومت دارد افسوس که ما احترام اين علما را چقدر منظور نموديم
و از جواب اين خطاب عاجزند . باری آنچه که در الواح ملوک مرقوم
جميع بوقوع پيوست بايد از تاريخ سبعين مسيحی گرفت تطبيق
بوقوعات کرد جميع ظاهر شده است و قليلی مانده که من بعد
بايد ظاهر شود . و همچنين طوائف خارجه و ملل غير مؤمن نسبت
بجمال مبارک امور عظيمه نسبت ميدادند و بعضی معتقد بولايت
جمال مبارک بودند حتّی بعضيها رسائلی نوشتند من جمله سيّد
داودی از علمای اهل سنّت در بغداد رساله مختصری نوشته بود
و در آن بمناسبتی چند خارق العاده از جمال مبارک روايت مينمود
و الی الآن در شرق در جميع جهات کسانی هستند که بمظهريّت
جمال مبارک مؤمن نيستند امّا اعتقاد ولايت دارند و معجزات
روايت کنند . مختصر اينست که چه از موافق وچه از مخالف نفسی
بساحت اقدس مشرّف نشد که مقرّ و معترف بر بزرگواری جمال
مبارک نگشت نهايت اينست که ايمان نياورد ولی بر بزرگواری
جمال مبارک شهادت داد بمحضی که در ساحت اقدس مشرّف ميشد
ملاقات جمال مبارک چنان تأثير مينمود که اکثر حرف نميتوانستند
بزنند . چه بسيار واقع که نفوس پر عداوتی از دشمنان پيش خود
مصمّم ميشد و قرار ميداد که چون بحضور رسم چنين گويم و
چنان مجادله و محاججه نمايم ولی چون بساحت اقدس ميرسيد مات
و متحيّر ميشد و جز صمت و سکوت چاره ای نداشت . جمال مبارک لسان
عرب نخواندند و معلّم و مدرّسی نداشتند و در مکتبی وارد نشدند
ولی فصاحت و بلاغت بيان مبارک در زبان عرب و الواح عربيّ
العبارة محيّر عقول فصحا و بلغای عرب بود و کلّ مقرّ و معترفند که
مثل و مانندی ندارد . و چون در نصوص تورات دقّت نمائيم هيچ يک
از مظاهر الهيّه اقوام منکره را مخيّر نفرمود که هر معجزه ای که بخواهيد
من حاضرم و هر ميزانی که قرار دهيد من موافقت نمايم و در توقيع
شاه واضحاً فرمودهاند که علما را جمع کن و من را بطلب تا حجّت
و برهان ثابت شود . پنجاه سال جمال مبارک در مقابل اعدا مانند
جبل ايستاده و کلّ محويّت جمال مبارک را ميخواستند و جميع مهاجم
بودند و هزار مرتبه قصد صلب و اعدام نمودند و در اين مدّت
پنجاه سال در نهايت خطر بودند و ايرانی که الی الآن باين درجه
همجيّت و ويرانی است جميع عقلا از داخل و خارج که مطّلع بر
حقائق احوالند متّفق بر آنند که ترقّی و تمدّن و عمران ايران منوط
بتعميم تعاليم و ترويج مبادی اين شخص بزرگوار است . حضرت مسيح
در زمان مبارکش فی الحقيقه يازده نفر تربيت فرمود و اعظم آن
اشخاص پطرس بود مع ذلک چون بامتحان افتاد سه مرتبه حضرت
مسيح را انکار نمود . با وجود اين بعد امر حضرت چگونه نفوذ در
ارکان عالم نمود . حال جمال مبارک هزاران نفوس تربيت فرمود
که در زير شمشير نعره يا بهاء الابهی باوج اعلی رساندند و در
آتش امتحان مانند ذهب رخ برافروختند ديگر ملاحظه نمائيد
که من بعد چه خواهد شد . باری حال انصاف بايد داد که اين
شخص بزرگوار چگونه مربّی عالم انسان بود و چه آثار باهره از او
ظاهر شد و چه قدرت و قوّتی از او در عالم وجود تحقّق يافت .
امروز در سر اين سفره قدری از برهان صحبت بداريم .
اگر در ايّام ظهور نور مبين باين بقعه مبارکه آمده بوديد و در پيشگاه
حضور حاضر ميشديد و مشاهده آن جمال نورانی مينموديد ملاحظه
ميکرديد که آن بيان و آن جمال احتياج بهيچ برهان ديگر ندارد .
بسيار از نفوس بمجرّد تشرّف بحضور موقن و مؤمن شدند ديگر
محتاج بهيچ برهانی نگشتند حتّی نفوسی که در نهايت بغض و انکار
بودند بمحض ملاقات شهادت بر بزرگواری جمال مبارک ميدادند
و ميگفتند اين شخص جليل است امّا حيف که اين ادّعا را دارد
و ماعدای اين ادّعا آنچه ميگفت مقبول بود . باری حال که آن نور
حقيقت افول فرمود کلّ محتاج ببراهين هستند لهذا مشغول ببراهين
عقليّه بوديم يک برهان عقلی ديگر گوئيم و اهل انصافرا همين برهان
کفايتست که هيچ کس نميتواند انکار کند . و آن اينست که اين شخص
جليل در سجن اعظم امرشرا بلند کرد و نورش باهر شد و صيتش
جهانگير گشت و آوازه بزرگواريش بشرق و غرب رسيد و الی
يومنا هذا چنين امری در عالم وجود واقع نشده اگر انصاف باشد
و الّا بعضی از نفوس هستند که اگر جميع براهين عالمرا بشنوند
انصاف ندهند . مثلاً بکمال قوّت دول و ملل مقاومت او را نتوانستند
بکنند بلکه فرداً وحيداً مسجوناً مظلوماً آنچه خواست مجری داشت
من معجزات جمال مبارک را ذکر نکنم شايد سامع گويد اين روايتست
و محتمل الصّدق و الکذب مثل اينکه در انجيل روايات معجزات
مسيح از حواريّين است نه ديگران امّا يهود منکر آن . ولی اگر من
بخواهم که ذکر خوارق عادات از جمال مبارک کنم بسيار است و در
شرق مسلّم حتّی در نزد بعضی اغيار نيز مسلّم است . ولی اين روايات
حجّت و برهان قاطع از برای کلّ نشود شايد سامع گويد بلکه اين
مطابق واقع نيست زيرا طوائف سائره نيز روايات معجزات از
مقتداهای خود کنند . مثلاً امّت براهمه از برای برهما روايت معجزات
کنند از کجا فهميم که آنها کذب است و اينها صدق است اگر روايت
است آن هم روايتست اگر تواتر است آن هم تواتر است . لهذا اين روايات
برهان مقنع نيست بلی برهانست از برای شخص حاضری که بود و
آن هم نيز شايد که شبهه کند که آن معجزه نبود بلکه سحر بود از بعضی
سحّارها نيز وقوعات عجيبه روايت شده است . باری مقصود اينست
که بسيار امور عجيبه از جمال مبارک ظاهر شد امّا ما روايت
نميکنيم زيرا بجهت کلّ من علی الارض حجّت و برهان نميشود بلکه
از برای آنانکه مشاهده نمودهاند نيز برهان قاطع نشود گمان نمايند
که سحر است و همچنين اکثر معجزات که از انبيا ذکر شده است معانی
دارد . مثلاً در شهادت حضرت مسيح در انجيل مذکور است که
ظلمت احاطه کرد و زلزله شد و حجاب هيکل منشقّ گشت و اموات
از قبور برخاستند . اگر اين بظاهر بود واقعه عظيمی است البتّه در
تاريخ ايّام درج ميشد و سبب اضطراب قلوب ميشد و اقلّاً حضرت
مسيح را سپاهيان از صليب نزول ميدادند و يا آنکه فرار ميکردند
و اين وقايع در هيچ تاريخی مذکور نه . پس معلوم است که مقصد
ظاهر عبارت نيست بلکه معنی دارد و ما مقصدمان انکار کردن
نيست فقط مراد اينست که اين روايات برهان قاطع نميشود و معنی
دارد مقصد همين قدر است . لهذا ما امروز در سر سفره رجوع
ببيانات باستدلالات نقليّه از کتب مقدّسه نمائيم و تا بحال آنچه ذکر
شد دلائل عقليّه بود . و چون اين مقام تحرّی حقيقت است و جستجوی
واقع مقاميست که تشنه جانسوخته آرزوی آب حيات نمايد و ماهی
مضطرب بدريا رسد مريض طبيب حقيقی جويد و بشفای الهی
فائز شود قافله گمگشته براه حقّ پی برد و کشتی سرگشته و حيران
بساحل نجات رسد لهذا بايد طالب متّصف بچند صفات باشد .
اوّلاً که بايد منصف باشد و منقطع از ما سوی اللّه و قلبش بکلّی
بافق اعلی توجّه کند و از اسيری نفس و هوی نجات يابد زيرا
اينها همه مانعست . و از اين گذشته تحمّل هر بلائی لازمست و بايد
در نهايت تنزيه و تقديس باشد و از حبّ و بغض جميع ملل عالم
بگذرد چه که يحتمل حبّش بجهتی مانع از تحقيق جهت ديگر شود
و همچنين بغض بجهتی شايد مانع از کشف حقيقت آن شود . اين مقام
طلبست طالب بايد باين اخلاق و اطوار باشد و تا باين مقام نيايد
ممکن نيست که بشمس حقيقت پی برد . بر سر مطلب رويم . جميع ملل
عالم منتظر دو ظهور هستند که اين دو ظهور بايد با هم باشد و کلّ
موعود به آنند . يهود در تورات موعود بربّ الجنود و مسيح هستند
و در انجيل موعود برجوع مسيح و ايليا هستند و در شريعت محمّدی
موعود بمهدی و مسيح هستند و همچنين زردشتيان و غيره اگر تفصيل
دهيم بطول انجامد . مقصد اينست که کلّ موعود بدو ظهورند که پی
در پی واقع شود و اخبار نمودند که درين دو ظهور جهان جهان
ديگر شود و عالم وجود تجديد گردد و امکان خلعت جديد پوشد
و عدل و حقّانيّت جهانرا احاطه کند و عداوت و بغضاء زائل
شود و آنچه که سبب جدائی ميانه قبائل و طوائف و ملل است
از ميان رود و آنچه که سبب اتّحاد و اتّفاق و يگانگی است بميان
آيد . غافلان بيدار شوند کورها بينا گردند کرها شنوا شوند گنگها
گويا گردند مريضها شفا يابند مرده ها زنده شوند جنگ مبدّل بصلح
شود عداوت منقلب بمحبّت گردد اسباب نزاع و جدال بکلّی از
ميان برخيزد و از برای بشر سعادت حقيقی حاصل شود ملک
آيينه ملکوت شود ناسوت سرير لاهوت گردد کلّ ملل ملّت واحده
شود و کلّ مذاهب مذهب واحد گردد جميع بشر يک خاندان شود و
يک دودمان گردد و جميع قطعات عالم حکم يک قطعه يابد و اوهامات
جنسيّه و وطنيّه و شخصيّه و لسانيّه و سياسيّه جميع محو و فانی شود کلّ
در ظلّ ربّ الجنود بحيات ابديّه فائز گردند . حال بايد استدلال
از کتب مقدّسه بر وقوع اين دو ظهور نمود و استنباط از اقوال
انبيا کرد زيرا حال ما ميخواهيم که استدلالات از کتب مقدّسه نمائيم
ادلّه معقوله در اثبات اين دو ظهور چند روز پيش در سر سفره
اقامه گشت . خلاصه در کتاب دانيال از تجديد عمارت بيت المقدّس
تا يوم شهادت حضرت مسيح را بهفتاد هفته معيّن کرده که بشهادت
حضرت مسيح قربانی منتهی شود و مذبح خراب گردد . اين خبر از
ظهور حضرت مسيح است و بدايت تاريخ اين هفتاد هفته تجديد و
تعمير بيت المقدّس است و در اين خصوص چهار فرمان از سه پادشاه
بتعمير بيت المقدّس صادر شد . اوّل از کورش است که در سنهء
٥٣٦قبل از ميلاد صادر شد . و اين در کتاب عزرا در فصل
اوّل مذکور است . فرمان ثانی بتجديد بنای بيت المقدّس از داريوش
فارس است که در تاريخ ٥١٩ قبل از ميلاد صادر شده و اين در
فصل ششم عزرا مذکور است . فرمان ثالث از ارتحشستا در سنه سابع
از حکومتش در تاريخ ٤٥٧ قبل از ميلاد صادر شده و اين در فصل
هفتم عزرا مذکور است . فرمان رابع از ارتحشستا در سنه ٤٤٤ قبل از
ميلاد صادر اين در فصل دوم نحمياست . امّا مقصد حضرت دانيال امر
ثالث است که ٤٥٧ قبل از ميلاد بود . هفتاد هفته ٤٩٠ روز ميشود هر
روزی بتصريح کتاب مقدّس يک سالست در تورات ميفرمايد يوم
ربّ يک سالست پس ٤٩٠ روز ٤٩٠ سال شد . فرمان ثالث که از
ارتحشستاست ٤٥٧ سال قبل از تولّد مسيح بود و حضرت مسيح وقت
شهادت و صعود سی و سه سال داشتند سی و سه را چون بر پنجاه و
هفت ضمّ کنی ٤٩٠ ميشود که دانيال از ظهور حضرت مسيح خبر داده .
امّا در آيه بيست و پنجم از اصحاح تاسع دانيال نوع ديگر يعنی هفت
هفته و شصت و دو هفته بيان ميکند و اين بظاهر اختلاف دارد با
قول اوّل . بسياری در تطبيق اين دو قول حيران ماندهاند که چطور
در جائی هفتاد هفته و در جائی شصت و دو هفته و هفت هفته ذکر
نموده و اين قول با آن قول مطابقت ندارد . و حال آنکه دانيال
دو تاريخ بيان ميفرمايد يک تاريخ بدايتش صدور امر ارتحشستاست
که برای عزرا ببنای اورشليم صدور يافت اين هفتاد هفته است
که منتهی بصعود مسيح ميشود و ذبيحه و قربانی بشهادت حضرت مسيح
منتهی شد ، تاريخ ثانی در آيه بيست و ششم است که بعد از اتمام
تعمير بيت المقدّس است که تا صعود مسيح اين شصت و دو هفته
است هفت هفته عمارت بيت المقدّس طول کشيد که عبارت از
چهل و نه سال باشد اين هفت هفته را چون بر شصت و دو هفته
ضمّ کنی شصت و نه هفته ميشود و در هفته اخير صعود حضرت
مسيح واقع گشت اين هفتاد هفته تمام شد در اين صورت اختلافی
باقی نماند . و چون ظهور حضرت مسيح باخبار دانيال ثابت شد حال
باثبات ظهور حضرت بهاءاللّه و حضرت اعلی پردازيم و تا بحال
ادلّه عقلی ذکر کرديم حال بايد ادلّه نقلی ذکر کنيم . در آيه سيزدهم
فصل هشتم از کتاب دانيال ميفرمايد :" و مقدّس متکلّميرا شنيدم و هم
مقدّس ديگريرا که از آن متکلّم ميپرسيد که رؤيای قربانی دائمی
و عصيان خراب کننده تا بکی ميرسد و مقام مقدّس و لشکر بپايمالی
تسليم کرده خواهد شد و بمن گفت که تا بدو هزار و سيصد شبانه
روز آنگاه مقام مقدّس مصفّی خواهد گرديد " تا آنکه ميفرمايد :" اين
رؤيا نسبت بزمان آخر دارد "، يعنی اين فلاکت و اين خرابيّت
و اين حقارت تا کی ميکشد يعنی صبح ظهور کی است پس گفت تا
دو هزار و سيصد شبانه روز آنگاه مقام مقدّس مصفّی خواهد شد .
خلاصه مقصد اينجاست که دو هزار و سيصد سال تعيين ميکند
و بنصّ تورات هر روزی يک سالست . پس از تاريخ صدور فرمان
ارتحشستا بتجديد بنای بيت المقدّس تا يوم ولادت حضرت مسيح ٤٥٦
سال است و از يوم ولادت حضرت مسيح تا يوم ظهور حضرت اعلی
١٨٤٤سنه است و چون ٤٥٦را ضمّ بر اين کنی دو هزار و
سيصد سال ميشود يعنی تعبير رؤيای دانيال در سنه ١٨٤٤
ميلادی واقع شد و آن سنه ظهور حضرت اعلی بود بنصّ خود دانيال .
ملاحظه نمائيد که بچه صراحت سنه ظهور را معيّن ميفرمايد و ديگر
اخبار ظهور ازين صريحتر نميشود و حضرت مسيح در اصحاح بيست
و چهارم از انجيل متّی آيه سيّم تصريح ميفرمايد که مقصود ازين
اخبار دانيال زمان ظهور است و آن آيه اينست :" و چون بکوه
زيتون نشسته بود شاگردانش در خلوت نزد وی آمده گفتند بما بگو
که اين امور کی واقع ميشود و نشان آمدن تو و انقضای عالم
چيست "؟ از جمله بيانات حضرت مسيح که در جواب ايشان گفت
اين بود :" پس چون مکروه ويرانيرا که بزبان دانيال نبيّ گفته
شده است در مقام مقدّس بر پا شده ببينيد هر که خواند دريافت کند "
(انتهی) و جوابرا حواله باصحاح ثامن از کتاب دانيال فرمود که هر کس
آن اصحاح را بخواند آن زمانرا دريافت خواهد نمود . ملاحظه فرمائيد
که چگونه ظهور حضرت اعلی صريح تورات و انجيل است . باری
حال بيان تاريخ ظهور جمال مبارک را از تورات نمائيم . تاريخ ظهور
جمال مبارک بسنه قمری از بعثت و هجرت حضرت محمّد بيان
مينمايد زيرا در شريعت حضرت محمّد سنه قمری معتبر است و معمول
بها زيرا در آن شريعت در هر خصوص از احکام عبادات سنه
قمری معمول به است . در اصحاح دوازدهم آيه ششم از کتاب دانيال
ميفرمايد :" و بيکی مرد ملبّس شده بکتان که بالای آبهای شهر
ميايستاد گفت که انجام اين عجائبات تا بچند ميکشد و آن مرد
ملبّس شده بکتان را که بالای آبهای شهر ميايستاد شنيدم در حالتی که
دست راست و دست چپ خود را بسوی آسمان بلند کرده بحيّ
ابدی سوگند ياد نمود که برای يک زمان و دو زمان و نصف زمان
خواهد بود و چون پراکندگی قوّت قوم مقدّس بانجام رسد آنگاه
همه اين امور باتمام خواهد رسيد ". روز را هر چند از پيش بيان
نمودم ديگر احتياج بيان ندارد ولی مختصر ذکری ميشود که هر
روزِ اَب عبارت از يک سالست و هر سال عبارت از دوازده ماه
است پس سه سال و نيم چهل و دو ماه ميشود و چهل و دو ماه
هزار و دويست و شصت روز است و هر روزی در کتاب مقدّس
عبارت از يک سالست و در سنه ١٢٦٠ از هجرت محمّد تاريخ اسلامی
حضرت اعلی مبشّر جمال مبارک ظاهر شد و بعد در آيه يازدهم
ميفرمايد :" و از هنگام موقوف شدن قربانی دائمی و نصب نمودن
رجاست ويرانی هزار و دويست و نود روز خواهد بود خوشا
بحال آنکه انتظار کشد و بهزار و سيصد و سی و پنج روز برسد ".
بدايت اين تاريخ قمری از يوم اعلان نبوّت حضرت محمّد است بر
عموم اقليم حجاز و آن سه سال بعد از بعثت بود زيرا در بدايت
نبوّت حضرت مستور بود و کسی جز خديجه و ابن نوفل اطّلاع
نداشت بعد از سه سال اعلان گرديد و جمال مبارک در سنه هزار و
دويست و نود (١) از اعلان نبوّت حضرت محمّد اعلان ظهور فرمودند .
____________________________________________________
(١) سال ١٢٩٠ از اعلان نبوّت حضرت محمّد مطابق است با سنه ١٢٨٠ از
هجرت ، درين سال جمال مبارک در حين حرکت از بغداد بطرف اسلامبول
در باغ رضوان که در بيرون شهر واقع است دوازده روز اقامت نمودند
و در آنجا اعلان ظهور خود را به اصحاب خود فرمودند .
در باب يازدهم آيه اوّل از مکاشفات يوحنّا ميفرمايد " و نئی مثل
عصا بمن داده شد و مرا گفت برخيز و قدس خدا و مذبح و آنانيرا
که در آن عبادت ميکنند پيمايش نما و صحن خارج قدسرا بيرون
انداز و آنرا مپيما زيرا که بامّتها داده شده است و شهر مقدّسرا چهل
و دو ماه پايمال خواهند نمود ". از اين نی مقصود انسان کامليست
که تشبيه به نی گشته و وجه تشبيه اينست . نی چون درونش فارغ
شود و از هر چيز خالی گردد نغمات بديعی حاصل کند و همچنين
آواز و آهنگ او از خود او نيست بلکه الحان فی الحقيقه از نائيست
که در او ميدمد همچنين آن نفس مبارک قلب مقدّسش از ما سوی
اللّه فارغ و خالی و از تعلّق بسائر شؤون نفسانی بيزار و بری و دمساز
بنفس رحمانيست و هر بيانی که ميفرمايد از او نيست بلکه از نائی
حقيقی و وحی الهی است اينست که به نی تشبيه ميفرمايد . و آن نی
مانند عصاست يعنی معين هر عاجز است و شخص امکانرا تکيه
گاهست و عصای شبان حقيقی است که بواسطه او اغنام خويشرا
شبانی ميفرمايد و در چمن زار ملکوت سير و حرکت ميدهد . و ميفرمايد
که آن شخص بمن گفت " برخيز و قدس خدا و مذبح و آنانيکه در آن
عبادت ميکنند بپيما " يعنی موازنه کن ذرع نما ذرع کشف کميّت
است . يعنی آن شخص گفت که قدس الاقداس و مذبح و آنانيرا که
در آن عبادت ميکنند موازنه نما يعنی حقيقت حال آنانرا جستجو کن
و کشف نما که در چه رتبه و مقامی هستند و بچه شؤون و کمالات
و سلوک و صفات هستند و باسرار آن نفوس مقدّسه ای که در قدس
الاقداس مقام تقديس و تنزيه استقرار دارند مطّلع شو " و صحن
خارج قدسرا بيرون انداز و آنرا مپيما زيرا بامّتها داده شده ". در
اوائل قرن سابع ميلاد که اورشليم استيلا شد قدس الاقداس
بظاهر ظاهر نيز محفوظ ماند يعنی آن بيت که سليمان ساخته امّا بيرون
قدس الاقداس صحن خارج ضبط شد و بامّتها داده شد ." و شهر
مقدّسرا چهل و دو ماه پايمال خواهند نمود " يعنی امّتها چهل
و دو ماه که عبارت از هزار و دويست و شصت روز است و
هر روزی عبارت از يک سال که باين حساب هزار و دويست و
شصت سال ميشود که مدّت دور قرآنست اورشليم را ضبط و استيلا
مينمايند . زيرا بنصّ کتاب مقدّس هر روز عبارت از يک سال است
چنانچه در اصحاح چهارم از کتاب حزقيال در آيه ششم ميفرمايد
" پس چهل روز متحمّل گناه خاندان يهودا خواهی شد هر روزيرا
بجهت تو سالی قرار دادهام ". اين اخبار از مدّت ظهور اسلام است
که اورشليم پايمال شد يعنی احترامش باقی نماند ولی قدس الاقداس
محفوظ و مصون و محترم ماند . و اين قضيّه هزار و دويست و
شصت سال امتداد داشت و اين هزار و دويست و شصت سال
اخبار از ظهور حضرت اعلی باب جمال مبارکست که در هزار
و دويست و شصت هجری واقع شد و چون مدّت هزار و دويست
و شصت روز منقضی شد حال اورشليم شهر مقدّس دوباره بنای
معموری و آبادی گذاشته و هر کس اورشليم را شصت سال پيش ديده
بود حال نيز ببيند ملاحظه ميکند که چقدر معمور و آباد گشته
و دوباره محترم شده . اين معنی آيه رؤيای يوحنّاست بظاهر امّا اين
آيه را تأويل و رمزيست ديگر و آن اينست که شريعة اللّه بر دو قسم
منقسم يک قسم اصل اساس است روحانيّاتست يعنی تعلّق بفضائل
روحانی و اخلاق رحمانی دارد اين تغيير و تبديل نميکند اين قدس
الاقداس است که جوهر شريعت آدم و شريعت نوح و شريعت
ابراهيم و شريعت موسی و شريعت مسيح و شريعت محمّد و شريعت
حضرت اعلی و شريعت جمال مبارک است و در دوره جميع
انبيا باقی و برقرار ابداً منسوخ نميشود . زيرا آن حقيقت روحانيّه
است نه جسمانيّه آن ايمانست عرفانست ايقانست عدالت است
ديانت است مروّتست امانتست محبّة اللّه است مواسات در حالست
رحم بر فقيرانست و فرياد رسی مظلومان و انفاق بر بيچارگان
و دستگيری افتادگانست پاکی و آزادگی و افتادگی است و حلم و صبر
و ثباتست اين اخلاق رحمانيست اين احکام ابداً نسخ نميشود بلکه
تا ابد الآباد مرعی و برقرار است . اين فضائل عالم انسانی در هر
دوری از ادوار تجديد گردد زيرا در اواخر هر دوره ای شريعة اللّه
روحانيّه يعنی فضائل انسانيّه از ميان ميرود و صورتش باقی ميماند .
مثلاً در ميان يهود در اواخر دور موسوی مقارن ظهور عيسوی
شريعة اللّه از ميان رفت صورتی بدون روح باقی ماند قدس الاقداس
از ميان رفت و صحن خارج قدس که عبارت از صورت شريعت
است در دست امّتها افتاد و همچنين اصل شريعت حضرت مسيح که
اعظم فضائل عالم انسانيست از ميان رفته و صورتش در دست
قسّيسين و رهابين مانده و همچنين اساس شريعت حضرت محمّد از
ميان رفته و صورتش در دست علمای رسوم مانده آن اساس شريعة
اللّه که روحانی و فضائل عالم انسانيست غير منسوخ و باقی و برقرار
و در دوره هر پيغمبری تجديد ميگردد . باری قسم ثانی از شريعة
اللّه که تعلّق بعالم جسمانی دارد مثل صوم و صلوة و عبادات و نکاح
و طلاق و عتاق و محاکمات و معاملات و مجازات و قصاص بر قتل
و ضرب و سرقت و جروحات اين قسم از شريعت که تعلّق
بجسمانيّات دارد در هر دوری از ادوار انبيا تبديل و تغيير يابد
و منسوخ گردد زيرا در سياسات و معاملات و مجازات و سائر
احکام باقتضای زمان لابدّ از تغيير و تبديلست . باری از کلمه قدس
الاقداس مقصد آن شريعت روحانيّه است که ابداً تغيير و تبديل
نميکند و منسوخ نميشود و مقصد از شهر مقدّس شريعت جسمانيّه
است که منسوخ ميشود و اين شريعت جسمانيّه که تعبير بشهر مقدّس
فرموده هزار و دويست و شصت سال پايمال ميشود ." و بدو شاهد
خود خواهم داد که پلاس پوشيده مدّت هزار و دويست و شصت
روز نبوّت نمايند ". مقصود از اين دو شاهد حضرت محمّد رسول
اللّه و جناب عليّ بن ابی طالبست . در قرآن مذکور است که خدا
بمحمّد رسول اللّه خطاب ميفرمايد " اِنّاَ جَعَلْنَاکَ شَاهِداً و مُبَشِّراً
وَ نَذِيراً " يعنی تو را شاهد و تبشير دهنده و تخويف کننده از قهر خدا
قرار داديم معنی شاهد اين است که امور بتصديق او ثابت
ميگردد و اين دو شاهد احکامشان هزار و دويست و شصت روز
که هر روز عبارت از يک سالست جاريست . امّا حضرت محمّد اصل
بود و علی فرع مثل حضرت موسی و يوشع . ميفرمايد ( آن دو
شاهد پلاس در بر کرده ) يعنی بظاهر لباس جديدی در بر ندارند
لباس قديم دارند يعنی در بدايت در انظار ملل سائره رونقی ندارند
و امرشان امر جديدی بنظر نيايد زيرا روحانيّات شريعتش مطابق
روحانيّات حضرت مسيح در انجيل است و احکام جسمانيّاتش اغلب
مطابق احکام تورات است لباس قديم کنايه از آنست . بعد ميفرمايد
" اينانند دو درخت زيتون و دو چراغدان که در حضور خداوند
زمين ايستادهاند ". اين دو نفسرا بدو درخت زيتون تشبيه
ميفرمايد زيرا در آن زمان چراغهای شب جميع بروغن زيتون روشن
ميشد دو نفس که از آنان دُهن حکمت الهيّه که سبب روشنائی
عالم است ظاهر خواهد گشت و انوار الهی ساطع و لامع خواهد
شد لهذا بچراغدان نيز تشبيه شدند چراغدان محلّ نور است از آن
نور ساطع ميشود بهمين قسم از اين وجوه نورانيّه نور هدايت مشرق
و لائح است . بعد ميفرمايد که " در حضور خداوند ايستادهاند "
يعنی بخدمت حقّ قيام دارند و خلق خدا را تربيت ميکنند مثل
آنکه قبائل عربان متوحّش باديه را در جميع جزيرة العرب چنان
تربيت نمودند که در آن زمان باعلی مراقی مدنيّت رسيدند و صيت
و شهرتشان جهانگير شده ." و اگر کسی بخواهد بديشان اذيّت رساند
آتشی از دهانشان بدر شده دشمنان ايشانرا فرو ميگيرد ". مقصد
اينست که نفسی مقاومت ايشان نتواند يعنی اگر نفسی بخواهد در
تعليماتشان و يا در شريعتشان وهنی وارد آرد بموجب شريعتی که از
دهانشان اجمالاً و تفصيلاً ظاهر شده احاطه بآنها کند آنها را تمام
نمايد و هر کس قصد اذيّت و بغض و عداوت ايشان کند حکمی
از دهان ايشان صادر شود که دشمنان ايشان را محو نمايد چنانچه
واقع گشت که جميع اعدای ايشان مغلوب و مهزوم و معدوم گشتند
و بظاهر ظاهر خدا آنانرا نصرت فرمود . بعد ميفرمايد " اينها قدرت
بر بستن آسمان دارند تا در ايّام نبوّت ايشان باران نبارد " يعنی
در آن دوره سلطانند يعنی شريعت و تعاليم حضرت محمّد و بيان
و تفسير علی فيض آسمانيست چون بخواهند اين فيض را بدهند مقتدر
بر آنند و چون خواهند باران نبارد باران در اينجا بمعنی فيض است .
بعد ميفرمايد " و قدرت بر آبها دارند که آبها را بخون تبديل نمايند "
يعنی نبوّت حضرت محمّد چون نبوّت حضرت موسی است و قوّت
حضرت علی چون قوّت حضرت يوشع است که اگر خواهند آب
نيل را بر قبطيان و منکران خون نمايند يعنی آنچه سبب حيات
آنانست بسبب جهل و استکبارشان علّت موت آنان نمايند مثلاً
سلطنت و ثروت و قدرت فرعون و فرعونيان که سبب حيات آن قوم
بود از اعراض و انکار و استکبار علّت موت و هلاکت و اضمحلال
و ذلّت و مسکنت گرديد لهذا آن دو شاهد اقتدار بر اهلاک اقوام
دارند . و ميفرمايد " جهانرا هر گاه بخواهند بانواع بلايا مبتلی
خواهند کرد " يعنی قدرت و غلبه ظاهريّه نيز دارند که اشقيا
و نفوسی که ظلم و اعتساف صرفند آنانرا تربيت نمايند زيرا خدا باين
دو شاهد قدرت ظاهره و قوّت باطنه عنايت فرموده چنانچه اشقيا
و خونخواران و ستمکاران عربان باديه را که مانند ذئاب و سباع
درنده بودند تأديب نمودند و تربيت کردند . بعد ميفرمايد " و چون
شهادت خود را باتمام رسانند " يعنی چون آنچه را که مأمورند مجری
دارند وتبليغ رسالات الهيّه نمايند و ترويج شريعة اللّه کنند و
تعاليم سماويّه منتشر کنند تا آثار حيات روحانی در نفوس پديدار
گردد و انوار فضائل عالم انسانی بتابد و ترقّيات کلّيّه در اقوام
باديه حاصل گردد ، ميفرمايد " آن وحش که از هاويه بر ميايد با
ايشان جنگ کرده غلبه خواهد يافت و ايشانرا خواهد کشت ".
مقصد از اين وحش بنواميّه است که از هاويه ضلالت هجوم نمودند
و همچنين واقع گشت که بنواميّه بر شريعت محمّديّه و حقيقت
علويّه که محبّة اللّه باشد هجوم نمودند و ميفرمايد با اين دو شاهد
جنگ نمود مراد جنگ روحانی يعنی بکلّی مخالف تعليمات و روش و
سلوک آن دو شاهد حرکت نمايند و فضائل و کمالاتی که بقوّه آن
دو شاهد در ميان اقوام و قبائل منتشر شده بود بکلّی زائل و شؤون
حيوانيّه و شهوات نفسانيّه غالب خواهد گشت لهذا آن وحش با
ايشان جنگ کرده غلبه خواهد يافت يعنی ظلمت ضلالت آن وحش
آفاق عالم را استيلا خواهد نمود و آن دو شاهد را خواهد کشت
يعنی حيات روحانی ايشانرا در بين ملّت محو خواهد کرد و بکلّی
آن شرايع و تعليمات الهيّه را از ميان خواهد برد و دين اللّه را پايمال
خواهد نمود و باقی نخواهد ماند مگر يک جسد مرده بی روحی . بعد
ميفرمايد " و بدنهای ايشان در شارع عام شهر عظيم که بمعنی روحانی
بسدوم و مصر مسمّی است جائی که خداوند ايشان نيز مصلوب گشت
خواهد ماند " مقصود از بدنهای ايشان شريعة اللّه است و مقصود
از شارع عام معرض عمومی است و مقصود از سدوم و مصر جائی که
خداوند ايشان نيز مصلوب گشت اين قطعه سوريّه است و بالاخصّ
اورشليم چونکه بنی اميّه در اينجا سلطنت داشتند و شريعة اللّه و
تعاليم الهيّه اوّل در اينجا از ميان رفت و يک جسد بی روحی باقی
ماند و مقصود از بدنهای ايشان شريعة اللّه است که مثل جسد
مرده بی روح مانده بود . بعد ميفرمايد " و گروهی از اقوام و قبائل و
زبانها و امتّها بدنهای ايشانرا سه روز و نيم نظاره ميکنند ولی اجازت
نميدهند که بدنهای ايشانرا بقبر سپارند ". چنانچه از پيش بيان
شد که باصطلاح کتب مقدّسه سه و روز و نيم عبارت از سه سال و
نيم است و سه سال و نيم عبارت از چهل و دو ماه و چهل و
دو ماه عبارت از هزار و دويست و شصت روز است و هر روز
بنصّ کتاب مقدّس عبارت از يک سالست يعنی هزار و دويست و
شصت سال که عبارت از دوره فرقانست امّتها و قبائل و اقوام
جسد ايشانرا نظاره ميکنند يعنی شريعة اللّه را تماشا ميکنند لکن
بموجب آن عمل نمينمايند ولی اجازت نميدهند که بدنهای ايشان
يعنی شريعة اللّه بقبر سپرده شود يعنی اينها بظاهر بشريعة اللّه
تشبّث نمايند و نگذارند که بکلّی از ميان برود و جسد بکلّی محو
و نابود گردد بلکه بحقيقت ترک نمايند ولی بظاهر شريعةاللّه را
ذکری و اسمی باقی بگذارند . و مقصود از اين قبائل امم و مللی بود
که در ظلّ قرآن محشور هستند که نگذارند بکلّی امر اللّه و شريعة
اللّه بظاهر ظاهر نيز محو و نابود گردد چنانچه نماز و روزه ای در ميان
بود ولی اسّ اساس دين اللّه که آن اخلاق و رفتار و اسرار
و روحانيّات است از ميان رفت انوار فضائل انسانی که از نتائج
محبّة اللّه و معرفة اللّه است غروب نمود و ظلمات ظلم و اعتساف
و شهوات و رذائل شيطانی غالب گشت و شخص شريعة اللّه چون
جسد مرده در معرض عمومی موجود بود و در مدّت هزار و دويست
و شصت روز که هر روزی عبارت از يک سال است و اين مدّت دور
محمّديست آنچه اين دو نفر تأسيس کردند و اساس شريعة اللّه بود
امّت از دست دادند فضائل عالم انسانی را که مواهب الهيّه و روح
اين شريعت بود آنرا محو کردند بقسمی که صداقت و عدالت و محبّت
و الفت و تنزيه و تقديس و انقطاع جميع صفات رحمانيّه از ميان
رفت از شريعت يک صلوة و صيام باقی ماند و ١٢٦٠ سال که
عبارت از دوره فرقانست اين حال امتداد يافت و مانند آن بود که
اين دو شخص فوت شده باشند و جسدشان بی روح باقی مانده باشد .
بعد ميفرمايد " و ساکنان زمين بر ايشان خوشی و شادمانی کنند
و نزد يکديگر هدايا خواهند فرستاد از آن رو که اين دو نبيّ ساکنان
زمين را معذّب ساختند " مقصود از ساکنان زمين ملل و اقوام
سائره چون امم اروپا و اقصی بلاد آسياست که چون ملاحظه
نمودند که اخلاق اسلام بکلّی تغيير کرده و شريعة اللّه را ترک
نمودهاند و فضائل و حميّت و غيرت از ميان رفت اخلاق تبديل
يافت خوشی و شادی نمودند که فساد اخلاق در ملّت اسلام حاصل
گشت مغلوب اقوام سائره خواهند شد چنانچه اين قضيّه در کمال
وضوح ظاهر شد . ملاحظه مينمائيد که اين ملّت که در نهايت
درجه اقتدار بود حال چگونه اسير و ذليل گشته و اقوام سائره
نزد يکديگر هدايا فرستادند يعنی معاونت يکديگر نمودند زيرا اين
دو نبيّ ساکنان زمين را معذّب ساختند يعنی ملل و اقوام سائره
عالم را غالب شدند و مغلوب نمودند . بعد ميفرمايد " بعد از سه روز
و نيم روح حيات از خداوند بديشان در آمد که بر پاهای خود
ايستادند و بينندگان ايشانرا خوفی عظيم فرو گرفت ". سه روز و نيم
يعنی ١٢٦٠ سال چنانکه تفصيلش از پيش گذشت آن دو شخص
که جسمشان بی روح افتاده بود يعنی تعاليم و شريعتی که حضرت
محمّد تأسيس و حضرت علی ترويج کرده بود و حقيقتشان از ميان
رفته بود و صورتی باقی مانده بود دوباره روحی بآن جسد آمد يعنی
آن اساس و تعاليم دوباره تأسيس شد يعنی روحانيّات شريعة
اللّه که بجسمانيّات و فضائلی که برذائل و محبّةاللّه که ببغضاء
و نورانيّتی که بظلمات و اخلاق رحمانی که بشيطانی و عدلی که بظلم
و رحمتی که ببغض و صدقی که بکذب و هدايتی که بضلالت و
طهارتی که بشهوات نفسانيّه تبديل شده بود بعد از سه روز و نيم که
باصطلاح کتب مقدّسه ١٢٦٠ سالست دوباره آن تعاليم الهيّه و
فضائل و کمالات رحمانيّه و فيوضات روحانيّه بظهور حضرت اعلی
و تبعيّت جناب قدّوس تجديد شد و نفحات قدس وزيد و انوار
حقيقت تابيد و موسم بهار جان پرور رسيد و صبح هدايت دميد آن
دو جسم بی جان دوباره زنده شدند و اين دو بزرگوار يکی مؤسّس
و ديگری مروّج قيام کردند و دو چراغدان بودند زيرا بنور حقيقت
جهانرا روشن نمودند . بعد ميفرمايد " آوازی از آسمان شنيدند که
بديشان ميگويد باينجا صعود نمائيد پس در ابر بآسمان بلند شدند "
يعنی ندای حقّ را از آسمان پنهان شنيدند که آنچه بايد و شايد
از تعليم و تبشير مجری داشتيد و پيام مرا بخلق رسانيديد و ندای حقّ را
بلند نموديد و تکاليف خود را مجری داشتيد حال بايد مانند مسيح
جانرا فدای جانان کنيد و شهيد گرديد و آن آفتاب حقيقت و قمر
هدايت هر دو مانند حضرت مسيح در افق شهادت کبری غروب
نموده بآسمان ملکوت صعود نمودند . بعد ميفرمايد " و دشمنانشان
ايشان را ديدند " يعنی دشمنان ايشان بسياری بعد از شهادت
مشاهده علوّ منزلت و سموّ منقبت ايشانرا نمودند و شهادت بر عظمت
و کمالات آنان دادند . بعد ميفرمايد " و در همان ساعت زلزله عظيم
حادث گشت که ده يک از شهر منهدم گرديد و هفت هزار نفر از
زلزله هلاک شدند " اين زلزله در شيراز بعد از شهادت حضرت
اعلی واقع گرديد که شهر زير و زبر شد و نفوس بسياری هلاک
شدند و همچنين اضطراب شديد از امراض و وبا و قحط و غلا
و جوع و ابتلا حاصل گشت که مثل و مانند نداشت . بعد ميفرمايد
"و باقی ماندگان ترسان گشته خدای آسمانرا تمجيد کردند ". چون
زلزله در فارس واقع جميع بازماندگان شب و روز ناله و فغان
مينمودند و بتمجيد و تسبيح مشغول و چنان خائف و مضطرب بودند
که شبها خواب و راحت نداشتند . پس ميفرمايد " وای دوم در
گذشته است اينک وای سوم بزودی ميآيد " وای اوّل ظهور
حضرت محمّد بن عبد اللّه عليه السّلام وای دوم حضرت اعلی
له المجد و الثّناء وای سوم يوم عظيم است که يوم ظهور ربّ جنود
و تجلّی جمال موعود است و بيان اين مطلب در کتاب حزقيال
فصل سیام مذکور است چنانچه ميفرمايد " و کلام خداوند بر من
نازل شده گفت ای پسر انسان نبوّت کرده بگو خداوند يهوه چنين
ميفرمايد ولوله کنيد و بگوئيد وای بر آنروز زيرا که آنروز
نزديکست و روز خداوند نزديکست ". پس معلوم شد که روز وای
روز خداوند است زيرا در آنروز وای بر غافلانست وای بر
گنه کارانست وای بر جاهلانست اينست که ميفرمايد وای دوم در
گذشت اينک وای سوم بزودی ميآيد و اين وای سوم روز ظهور
جمال مبارکست يوم اللّه است و نزديکست بيوم ظهور حضرت اعلی .
بعد ميفرمايد " و فرشته هفتم بنواخت که ناگاه صداهای بلند در
آسمان واقع شده که ميگفتند سلطنت جهان از آن خداوند ما و
مسيح او شد و تا ابد الآباد حکمرانی خواهد کرد ". آن فرشته انسانست
که بصفات ملکوتيّه متّصف که بخلق و خوی فرشتگان مبعوث شود
و نداهائی بلند شود که ظهور مظهر الهی نشر و اعلان شود که
يوم ظهور ربّ جنود است و دوره دوره رحمانی حضرت پروردگار
و در جميع کتب و صحف انبيا موعود و مذکور که در آن يوم
خداوند سلطنت الهيّه روحانيّه تشکيل ميشود و جهان تجديد ميگردد
و روح جديدی در جسم امکان دميده ميشود و موسم بهار الهی
آيد ابر رحمت ببارد و شمس حقيقت بتابد و نسيم جان پرور بوزد
و عالم انسانی قميص تازه در بر نمايد روی زمين بهشت برين گردد
عالم بشر تربيت شود جنگ و جدال و نزاع و فساد از ميان برخيزد
و راستی و درستی و آشتی و خدا پرستی بميان آيد و الفت و محبّت
و يگانگی جهانرا احاطه کند و خداوند تا ابد الآباد حکمرانی خواهد
کرد يعنی سلطنت روحانيّه ابديّه تشکيل ميشود و آن يوم اللّه است .
زيرا جميع ايّامی که آمده و رفته است ايّام موسی بوده ايّام مسيح بوده
ايّام ابراهيم بوده و همچنين ايّام سائر انبيا بوده امّا آن يوم يوم
اللّه است زيرا شمس حقيقت در نهايت حرارت و اشراق طلوع
خواهد کرد . بعد ميفرمايد " و آن بيست و چهار پير که در حضور
خدا بر تختهای خود نشستهاند بروی در افتاده خدا را سجده کردند
و گفتند ترا شکر ای خداوند خدای قادر مطلق که هستی و بودی
و خواهی آمد زيرا که قوّت عظيمه بدست گرفته بسلطنت پرداختی ".
و در هر دوری اوصيا و اصفيا دوازده نفر بودند در ايّام حضرت
يعقوب دوازده پسر بودند و در ايّام حضرت موسی دوازده نقيب
رؤسای اسباط بودند و در ايّام حضرت مسيح دوازده حواری بودند
و در ايّام حضرت محمّد دوازده امام بودند . و لکن در اين ظهور
اعظم بيست و چهار نفر هستند دو برابر جميع زيرا عظمت اين ظهور
چنين اقتضا نمايد اين نفوس مقدّسه در حضور خدا بر تختهای خود
نشستهاند يعنی سلطنت ابديّه ميکنند و اين بيست و چهار نفوس
بزرگوار هر چند بر سرير سلطنت ابديّه استقرار دارند با وجود اين
بآن مظهر ظهور کلّی ساجدند و خاضع و خاشع و گويند که ترا شکر
ميکنيم " ای خداوند قادر مطلق که بودی و هستی و خواهی آمد
زيرا قوّت عظيم خود را بدست گرفته بسلطنت پرداختی " يعنی
تعليمات خود را بتمامه اجرا خواهی کرد و جميع من علی الارض را
در ظلّ خويش جمع خواهی نمود و تمام بشر را در سايه يک خيمه
خواهی آورد . و هر چند سلطنت دائماً للّه بوده و هميشه خدا سلطنت
داشته و دارد و لکن در اينجا مقصد سلطنت مظهر نفس اوست که
جميع احکام و تعاليمی که روح عالم انسانی و حيات ابديست اجرا
خواهد کرد و آن مظهر کلّی بقوای روحانيّه جهانرا بگشايد نه بجنگ
و جدال و بصلح و سلام بيارايد نه بسيف و سنان و اين سلطنت
الهيّه را بمحبّت صحيحه تأسيس کند نه بقوّت حربيّه و اين تعاليم
الهيّه را بمهربانی و صلاح ترويج نمايد نه بدرشتی و سلاح و چنان
تربيت کند که امم و ملل هر چند در تباين احوال و اختلاف
عادات و اخلاق و تنوّع اديان و اجناس مانند گرگ و بره و مار
و طفل شير خواره و پلنگ و بزغالهاند با هم همدم و هم آغوش و
هم راز گردند بکلّی منافرت جنسی و مخالفت دينی و مباينت ملّی زائل
و کلّ در ظلّ شجره مبارکه نهايت الفت و التيام خواهند يافت . بعد
ميفرمايد " و امّتها خشمناک شدند " زيرا که تعاليم تو مباين هوای
نفسانی سائر ملل بود ،" غضب تو ظاهر گرديد " يعنی کلّ بخسران مبين
مبتلی شدند زيرا متابعت وصايا و نصايح و تعاليم تو ننمودند و از
فيض ابدی تو محروم گشتند و از انوار شمس حقيقت محجوب شدند .
بعد ميفرمايد " و وقت مردگان رسيد تا بر ايشان داوری شود "
يعنی وقت آن رسيد که مردگان يعنی نفوسی که از روح محبّة اللّه
محروم و از حيات مقدّس ابديّه بی نصيب هستند بعدالت حکم شوند
يعنی بآنچه استحقاق و استعداد دارند مبعوث گردند و حقيقت
اين اسرار را واضح گردانی که در چه درجه پستی در عالم وجود
هستند که فی الحقيقه حکم اموات دارند . بعد ميفرمايد " تا بندگان
يعنی انبيا و مقدّسان و ترسندگان نام خود را چه کوچک و چه
بزرگ اجرت دهی " يعنی تا ابرار را بفضل بی منتهی مختصّ بگردانی
و آنانرا مانند ستارههای آسمانی از افق عزّت قديمه درخشنده فرمائی
بروش و سلوکی موفّق فرمائی که روشنی عالم انسانيست و سبب
هدايت و علّت حيات ابديّه در ملکوت يزدانی . بعد ميفرمايد
" و مفسدان زمين را فاسد گردانی " يعنی نفوس غافله را بکلّی محروم
کنی زيرا کوری کوران ظاهر گردد و بينائی بينايان آشکار شود
جهل و نادانی اهل ضلالت مشهود شود و علم و دانائی اهل
هدايت واضح گردد و از اينجهت مفسدان فاسد شوند . بعد از اين
مقام ميفرمايد " و قدس خدا در آسمان مفتوح گشت " يعنی اورشليم
الهی پيدا شد و قدس الاقداس ظاهر گشت قدس الاقداس در
اصطلاح اهل عرفان جوهر شريعت الهی و تعاليم حقيقی ربّانی
است که در هيچ دوری از ادوار انبيا تغيير نيافته است چنانچه
از پيش بيان شد و اورشليم شامل حقيقت شريعت الهيّه است که
قدس الاقداس است و جامع احکام و معاملات و عبادات و قوانين
جسمانيّه است که شهر اورشليم است اين است که اورشليم آسمانی
گفته ميشود خلاصه چون در آن دوره شمس حقيقت انوار الهی در
نهايت سطوع درخشنده گردد لهذا جوهر تعاليم الهی در عالم امکانی
تحقّق يابد و ظلمات جهل و نادانی زائل گردد جهان جهان ديگر
شود و نورانيّت احاطه نمايد لهذا قدس الاقداس ظاهر گردد . بعد
ميفرمايد " و قدس خدا در آسمان مفتوح گشت " يعنی بسبب
انتشار اين تعاليم الهيّه و ظهور اين اسرار ربّانيّه و اشراق شمس
حقيقت ابواب فلاح و نجاح در جميع جهات مفتوح گردد و آثار
خير و برکات سماويّه آشکار شود . بعد ميفرمايد " و تابوت عهد نامه
او در قدس او ظاهر شد " يعنی کتاب عهد او در قدس او
ظاهر شود و لوح ميثاق ثبت گردد و معانی عهد و پيمان آشکار
شود صيت الهی شرق و غرب گيرد و آوازه امر اللّه جهانگير شود
اهل نقض خوار و ذليل شوند و اهل ثبوت عزيز و جليل گردند
زيرا بکتاب عهد متمسّکند و در ميثاق ثابت و مستقيم . بعد ميفرمايد
" و برقها و صداها و رعدها و زلزله و تگرگ عظيمی حادث شد "
يعنی بعد از ظهور کتاب عهد طوفان عظيمی پيدا شود و برق قهر
و غضب الهی درخشد و صدای رعد نقض ميثاق بلند گردد
و زلزله شبهات حاصل شود و تگرگ عذاب بر ناقضين ميثاق ببارد
و مدّعيان ايمان بفتنه و امتحان افتند .
اصحاح يازدهم از اشعيا آيه اوّل ميفرمايد " و نهالی از تنه يَسَّی بيرون
آمده شاخه ای از ريشه هايش خواهد شکفت و روح خداوند بر او قرار
خواهد گرفت يعنی روح حکمت و فهم و روح مشورت و قوّت و روح
معرفت و ترس خداوند و خوشی او در ترس خداوند خواهد بود
و موافق رؤيت چشم خود داوری نخواهد نمود و بر وفق سمع
گوشهای خويش تنبّه نخواهد کرد بلکه مسکينانرا بعدالت داوری
خواهد کرد و بجهت مظلومان زمين براستی حکم خواهد نمود و جهانرا
بعصای دهان خويش زده شريرانرا بنفخه لبهای خود خواهد کشت
وکمربند کمرش عدالت خواهد بود و کمربند ميانش امانت و گرگ
با بره سکونت خواهد داشت و پلنگ با بزغاله خواهد خوابيد و
گوساله و شير و پرواری با هم و طفل کوچک آنها را خواهد راند
و گاو با خرس خواهد چريد و بچههای آنها با هم خواهند خوابيد
و شير مثل گاو کاه خواهد خورد و طفل شير خواره بر سوراخ
مار بازی خواهد کرد و طفل از شير باز داشته دست خود را
بر خانه افعی خواهد گذاشت و در تمامی کوه مقدّس من ضرر و
فسادی نخواهند کرد زيرا که جهان از معرفت خداوند پر خواهد
بود مثل آبهائی که دريا را ميپوشاند " انتهی . اين نهال از دوحه يسّی
هر چند در حقّ حضرت مسيح صادق ميايد زيرا يوسف از سلاله
يسّی پدر حضرت داود بود ولی چون حضرت بروح الهی موجود
شده بودند خود را ابن اللّه ناميدند اگر چنانچه چنين نبود اين
تفسير مطابق بود . و از اين گذشته وقوعاتی را که بيان ميفرمايد
که در زمان آن نهال خواهد شد در صورتی که تأويل شود بعضی
بوقوع انجاميده نه جميع اگر چنانچه تأويل نشود قطعاً هيچ يک از
آن علامتها در زمان حضرت مسيح وقوع نيافته . مثلاً پلنگ و بزغاله
و شير و گوساله و مار و طفل شير خواره را کنايه و رمز از ملل
و امم مختلفه و طوائف متباغضه و شعوب متنازعه که در ضدّيّت
و عداوت مانند گرگ و بره هستند گوئيم که بنفحات روح حضرت
مسيح روح الفت و اتّحاد يافتند و زنده گشتند و با هم آميزش نمودند
امّا " در تمامی کوه مقدّس من ضرر و فسادی نخواهند کرد زيرا
که جهان از معرفة اللّه پر خواهد بود مثل آبهائی که دريا را
ميپوشاند " اين کيفيّت در ظهور حضرت مسيح وقوع نيافت زيرا
الی الآن ملل مختلفه متباغضه در دنيا موجود و مقرّ بآل اسرائيل
قليل و اکثر از معرفة اللّه بی بهرهاند و همچنين صلح عمومی در
ظهور حضرت مسيح نشد يعنی در ميان ملل متعاديه متباغضه صلح
و صلاح نشد و نزاع و جدال مندفع نگشت و آشتی و راستی حاصل
نشد چنانچه الی الان در نفس طوائف و شعوب مسيحيّه عداوت
و بغضا و حرب در نهايت اشتداد است . امّا اين در حقّ جمال
مبارک بتمامه مطابقست حرفاً بحرف و همچنين در اين دور بديع
جهان جهان ديگر گردد و عالم انسانی در کمال آسايش و زينت
جلوه نمايد نزاع و جدال و قتال بصلح و راستی و آشتی مبدّل
خواهد گشت در بين طوائف و امم و شعوب و دول محبّت و الفت
حاصل شود و التيام و ارتباط محکم گردد عاقبت حرب بکلّی ممنوع
شود و چون احکام کتاب مقدّس اجرا گردد منازعات و مجادلات
در محکمه عموميّه دول و ملل بنهايت عدالت فيصل خواهد يافت
و مشاکل متحدّثه حلّ خواهد گشت قطعات خمسه عالم حکم يک قطعه
يابد و امم متعدّده يک امّت شود و روی زمين يک وطن و نوع انسان
يک طائفه شود و ارتباط اقاليم و امتزاج و ائتلاف و التيام اقوام
و طوائف بدرجه ای رسد که نوع بشر حکم يک خاندان و يک دودمان
يابد نور محبّت آسمانی بدرخشد و ظلمات بغض و عداوت بقدر
امکان زائل گردد صلح عمومی در قطب امکان خيمه برافرازد و شجره
مبارکه حيات چنان نشو و نما نمايد که بر شرق و غرب سايه افکند
اقويا و ضعفا و اغنيا و فقرا و طوائف متنازعه و ملل متعاديه
که مانند گرگ و بره و پلنگ و بزغاله و شير و گوساله هستند در
نهايت محبّت و ائتلاف و عدالت و انصاف با هم معامله نمايند و
جهان از علوم و معارف و حقايق و اسرار کائنات و معرفة اللّه
مملوّ خواهد گشت . حال ملاحظه نمائيد که در اين عصر عظيم که
قرن جمال مبارک است علوم و معارف چقدر ترقّی نموده است و
اسرار کائنات چقدر کشف شده است و مشروعات عظيمه چقدر
ظهور يافته است و روز بروز در ازدياد است و عنقريب علوم و
معارف مادّيّه و معرفت الهيّه چنان ترقّی نمايد و معجزاتی بنمايد که
ديدهها حيران ماند و سرّ اين آيه اشعيا " زيرا که جهان از معرفة
اللّه پر خواهد بود " بتمامه ظاهر خواهد گشت . و همچنين ملاحظه نما
که در اين مدّت قليله که ظهور جمال مبارک شده است از جميع ملل
و اقوام و طوائف در ظلّ اين امر داخل شده مسيحی و يهود
و زردشتی و هنود و بوذی و ايرانی کلّ در نهايت الفت و محبّت
با يکديگر آميزش نمايند کانّه اين نفوس هزار سالست که خويش
و پيوند با يکديگرند بلکه مانند پدر و فرزند و مادر و دختر و
خواهر و برادرند اين يک معنی از معانی الفت گرگ و بره و
پلنگ و بزغاله و شير و گوساله است . و از جمله وقايع جسيمه که
در يوم ظهور آن نهال بيهمال وقوع خواهد يافت علم الهی بجميع
امّتها بلند خواهد شد يعنی جميع ملل و قبائل در ظلّ آن علم
الهی که نفس آن نهال ربّانيست در آيند و ملّت واحده گردند و
ضدّيّت دينيّه و مذهبيّه و مباينت جنسيّه و نوعيّه و اختلافات
وطنيّه از ميان برخيزد کلّ دين واحد و مذهب واحد و جنس
واحد و قوم واحد شوند و در وطن واحد که کره ارض است
ساکن گردند صلح و آشتی عمومی در بين جميع دول حاصل گردد
و آن نهال بيهمال جميع اسرائيل را جمع خواهد کرد يعنی اسرائيل
در دوره آن در ارض مقدّس جمع خواهند شد و امّت يهود که
در شرق و غرب و جنوب و شمال متفرّقند مجتمع شوند . حال ملاحظه
نمائيد که اين وقايع در دوره مسيح واقع نگشته زيرا امّتها در زير
علم واحد که آن نهال الهيست در نيامدند و در اين دوره ربّ الجنود
کلّ ملل و امم در ظلّ اين علم وارد خواهند گشت و همچنين اسرائيل
پراکنده در جميع عالم در دوره مسيحی در ارض مقدّس مجتمع نشدند
امّا در بدايت دوره جمال مبارک اين وعد الهی که در جميع کتب
انبيا منصوص است بنای ظهور گذاشته ملاحظه مينمائيد که از
اطراف عالم طوايف يهود بارض مقدّس آيند و قرايا و اراضی
تملّک نموده سکنی کنند و روز بروز در ازديادند بقسمی که جميع
فلسطين مسکن آنان گردد .
از پيش گذشت که مراد از شهر مقدّس و اورشليم الهی در کتب
مقدّسه در اکثر مواضع شريعة اللّه است که گاهی بعروس تشبيه
ميفرمايد و گهی باورشليم تعبير مينمايد و گهی بآسمان جديد و زمين
جديد تفسير ميفرمايد چنانچه در باب بيست و يکم از مکاشفات
يوحنّا ميفرمايد " ديدم آسمانی جديد و زمينی جديد چونکه آسمان
اوّل و زمين اوّل در گذشت و دريا ديگر نمی باشد و شهر مقدّس
اورشليم جديد را ديدم که از جانب خدا از آسمان نازل ميشود
حاضر شده چون عروسی که برای شوهر خود آراسته است و آوازی
بلند از آسمان شنيدم ميگفت اينک خيمه خدا با آدميانست و با
ايشان ساکن خواهد بود که ايشان قومهای او خواهند بود و خود
خدا با ايشان خدای ايشان خواهد بود ". ملاحظه نمائيد که چگونه
واضح و مشهود است که مقصد از آسمان و زمين اوّل ظواهر
شريعت سابق است زيرا ميفرمايد آسمان و زمين اوّل در گذشت
و دريا ديگر نميباشد يعنی ارض ارض محشر است و در ارض محشر
دريا نبود يعنی تعاليم و شريعة اللّه در روی زمين جميعاً منتشر
گردد و کلّ بشر در امر حقّ داخل گردد و کره ارض بتمامه مسکن
انسان مؤمن شود پس دريا نماند زيرا مسکن و مأوای انسان
ارض يابس است يعنی در آن دور ميدان آن شريعت جولانگاه
انسانست و ارض مستقرّ است اقدام بر آن نلغزد . و همچنين شريعة
اللّه را بشهر مقدّس اورشليم جديد تعبير مينمايد و اين واضح است که
شهر اورشليم جديد که از آسمان نازل ميشود شهر سنگ و آهک
و خشت و خاک و چوب نيست شريعة اللّه است که از آسمان
نازل ميشود و تعبير بجديد ميفرمايد زيرا اورشليم که از سنگ و
خاکست واضح است که از آسمان نزول ننمايد و تجديد نشود و آنچه
تجديد ميشود شريعت است . و همچنين شريعة اللّه را تشبيه بعروس
آراسته فرموده که در نهايت تزيين جلوه نمايد چنانچه از پيش
گذشت . در فصل بيست و يکم از رؤيای يوحنّا که شهر مقدّس
اورشليم جديد را ديدم که از جانب خدا از آسمان نازل ميشود
حاضر شده چون عروسی که برای شوهر خود آراسته است و در
فصل دوازدهم از رؤيای يوحنّا مذکور است که ميفرمايد " علامتی
عظيم در آسمان ظاهر شد زنی که آفتابرا در بر دارد و ماه زير
پاهايش و بر سرش تاجی از دوازده ستاره است ". اين زن آن
عروس است که شريعة اللّه است که بر حضرت محمّد نازل شد و
آفتاب و ماه که در بر و زير قدم دارد دو دولت است که در ظلّ
آن شريعت است دولت فرس و دولت عثمانی زيرا علامت دولت
فرس آفتابست و علامت دولت عثمانی هلالست که ماه است
اين آفتاب و ماه رمز از دو دولت است که در ظلّ شريعة اللّه
است . و بعد ميفرمايد که بر سرش تاجی از دوازده ستاره است
و اين دوازده ستاره عبارت از دوازده ائمّه است که مروّج شريعت
محمّديّه بودند و مربّيان ملّت که مانند ستاره در افق هدايت
ميدرخشيدند . بعد ميفرمايد " و آبستن بوده از درد زه و عذاب
زائيدن فرياد برميآورد " يعنی اين شريعت در مشکلات عظيمه
افتد و زحمات و مشقّات عظيمه کشد تا ولدی کامل ازين شريعت
حاصل گردد يعنی ظهور بعد و موعود که ولدی کاملست در
آغوش اين شريعت که مانند مادر است پرورش يابد و مقصود
ازين ولد حضرت اعلی و نقطه اولی است که فی الحقيقه زاده
شريعت محمّديّه بود يعنی حقيقت مقدّسه ای که طفل و نتيجه شريعة
اللّه که مادر است و موعود آن شريعت است در ملکوت آن شريعت
تحقّق يافت ولی از تسلّط اژدها نزد خدا ربوده شد بعد از ١٢٦٠
روز اژدها محو شد آن زاده شريعة اللّه موعود ظاهر گشت ." و
علامتی ديگر در آسمان پديد آمد که اينک اژدهای بزرگ آتش گون
که او را هفت سر و ده شاخ بود و بر سرهايش هفت افسر و
دمش ثلث ستارگان آسمانرا کشيده بر زمين ريخت " آن اژدها
بنی اميّه است که مستولی بر شريعت محمّديّه شدند و هفت سر و
هفت افسر عبارت از هفت مملکت و سلطنت است که بنواميّه
بر آن استيلا يافتند مملکت روم که در برّيّة الشّام بود ، مملکت فرس ،
مملکت عرب ، مملکت مصر ، مملکت افريکا يعنی تونس و جزائر و
مراکش ، مملکت اندلس که الآن اسپانياست ، مملکت ترک ما وراءالنّهر ،
بنواميّه بر اين ممالک استيلا يافتند و ده شاخ که عبارت از ده اسم
از ملوک بنی اميّه است که بدون تکرار ده پادشاهند يعنی ده
اسمند که رياست و سلطنت کردند اوّل ابی سفيانست و آخر
مروان زيرا اسماء بعضيشان تکرّر يافت من جمله دو معاويه و سه
يزيدند و دو وليد و دو مروان اينها مکرّر شدهاند چون من دون
تکرار اسماء حساب شود ده ميشوند . و اين بنواميّه که بدايتشان ابو
سفيانست که وقتی امير مکّه بوده و سر سلسله امويانست و آخرشان
مروان ثلث نفوس مقدّسه مبارکه را از سلاله طاهره که ستارگان
آسمان بودند محو کردند ." و اژدها پيش آن زن که ميزائيد بايستاد
تا چون بزايد فرزند او را ببلعد " اين زن شريعة اللّه است چنانچه
از پيش گذشت و ايستادن در نزد آن يعنی آن اژدرها مراقب
بود تا آن زن بزايد فرزند او را ببلعد و اين فرزند آن مظهر موعود
بود که زاده شريعت محمّديّه است و بنواميّه هميشه منتظر آن بودند
که آن شخص موعود که از سلاله حضرت محمّد خواهد آمد و
موعود است او را بدست آرند و محو و نابود کنند زيرا نهايت
خوف از ظهور مظهر موعود داشتند و هر جا نفسی را از سلاله
حضرت محمّد يافتند که در انظار محترم بود او را هلاک نمودند .
" پس پسری زائيد که همه امّتهای زمين را بعصای آهنين حکمرانی
خواهد کرد " اين پسر بزرگوار مظهر موعود است که از شريعة
اللّه تولّد يافت و در آغوش تعاليم الهيّه پرورش شد و عصای
آهنين کنايه از قوّت و قدرتست نه شمشير يعنی بقوّت و قدرت
الهيّه جميع امّتهای زمين را شبانی خواهد فرمود مقصود از اين
فرزند حضرت اعلی است ." و فرزندش بنزد خدا و تخت او ربوده
شد " اين اخبار از حقيقت حضرت اعلی است که صعود بحيّز
ملکوت عرش الهی مرکز سلطنت الهيّه فرمودند ملاحظه نمائيد که
چقدر مطابق واقعست " و زن ببيابان فرار کرد " يعنی شريعة
اللّه بصحرا فرار کرد يعنی بصحرای واسع حجاز و جزيرة العرب
انتقال نمود " و در آنجا مکانی از برای وی از خدا مهيّا شده است "
يعنی جزيرة العرب مأوی و مسکن و مرکز شريعة اللّه شد
" تا او را مدّت هزار و دويست و شصت روز بپرورند " و اين هزار
و دويست و شصت روز هر روزی باصطلاح کتاب مقدّس عبارت
از يک سالست چنانکه از پيش گذشت و شريعة اللّه هزار و
دويست و شصت سال در باديه عرب صحرای عظيم پرورش
يافت و مظهر موعود از او تولّد گشت ديگر حکمی بعد از هزار و
دويست و شصت سال از برای آن شريعت نماند زيرا ثمره آن شجر
ظاهر گرديد و نتيجه حاصل شد ملاحظه فرمائيد که چقدر
نبوّتها مطابق يکديگر است . در مکاشفات ظهور موعود را چهل و
دو ماه تعيين نمايد و دانيال نبی سه روز و نيم تصريح کند اين
نيز چهل و دو ماه ميشود و چهل و دو ماه هزار و دويست و
شصت روز ميگردد لهذا در مکاشفات يوحنّا در جای ديگر صراحةً
هزار و دويست و شصت روز بيان کند و در کتاب مقدّس
منصوص است که هر روزی عبارت از يک سالست و از اين
صريحتر ممکن نيست که جميع اخبار با يکديگر توافق نمايد و
حضرت باب در سنه هزار و دويست و شصت از هجرت حضرت
محمّد که تاريخ عموم اسلامست ظاهر شد و در کتاب مقدّس اخباری
از اين صريحتر در حقّ هيچ ظهوری نيست اگر انصاف باشد توافق
اين اوقات مذکوره از لسان بزرگواران اعظم برهانست و بهيچ وجه
تأويل برنميدارد . خوشا بحال نفوس منصفه که تحرّی حقيقت نمايند
امّا اگر انصاف نباشد محاججه کنند و مجادله نمايند و انکار امر
واضح کنند مانند فريسيان در ظهور مسيح که در نهايت لجاجت
انکار تفاسير و بيان حضرت مسيح و حواريّين مينمودند و بجهله
عوام امر را مشتبه ميکردند که اين اخبار در حقّ اين يسوع نيست
بلکه در حقّ موعود است که من بعد بشروط مذکوره در تورات
خواهد آمد و از جمله شروط سلطنت و جلوس بر سرير داود
و ترويج شريعت تورات و ظهور عدالت کبری و اجتماع گرگ و
ميش بر چشمه واحد است لهذا ناس را محتجب از مسيح نمودند .
در اين عالم جسمانی زمانرا ادوار است و مکانرا اطوار فصولرا
گردش است و نفوسرا ترقّی و تدنّی و پرورش . گاهی فصل ربيع
است و گهی موسم خريف دمی اوان تابستانست و اوقاتی فصل
زمستان . موسم بهار ابر گهر بار دارد و نفحه مشکبار نسيم جان بخش
دارد و هوائی در نهايت اعتدال باران ببارد خورشيد بتابد ارياح
لواقح بوزد عالم تجديد شود و نفحه حيات در نبات و حيوان و
انسان پديد آيد کائنات ارضيّه از برزخی ببرزخ ديگر انتقال نمايد
جميع اشيا خلعت تازه پوشد و خاک سياه پر گياه گردد و کوه و
صحرا حلّه خضرا يابد درختان برگ و شکوفه نمايد و گلستان
گل و رياحين بروياند جهان جهان ديگر گردد و کيهان حيات
جان پرور يابد عالم ارضی جسم بيجان بود روح تازه يابد و لطافت
و صباحت و ملاحت بی اندازه حاصل نمايد پس بهار سبب حيات
جديد شود و روح بديع دهد . بعد موسم تابستان آيد و حرارت
افزايد و نشو و نما نهايت قوّت بنمايد قوّه حيات در عالم نبات
بدرجه کمال رسد و زمان حصاد شود دانه خرمن گردد و قوت
بهر دی و بهمن مهيّا شود . بعد فصل خزان بی امان آيد و نسيم
ناگوار بوزد باد عقيم مرور کند و فصل سقيم حصول يابد جميع
اشيا پژمرده شود و هوای لطيف افسرده گردد نسيم بهار بباد خريف
مبدّل شود اشجار سبز و خرّم افسرده و عريان گردد و گل و
رياحين حالت غمگين يابد گلشن نازنين گلخن ظلمانی شود . بعد
فصل زمستان آيد و سرما و طوفان گردد برف است و بوران
تگرگست و باران رعد است و برق جمودتست و خمودت جميع کائنات
نباتيّه بحالت موت افتد و موجودات حيوانيّه پژمرده و افسرده
گردد . چون باين درجه رسد باز نو بهار جان پرور آيد و دور جديد
شود و موسم ربيع با کمال حشمت و عظمت با جنود طراوت و لطافت
در کوه و دشت خيمه بر افرازد دوباره هيکل موجودات تجديد شود
و خلقت کائنات تازه گردد اجسام نشو و نما يابد دشت و صحرا
سبز و خرم گردد درختها شکوفه نمايد و آن بهار پارسالی باز در
نهايت عظمت و جلال رجوع کند و وجود کائنات بر اين دور و
تسلسل بايد و شايد و پايد ، اين دور و گردش عالم جسمانيست .
بهمين قسم ادوار روحانی انبيا يعنی يوم ظهور مظاهر مقدّسه بهار
روحانيست تجلّيات رحمانيست فيض آسمانيست نسيم حياتست اشراق
شمس حقيقت است ارواح زنده شود قلوب تر و تازه گردد نفوس
طيّبه شود وجود بحرکت آيد حقايق انسانيّه بشارت يابد و در
مراتب و کمالات نشو و نما جويد ترقّيات کلّيّه حاصل شود حشر
و نشور گردد زيرا ايّام قيام است و زمان جوش و خروش دم
فرح و سرور است و وقت انجذاب موفور . بعد آن بهار جان پرور
منتهی بتابستان پر ثمر شود اعلاء کلمة اللّه گردد و ترويج شريعة اللّه
جميع اشيا بدرجه کمال رسد مائده آسمانی منبسط گردد نفحات
قدس شرق و غرب معطّر نمايد تعاليم الهی جهانگير شود نفوس
تربيت شود نتائج مشکوره حاصل گردد و ترقّيات کلّيّه در عالم
انسانی جلوه نمايد و فيوضات رحمانی احاطه کند و شمس حقيقت
از افق ملکوت بنهايت قوّت و حرارت اشراق نمايد . و چون بدائره
نصف النّهار رسد رو بغروب و زوال نهد و آن بهار روحانيرا از
پی زمان خزان آيد نشو و نما بايستد نسيم مبدّل بريح عقيم گردد
و موسم سقيم طراوت و لطافت باغ و صحرا و گلزار را زائل کند
يعنی انجذابات وجدانيّه نماند اخلاق رحمانيّه مبدّل گردد نورانيّت
قلوب مکدّر شود و روحانيّت نفوس متغيّر گردد فضائل مبدّل برذائل شود و تقديس و تنزيه نماند از شريعة اللّه اسمی ماند و
از تعاليم الهيّه رسمی پايد اساس دين اللّه محو و نابود شود عادات
و رسومی موجود گردد تفريق حاصل شود و استقامت بتزلزل
تبديل شود جانها مرده گردد و قلوب پژمرده شود و نفوس افسرده
گردد . ايّام زمستان آيد يعنی برودت جهل و نادانی احاطه کند و
ظلمت ضلالت نفسانی مستولی شود پس از آن جمودتست و نافرمانی
سفاهت است و کاهلی سفالت است و شؤون حيوانی برودتست و
خمودت جمادی مثل فصل زمستان که کره ارض از تأثير حرارت
شمس محروم ماند و مخمود و مغموم شود . وقتی که عالم عقول و افکار
باين درجه رسد موت ابدی است و فنای سرمدی و چون موسم
زمستان حکمش جاری گشت دوباره بهار روحانی آيد و دور جديد
جلوه نمايد نسيم روحانی وزد صبح نورانی دمد ابر رحمانی ببارد
پرتو شمس حقيقت بتابد عالم امکان حيات جديد يابد و خلعت
بديع پوشد جميع آثار و مواهب ربيع گذشته در اين بهار جديد
دوباره و شايد اعظم از آن جلوه نمايد . ادوار روحانيّه شمس حقيقت
مانند ادوار عالم شمس دائماً در دور و تجديد است مَثَلِ شمس حقيقت
مثل آفتابست شمس خارج را مشارق و مطالع متعدّد است روزی
از برج سرطان طلوع نمايد و وقتی از برج ميزان زمانی از برج
دلو اشراق کند و گهی از برج حمل پرتو افشاند امّا شمس شمس
واحد است و حقيقت واحده . ارباب دانش عاشق شمسند نه مفتون
مشارق و مطالع و اهل بصيرت طالب حقيقتند نه مظاهر و مصادر
لهذا آفتاب از هر برج و مشرقی طلوع نمايد ساجد گردند و حقيقت
از هر نفس مقدّسی ظاهر شود طالب شوند . اين نفوس هميشه بحقيقت
پی برند و از آفتاب جهان الهی محتجب نگردند عاشق آفتاب و
طالب انوار دائماً توجّه بشمس دارد خواه در برج حمل بدرخشد
خواه در برج سرطان فيض بخشد خواه در برج جوزا بتابد . امّا
جاهلان نادان عاشق بروجند و واله و حيران مشارق نه آفتاب
و وقتی که در برج سرطان بود توجّه داشتند بعد آن آفتاب ببرج
ميزان انتقال کرد چون عاشق برج بودند متوجّه و متمسّک ببرج
شدند و محتجب از آفتاب چه که آفتاب انتقال کرد . مثلاً يکوقتی
شمس حقيقت از برج ابراهيمی پرتوی انداخت بعد در برج موسوی
شفقی زد و افقی روشن نمود بعد از برج مسيحی در نهايت قوّت و
حرارت و اشراق طلوع کرد آنان که طالب حقيقت بودند آن
حقيقت را در هر جا ديدند ساجد شدند . امّا آنهائی که متمسّک بابراهيم
بودند وقتی که تجلّی بر طور نمود و حقيقت موسی را روشن کرد
محتجب شدند و آنهائی که متمسّک بموسی بودند وقتی که شمس حقيقت
از نقطه مسيحی در نهايت نورانيّت جلوه ربّانی کرد محتجب شدند
و قس علی ذلک . پس بايد انسان طالب حقيقت باشد آن حقيقت را
در هر ذات مقدّسی يابد واله و حيران گردد و منجذب فيض يزدان
شود مانند پروانه عاشق نور باشد در هر زجاجی برافروزد و
بمثابه بلبل مفتون گل باشد در هر گلشنی برويد . و اگر آفتاب از
مغرب طالع شود آفتاب است نبايد محتجب بمشرق شد و غربرا
محلّ افول و غروب شمرد و همچنين بايد تحرّی فيوضات الهيّه و
تجسّس اشراقات رحمانيّه کرد و در هر حقيقتی واضح و آشکار يافت
بايد واله و حيران شد . ملاحظه کنيد که يهود اگر متمّسک بافق
موسوی نبودند بلکه ناظر بشمس حقيقت بودند البتّه آن شمس را در
مطلع حقيقی مسيحی در نهايت جلوه رحمانی مشاهده مينمودند ولی هزار
افسوس که بلفظ موسی متمسّک شدند و از آن فيض الهی و جلوه ربّانی محروم ماندند .
شرافت و علويّت هر کائنی از موجودات بامری مشروط و بکيفيّتی
مربوط . مزيّت و زينت و کمال زمين در اينست که از فيض ابر
بهاری سبز و خرم گردد نبات انبات شود گل و رياحين برويد
درختان بارور پر از ثمر گردد و ميوه تازه و تر بخشد گلشن تشکيل
گردد چمن تزيين يابد کشت زار و کوهسار حلّه خضرا پوشد
باغ و راغ و مدن و قری زينت يابد اين سعادت عالم جماد است .
امّا نهايت علويّت و کمال عالم نبات در اينست که درختی در
کنار جويباری از آب شيرين قد بفرازد نسيم خوشی بر او وزد و
حرارت آفتاب بتابد و باغبان بتربيت او پردازد و روزبروز نشو
و نما نمايد و ثمر بخشد و سعادت حقيقی آن در اينست که بعالم
حيوان و عالم انسان ترقّی کند و بدل ما يتحلّل در جسم حيوان و
انسان گردد . و علويّت عالم حيوان در اينست که اعضا و جوارح
و قوای آن مکمّل و ما يحتاج حاضر و مهيّا گردد و اين نهايت عزّت
و شرف و علويّت آنهاست . مثلاً نهايت سعادت حيوان در اينست
چمنی سبز و خرم و آب جاری در نهايت حلاوت و جنگلی در
غايت طراوت اگر چنين چيزی مهيّا شود ديگر ما فوق آن سعادتی
بجهت حيوان متصوّر نه . مثلاّ مرغی در جنگل سبز و خرمی در محلّ
پر لطافت بلندی بر درخت تنومندی بر فراز شاخ بلندی آشيانه
سازد و آنچه خواهد از دانه و آب حاضر و مهيّا باشد اين از برای
پرنده سعادت کلّيّه است ولی سعادت حقيقی اينست که از عالم حيوان
بعالم انسان انتقال نمايد مثل حيوانات ذرّيّه که بواسطه هوا و آب
در جوف انسان حلول نمايد و تحليل گردد و بدل ما يتحلّل در
جسم انسان گردد اين نهايت عزّت و سعادت اوست ديگر ما فوق
آن عزّتی برای او تصوّر نشود . پس واضح و معلوم شد که اين
نعمت و راحت و ثروت جسمانيّه سعادت تامّه جماد و نبات و
حيوان است و هيچ ثروت و غنائی و راحت و آسايشی در عالم
جسمانی مثل غنای اين طيور نيست بجهت اينکه اين صحرا و کهسار
فضای آشيانه او و جميع دانه ها و خرمنها ثروت و قوت او و جميع
اراضی و قری و چمن و مرعی و جنگل و صحرا ملک او . حال
اين مرغ غنیتر است يا اغنياء انسان ؟ زيرا آنچه دانه چيند و ببخشد
ثروتش تناقص حاصل ننمايد پس معلوم شد که عزّت و علويّت انسان
مجرّد بلذائذ جسمانيّه و نعم دنيويّه نه بلکه اين سعادت جسمانيّه فرع
است . و امّا اصل علويّت انسانيّه خصائل و فضائلی است که زينت
حقيقت انسانست و آن سنوحات رحمانيّه و فيوضات سمائيّه و احساسات
وجدانيّه و محبّت الهيّه و معرفت ربّانيّه و معارف عموميّه و ادراکات
عقليّه و اکتشافات فنّيّه است عدل و انصاف است صدق و الطاف
است شهامت ذاتيّه است مروّت فطريّه است صيانت حقوق است
محافظه عهد و ميثاق است راستی در جميع امور است و حقيقت
پرستی در جميع شؤون جانفشانی بجهت خير عموم است و مهربانی و
رأفت با جميع طوائف انسانی و اتّباع تعاليم الهيست و خدمت ملکوت
رحمانی هدايت خلق و تربيت ملل و امم است . اين است سعادت
عالم انسانی اينست علويّت بشر در عالم امکانی اينست حيات ابدی
و عزّت آسمانی . و اين مواهب در حقيقت انسان جز بقوّه ملکوتی الهی
و تعاليم آسمانی جلوه ننمايد زيرا قوّتی خواهد ما وراء الطّبيعه و در
عالم طبيعت نمونه ای از اين کمالات ممکن ولی بی ثبات و بی بقا مثل
شعاع آفتاب بر ديوار . خداوند مهربان چنين تاج وهّاجی بر سر انسان
نهاده پس بايد بکوشيم تا گوهر آبدارش بر جهان بدرخشد . ) انتهی (
قسم دوم
بعضی مقالات متعلّق بمسائل مذهب عيسوی
گفتگو بر سر ناهار
يک مسأله ايست که خيلی مدار است از برای ادراک مسائل
ديگر که ذکر نموده و خواهيم کرد تا بجوهر مسائل پی بريد . و آن
اينست که معلومات انسانی منقسم بدو قسم است قسمی معلومات محسوسه
است يعنی شيئی که چشم و يا گوش و يا شامّه و يا ذائقه و يا
لامسه ادراک نمايد آنرا محسوس نامند . مثلاً اين آفتاب محسوس
است زيرا ديده ميشود اين را محسوس گويند و همچنين اصوات
محسوس است زيرا گوش ميشنود و روايح محسوس است زيرا
مشمومست شامّه احساس آن ميکند و طعوم محسوس است زيرا ذائقه
ادراک حلاوت و حموضت و ملاحت آنرا مينمايد و حرارت و
برودت محسوس است زيرا لامسه ادراک آنرا مينمايد اينها را حقايق
محسوسه گويند . امّا قسم ديگر از معلومات انسانی معقولاتست يعنی
حقائق معقوله است که صورت خارجيّه ندارد و مکان ندارد و
غير محسوسه است . مثلاً قوّه عقل محسوس نيست و صفات انسانيّه
بتمامها محسوس نيست بلکه حقايق معقوله است و همچنين حبّ نيز
حقيقت معقوله است محسوسه نيست زيرا اين حقائق را گوش نشنود
چشم نبيند شامّه استشمام نکند ذائقه نچشد لامسه ادراک ننمايد
حتّی مادّه اثيريّه که قوايشرا در حکمت طبيعيّه حرارت و نور و کهربا
و مغناطيس گويند آن نيز حقيقت معقوله است نه محسوسه و همچنين
نفس طبيعت نيز حقيقت معقوله است نه محسوسه و همچنين روح
انسانی حقيقت معقوله است نه محسوسه و چون خواهی که اين حقايق
معقوله را بيان نمائی مجبور بر آنی که در قالب محسوس افراغ نمائی
و بيان کنی زيرا در خارج جز محسوس نيست . پس چون بيان
حقيقت روح و شؤون و مراتب خواهی مجبور بر آنی که بصورت
محسوسات بيان نمائی زيرا در خارج جز محسوس موجود نه . مثلاً
حزن و سرور از امور معقوله است و چون آن کيفيّت روحانيّه را
بيان خواهی گوئی دلم تنگ شد يا قلبم گشايش يافت و حال آنکه
در روح انسان و قلب نه تنگی حاصل و نه گشايش بلکه کيفيّتی
است روحانيّه و معقوله چون بيان خواهی مجبوری که بصورت
محسوسه بيان کنی . مثلاً ميگوئی فلان شخص خيلی ترقّی کرد و حال
آنکه در مقام و محلّش باقی و برقرار و فلان کس مقامش عالی شد
و حال آنکه آن شخص مثل سائر اشخاص بر زمين راه ميرود ولی اين
علوّ و ترقّی يک کيفيّت روحانيست و حقيقت معقوله است چون
بيان خواهی مجبوری بصور محسوسه بيان کنی چه که در خارج جز
محسوس نيست . مثلاً علم را بنور تأويل کنی و جهل را بظلمت حال
ملاحظه نمائيد آيا علم نور محسوس است و يا جهل ظلمت محسوسه
ابداً چنين نيست فقط کيفيّت معقوله ايست وقتی که در خارج بيان
خواهی علم را نور جهل را ظلمت خوانی و گوئی که قلب من تاريک
بود بعد روشن شد حال آن روشنائی علم و آن ظلمت جهل
حقيقت معقوله است نه محسوسه و لکن چون در خارج بيان خواهيم
مجبوريم بصور محسوسه بيان کنيم . پس معلوم شد که کبوتری که داخل
مسيح شد نه اين کبوتر محسوسه است بلکه يک کيفيّت روحانی بود
بجهت تفهيم و تفهّم بصورت محسوسه بيان شد . مثلاً در تورات است
خدا در عمودی از نار ظاهر شد حال مقصد اين صورت محسوسه
نيست يک حقيقت معقوله است که در صورت محسوسه بيان شده
است . حضرت مسيح ميفرمايد اَلأَبُ فِی الإِبْنِ وَ الإِبْنُ فی الأَبِ حال
حضرت مسيح در درون خدا بود يا خدا در درون مسيح بود لا
و اللّه بلکه اين کيفيّت معقوله ايست که بصورت محسوسه بيان شده
است . آمديم در بيان عبارت مبارک اينکه ميفرمايد " يا سلطان انّی
کُنتُ کَاَحدٍ مِنَ العِباد و راقداً عَلَی المهاد مَرَّتْ عَليَّ نسائم
السُّبحان و عَلَّمنی عِلْمَ ما کان ليسَ هذا من عندی بَلْ مِنْ لَدُنْ عزيزٍ
عليم " اين مقام تجلّی است اين محسوس نيست معقول است و اين از
زمان ماضی و حال و استقبال مبرّا و منزّه است اين تعبير و تمثيل
است مجاز است نه حقيقت و نه حالتی است که مفهوم انسانست
يعنی خواب بوده بيدار شده بلکه انتقال از حالی بحالی است . مثلاً
نوم حال سکونست و بيداری حال حرکت نوم حالت صمت است
بيداری حالت نطق نوم حالت خفاست و بيداری حالت ظهور . مثلاً
در فارسی و عربی تعبير ميشود که زمين خواب بود بهار آمد بيدار
شد يا زمين مرده بود بهار آمد زنده گشت اين تعبير تمثيلی است و
تشبيه و تأويل در عالم معانی . باری مظاهر مقدّسه لم يزل حقايق
نورانيّه بوده و هستند تغيير و تبدّلی در ذات آنها حاصل نگردد
نهايت آنست که قبل از ظهور چون ساکن و صامت مانند نائمند
و بعد از ظهور ناطق و شارق مانند بيدار .
سؤال
ولادت حضرت مسيح از روح القدس بچه نحوی بوده است ؟
جواب
در اين مسأله در ميان الهيّون و مادّيّون اختلافست . الهيّون بر
آنند که حضرت مسيح از روح القدس بود مادّيّونرا تصوّر چنان
که اين کيفيّت مستحيل و ممتنع و لابدّ از پدر است . و در قرآن ميفرمايد
وَ اَرْسَلْنَا اِلَيْهَا رُوحَنَا فَتَمَثَّلَ لَهَا بَشَراً سَوِيّاً يعنی روح
القدس ممثّل بصورت بشر شد مثل صورتی که در آئينه تمثّل نمايد و با مريم مخاطبه
کرد . مادّيّون بر آنند که لابدّ از ازدواج است و گويند که جسم
حيّ از جسم ميّت تکوّن نيابد و بدون تلقيح ذکور و اناث تحقّق
نجويد و بر آنند که از انسان گذشته در حيوان ممکن نيست از
حيوان گذشته در نبات ممکن نيست زيرا اين زوجيّت ذکور و
اناث در جميع کائنات حيّه و نباتيّه موجود حتّی بقرآن نيز استدلال
بزوجيّت اشيا مينمايند سُبْحَانَ الَّذِی خَلَقَ الْأَزْوَاجَ کُلّهَا
مِمَّا تُنْبِتُ الأَرْضُ وَ مِنْ اَنْفُسِهِمْ وَ مِمَّا لاَ يَعْلَمُون
يعنی انسان و حيوان و نبات جميع مزدوج است وَ اِن مِنْ شَيْءٍ اِلَّا
خَلَقْنَاهُ زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ يعنی کائناترا جميعاً مزدوج خلق نموديم
خلاصه گويند انسان بی پدر تصوّر نشود . و لکن الهيّون در جواب گويند که اين
قضيّه از محالات و ممتنعات نه امّا ديده نشده زيرا فرقست ميان شیء مستحيل
و شیء غير مرئی . مثلاً در زمان سابق تلغراف مخابره شرق و غرب
در آن واحد غير مرئی بود نه مستحيل فتو غراف غير مرئی بود نه
مستحيل فنوغراف غير مرئی بود نه مستحيل . مادّيّون اصرار در اين
مطلب دارند الهيّون در جواب گويند: آيا اين کره ارض قديم
است يا حادث ؟ مادّيّون گويند بموجب فنون و کشفيّات مکمّله ثابت
است که حادث است و در بدايت گوی آتشين بود و بتدريج
اعتدال حاصل کرد و قشری پيدا نمود پس فوق قشر نبات تکوّن
يافت بعد حيوان بوجود آمد بعد انسان تحقّق جست . الهيّون
گويند که از تقرير شما معلوم و واضح گشت که نوع انسان در کره
ارض حادث است نه قديم پس انسان اوّل يقيناً پدر و مادر
نداشته زيرا وجود نوع انسان حادث است . آيا تکوّن انسان بی
پدر و مادر و لو بتدريج مشکلتر است يا آنکه بی پدر ؟ شما با وجود
اينکه معترف بر اين هستيد که انسان اوّل خواه بتدريج خواه در
مدّت قليله بی پدر و مادر وجود يافت شبهه نماند که انسان بی
پدر ممکن و جايز و اين را مستحيل نتوان شمرد و اگر مستحيل بدانی
بی انصافيست . مثلاً اگر گوئی که اين چراغ بدون فتيله و روغن وقتی
روشن شد پس اگر بگوئی بدون فتيل مستحيل است بی انصافيست .
حضرت مسيح مادر داشت امّا انسان اوّل باعتقاد مادّيّون نه پدر داشت و نه مادر
ثمرات و فضيلت بی پدری چيست ؟
جواب
شخص بزرگوار خواه بی پدر خواه با پدر يکسانست . بی پدری اگر
فضيلت است آدم اعظم و افضل از کلّ انبيا و رسل است زيرا
نه پدر داشت و نه مادر . آنچه سبب عزّت و بزرگواريست تجلّيات
و فيوضات کمالات الهی است . آفتاب از مادّه و صورت تولّد يافته
و اين دو بمثابه پدر و مادر است ولی کمال محض است و ظلمات را
نه مادّه ای ونه صورتی و نه پدری و نه مادری ولی نقص صرف .
حضرت آدم را مادّه حيات جسدی خاکست حضرت ابراهيم را
مادّه جسدی نطفه پاک البتّه نطفه طيّبه طاهره به از خاک و جماد .
و از اين گذشته در انجيل يوحنّا در باب اوّل در آيه سيزدهم
ميفرمايد:" و امّا آن کسانی که او را قبول کردند آنانرا قدرت داد تا
فرزندان خدا گردند يعنی بهر که باسم او ايمان آورد که نه از
خون و نه از خواهش جسد و نه از خواهش مردم بودند بلکه از
خداوند تولّد يافتهاند ". از اين آيه يوحنّا معلوم ميشود وجود
حواريّون نيز متکوّن از قوّه جسمانی نيست بلکه از حقيقت روحانيّه
است . شرف و بزرگواری حضرت مسيح بی پدری نيست بلکه بکمالات
و فيوضات و تجلّيات الهيّه است اگر بزرگواری حضرت مسيح بی
پدری بود بايد آدم از مسيح اعظمتر باشد زيرا نه پدر داشت نه
مادر و در تورات ميفرمايد:" خداوند خدا پس آدم را از خاک زمين
بسرشت و در بينی وی روح حيات دميد آدم نفس زنده شد ".
ملاحظه کنيد که ميفرمايد که آدم بروح حيات وجود يافت و
از اين گذشته عبارت يوحنّا در حقّ حواريّين دلالت بر آن نمايد
که آنان نيز از پدر آسمانی هستند . پس معلوم گرديد که حقيقت
مقدّسه يعنی وجود حقيقی هر بزرگواری از حقّ تحقّق يافته است
و بنفخه روح القدس موجود شده است . مقصد اينست اگر بی پدری
اعظم منقبت انسانی بود پس آدم بهتر از جميع است زيرا نه پدر
دارد و نه مادر . آيا انسان از مادّه حيّ خلق شود بهتر است يا
آنکه از خاک ؟ البتّه از مادّه حيّ خلق شود بهتر است امّا حضرت
مسيح از روح القدس تولّد و تحقّق يافته بود . خلاصه شرف و منقبت
نفوس مقدّسه ، مظاهر الهيّه بکمالات و فيوضات و تجلّيات ربّانيّه
است نه بدون آن .
در باب سيّم آيه سيزدهم از انجيل متّی ميفرمايد " آنگاه عيسی از
جليل باردن نزد يحيی آمد تا از او تعميد يابد . امّا يحيی او را منع
نموده گفت : من احتياج دارم که از تو تعميد يابم و تو نزد من ميآئی ؟
عيسی در جواب وی گفت : الآن بگذار زيرا که ما را همچنين مناسب
است تا تمام عدالت را بکمال رسانيم پس او را واگذاشت ".
سؤال
حضرت مسيح را با وجود کمال ذاتی چه احتياج بغسل تعميد بود و
حکمت اين چه بود ؟
جواب
اصل تعميد غسل توبه است حضرت يوحنّا نفوس را وصايا و
نصايح ميفرمود و توبه ميداد و بعد تعميد ميفرمود . پس واضح است
که اين تغسيل رمزيست که توبه از جميع گناه نمايد يعنی ای خدا
همچنين که جسم من از اوساخ جسمانی پاک و مقدّس گشت بهمچنين
روح مرا از اوساخ عالم طبيعت آنچه لايق درگاه احديّت نيست
پاک و مقدّس نما . و توبه رجوع از عصيان باطاعتست انسان بعد
از دوری و محرومی توبه نمايد و غسل کند . پس اين غسل
رمز است که ای خدا قلب مرا طيّب و طاهر کن و از دون
محبّت خويش پاک و مقدّس نما . و حضرت مسيح چون خواست اين
سنّت جناب يوحنّا را مجری بين عموم در آن زمان بدارد لهذا خود
حضرت اين را جاری فرمود تا سبب تنبّه خلق شود و ناموس که
شريعت سابقه بود کامل گردد . ولو اين سنّت يوحنّا بود ولی فی
الحقيقه غسل توبه بود و اين در شرايع الهيّه جاری ، نه اينکه مسيح
احتياج بغسل تعميد داشت بلکه چون در آن زمان عمل مقبول
ممدوح و عنوان بشارت ملکوت بود لهذا حضرت مجری داشت .
و لکن بعد فرمود که تعميد بآب عنصری نه بلکه تعميد بروح و آب
بايد و در جای ديگر تعميد بروح و آتش فرمود و مقصود از آب
در اينجا آب عنصری نه زيرا در جای ديگر تصريح بروح و
آتش ميفرمايد و از اين آتش معلوم گردد که آتش عنصری و آب
عنصری نيست زيرا تعميد بآتش محال است . پس روح فيض الهی
است و ماء علم و حيات و نار محبّة اللّه است يعنی آب عنصری
سبب پاکی قلب انسان نشود بلکه آب عنصری جسم انسانرا پاک
نمايد ولی آب آسمانی و روح که علم و حياتست قلب انسانرا
طيّب و طاهر کند يعنی آن قلب که از فيض روح القدس نصيب
برد و مقدّس گردد طيّب و پاک شود . مقصد اينست که حقيقت
انسان از اوساخ عالم طبيعت پاک و مقدّس گردد . اوساخ عالم طبيعت
صفات قبيحه است غضب است شهوتست حبّ دنياست تکبّر است
کذبست نفاقست تزوير است خود پرستی است و امثال ذلک .
انسان از صولت نفس و هوی جز بتأييدات فيض روح القدس
خلاص نشود اينست که ميفرمايد تعميد بروح و آب و آتش لازم
و واجب است يعنی روح فيض الهی و ماء علم و حيات و نار
محبّة اللّه و انسان بايد باين روح و ماء و آتش تعميد يابد تا
استفاضه از فيض ابدی کند و الّا تعميد بآب عنصريرا چه ثمر ولی
اين تعميد آب رمز از توبه و استغفار از گناه بود و در دور جمال
مبارک اين رمز را لزوم نه زيرا حقيقت آن که تعميد بروح و محبّة
اللّه است مقرّر و محقّق .
غسل تعميد موافقست و لازم يا آنکه غير موافق و غير لازم ؟
سؤال
اين غسل تعميد يا موافق است و لازم يا آنکه غير موافق و غير لازم
در صورت اولی با وجود لزوم چگونه منسوخ شد و در صورت
ثانيه با وجود عدم لزوم چگونه يوحنّا مجری داشت ؟
جواب
تغيّر احوال و تبدّل و انقلاب زمان از لوازم ذاتيّه ممکناتست و
لزوم ذاتی از حقيقت اشيا انفکاک ندارد . مثلاً انفکاک حرارت از
آتش رطوبت از ماء شعاع از شمس محال و ممتنع است زيرا لزوم
ذاتی است و چون تغيّر و تبدّل حال از لوازم ممکناتست لهذا
احکام نيز بسبب تبدّل و تغيّر زمان تبديل شود . مثلاً در زمان
موسی مقتضی و مناسب حال شريعت موسويّه بود و چون در زمان
حضرت مسيح آن حال تبدّل و تغيّر يافت بقسمی که ديگر شريعت
موسويّه مناسب و موافق عالم انسانی نبود لهذا نسخ گرديد چنانچه
حضرت روح سبت را شکست و طلاقرا حرام فرمود . و بعد از
حضرت مسيح حواريّون اربعه من جمله پطرس و پولس حيوانات
محرّمه تورات را تحليل کردند ماعدای لحم مخنوق و قرابين اصنام و
خون و همچنين زنا اين احکام اربعه را باقی گذاشتند . بعد پولس لحم
مخنوق و ذبائح اصنام و دم را نيز حلال نمود و تحريم زنا را باقی
گذاشت چنانکه بولس در آيه چهاردهم از فصل چهاردهم از رساله
خود باهل روميّه مينويسد " من ميدانم و معتقدم بربّ مسيح که
هيچ چيز نجس العين نيست بلکه هر چيز نجس است بجهت آنکس که
نجس ميشمرد " و همچنين در آيه پانزدهم از فصل اوّل از رساله
بولس به طيطوس مذکور " جميع اشيا بجهت پاکان پاکست و از برای
ناپاک چيزی پاک نيست زيرا آنان کلّ نجسند حتّی عقول و
ضمائرشان ". حال اين تغيير و تبديل و نسخ بجهت آن بود که عصر
مسيح قياس بعصر موسی نميشد بلکه حال و مقتضی بکلّی تغيير و
تبديل يافت لهذا آن احکام منسوخ گرديد زيرا وجود عالم مانند
انسانست و انبيا و رسل الهی طبيبان حاذق . شخص انسانی بر حالت
واحده نماند امراض مختلفه عارض گردد و هر مرضی را علاجی
مخصوص پس طبيب حاذق هر علل و مرضرا معالجه واحده ننمايد
بلکه بمقتضای اختلاف امراض و احوال ادويه و علاج را تغيير دهد .
زيرا بر اين شخص مرض هائل از حرارت عارض بود فلابدّ طبيب
حاذق ادويه بارده داد و چون وقتی ديگر مزاج اين شخص
منقلب شد حرارت ببرودت تبديل گشت لابدّ طبيب حاذق ادويه
بارده را نسخ نمود و ادويه حارّه تجويز نمود و اين تغيير و تبديل
از مقتضای حال مريض است و بر حذاقت طبيب دليل جليل . مثلاً
ملاحظه نمائيد آيا شريعت تورات در اين عصر و زمان ممکن
الاجراست ؟ لا و اللّه بلکه مستحيل و محالست پس لابدّ خداوند متعال
آن شريعت تورات را در زمان مسيح نسخ فرمود . و همچنين ملاحظه
نمائيد که غسل تعميد در زمان يوحنّای معمّدان سبب تذکّر و تنبّه
نفوس بود تا از جميع گناهان توبه نمايند و منتظر ظهور ملکوت
مسيح گردند . امّا در اين ايّام در آسيا قاتوليک و ارتودکس اطفال
شير خوار را در اين آب مخلوط بروغن زيتون غوطه دهند بقسمی
که بعضی اطفال از اين زحمت مريض گردند و در وقت تعميد
بلرزند و مضطرب شوند و در جای ديگر آب تعميد قسّيس
بپيشانی بپاشد و اطفال چه شقّ اوّل و چه شقّ ثانی بهيچوجه احساس
روحانی ندارند پس چه ثمری از اين حاصل بلکه سائر ملل تعجّب
و استغراب نمايند که اين طفل رضيع را چرا در اين آب غوطه
دهند نه سبب تنبّه طفل است و نه سبب ايمان و نه سبب ايقاظ
مجرّد يک عادتی است که مجری ميدارند . امّا در زمان يوحنّای معمّدان
چنين نبود بلکه حضرت يوحنّا ابتدا نفوسرا نصيحت ميفرمود و
بتوبه از گناه دلالت ميکرد و بانتظار ظهور مسيح تشويق مينمود
هر نفسی که غسل تعميد می يافت در نهايت تضرّع و خشوع توبه از
گناه ميکرد و جسد خويش را نيز از اوساخ ظاهری طيّب و طاهر
مينمود و در کمال اشتياق شب و روز آناً فآناً منتظر ظهور مسيح بود
و دخول در ملکوت روح اللّه . باری مقصود اينست که تغيير و
تبديل احوال و انقلاب مقتضيات قرون و اعصار سبب نسخ
شرايع گردد زيرا زمانی آيد که آن احکام موافق و مطابق احوال
نباشد . ملاحظه نمائيد که مقتضيات قرون اولی با مقتضيات قرون
وسطی با مقتضيات قرون اخيره چه قدر متفاوتست . ممکن است
الآن که احکام قرون اولی در اين قرون اخيره جاری گردد ؟ واضح
است که ممتنع و محال است . و همچنين بعد از قرون کثيره که
بگذرد مقتضای قرون حاليّه موافق قرون آتيه نباشد و لابدّ از تغيير
و تبديل است . در اروپا احکام متّصلاً تغيير و تبديل کند چه بسيار
حکم که در سنين سابقه در قوانين و نظامات اروپا موجود بود و
حال منسوخ گشته . اين تغيير و تبديل بجهت تبدّل و تغيّر افکار
و احوال و اطوار است و بدون اين سعادت عالم بشريّه مختلّ . مثلاً
حکم تورات است که اگر سبت را کسی بشکند حکم قتل است بلکه
ده حکم قتل در تورات است حال در قرون حاليّه ممکن است اين
احکام اجرا گردد ؟ واضح است که ممتنع و مستحيل است . لهذا تغيّر
و تبدّل يافت و اين تبدّل و تغيّر احکام دليل کافی بر حکمت
بالغه الهيّه است . در اين مسأله تعمّق لازمست و سبب لائح و واضح
طوبی للمتفکّرين .
سؤال
حضرت مسيح ميفرمايد منم آن نانی که از آسمان نازل شد و هر کس
از اين نان تناول نمايد ابداً نميرد ، مقصود از اين بيان چه ؟
جواب
مقصد از اين نان مائده آسمانی و کمالات الهی است يعنی
هر کس ازين مائده تناول نمايد يعنی اکتساب فيض الهی کند و
اقتباس انوار رحمانی کند و از کمالات من نصيب برد حيات
ابدی يابد . مقصد از خون نيز روح حياتست و آن کمالات الهی
و جلوه ربّانی و فيض صمدانيست زيرا جميع اجزاء بدن انسان
بواسطه جريان خون مادّه حياتيرا از خون اکتساب نمايد . در انجيل
يوحنّا در فصل ششم آيه بيست و ششم ميفرمايد :" بشما ميگويم که
مرا ميطلبيد نه بسبب معجزاتی که ديديد بلکه بسبب آن نان که
خورديد و سير شديد ". اين واضح است که نانی که حواريّون خوردند
و سير شدند فيوضات آسمانی بود زيرا در آيه سی و سوم در
فصل مذکور ميفرمايد :" زيرا که نان خدا آنست که از آسمان نازل شده
بجهان حيات بخشد ". اين معلوم است که جسد مسيح از آسمان نازل
نشد از رحم مريم آمد و آنچه از آسمان الهی نازل گرديد روح مسيح
بود و چون يهود گمان کردند که مقصد حضرت مسيح جسد است لهذا
اعتراض کردند چنانچه در آيه چهل و دوم از فصل مذکور ميفرمايد :
" و گفتند آيا اين عيسی پسر يوسف نيست که ما پدر و مادر او را
ميشناسيم پس چگونه ميگويد که از آسمان نازل شدهام ". ملاحظه نمائيد
که چگونه واضح است که مقصود حضرت از نان آسمانی روح
حضرتست و فيوضات و کمالات و تعليمات او چنانکه در آيه
شصت و سه از فصل مذکور بيان ميفرمايد :" روح است که زنده
ميکند و امّا از جسد فائده ای نيست ". پس واضح شد که روح مسيح نعمت
آسمانی بود که از آسمان نازل و هر کس از اين روح استفاضه نمايد يعنی تعاليم آسمانی گيرد حيات ابديّه يابد اينست که در آيه سی و
پنجم ميفرمايد :" عيسی بايشان گفت من نان حيات هستم کسی که
اقبال بمن نمايد هرگز گرسنه نشود و هر کس بمن ايمان آورد هرگز
تشنه نگردد ". ملاحظه کنيد که خوردنرا باقبال و نوشيدنرا بايمان
توضيح ميفرمايد . پس واضح و محقّق گرديد که مائده آسمانی فيوضات
رحمانيّه و تجلّيات روحيّه و تعاليم سمائيّه و معانی کلّيّه حضرت
مسيح است و خوردن عبارت از اقبال و نوشيدن کنايه از ايمانست
زيرا حضرترا يک جسد عنصری بود و يک جسد آسمانی جسد عنصری
مصلوب شد امّا جسد آسمانی حيّ و باقی و سبب حيات جاودانی
جسد عنصری طبيعت بشری بود و جسد آسمانی طبيعت رحمانی .
سبحان اللّه بعضی تصوّر چنان نمايند که نان قربان حقيقت حضرت
مسيح است و لاهوت و روح القدس حلول در آن نموده و موجود
است و حال آنکه چون قربان تناول شود بعد از دقيقه ای چند فاسد محض گردد و تغيير کلّی يابد پس چگونه چنين وهمی را
تصوّر توان نمود استغفر اللّه عن هذا الوهم العظيم . خلاصه مقال آنکه
بظهور حضرت مسيح تعاليم مقدّسه که فيض ابديست منتشر شد
و انوار هدايت ساطع گشت و روح حيات بحقايق انسانيّه مبذول
گرديد هر کس هدايت يافت زنده شد و هر کس گمراه ماند بموت
ابدی گرفتار گرديد و آن نان که از آسمان نازل شد جسد ملکوتی
حضرت مسيح بود و عنصر روحانی او که حضرات حواريّون از
آن تناول نمودند و حيات ابديّه يافتند . حواريّون از دست حضرت
مسيح بسيار غذا خورده بودند چرا عشاء ربّانی امتياز يافت پس
معلوم شد که مراد از نان آسمانی اين نان عنصری نه بلکه مقصد
مائده الهيّه جسد روحانی حضرت مسيح بود و آن فيوضات ربّانيّه
و کمالات رحمانيّه بود که حواريّون نصيب يافتند و از آن سير گشتند .
و همچنين ملاحظه کنيد که در وقتی که حضرت مسيح نانرا برکت
دادند و فرمودند اين جسد منست و بحواريّون عنايت فرمودند
حضرت مسيح در نزد حواريّون مشخّص و معيّن و مجسّم و موجود
بودند منقلب بنان و خمر نشدند اگر منقلب بنان و خمر شده بودند
بايد ديگر در آن وقت در نزد حواريّون حضرت مسيح مجسّم مشخّص
معيّن نماند . پس معلوم شد که اين نان و خمر رمزی بود و آن
عبارت از آن بود که فيوضات و کمالات من بشماها داده شده
و چون از اين فيض مستفيض شديد حيات ابديّه يافتيد و از
مائده آسمانی بهره و نصيب برديد .
ادات
معجزاتی در حقّ حضرت مسيح روايت شده است اين روايات فی
الحقيقه بحسب معنی لفظی تلقّی گردد يا آنکه معانی ديگر دارد زيرا
بفنون صحيحه ثابت است که ماهيّت اشيا متقلّب نگردد و جميع
کائنات در تحت قانون کلّی و نظاميست که ابداً تخلّف ننمايد لهذا
خارق قانون کلّی ممکن نه .
جواب
مظاهر مقدّسه الهيّه مصدر معجزاتند و مظهر آثار عجيبه هر امر
مشکلی و غير ممکنی از برای آنان ممکن و جايز است زيرا بقوّتی
خارق العاده از ايشان خارق العاده صدور يابد و بقدرتی
ماوراء طبيعت تأثير در عالم طبيعت نمايند از کلّشان امور عجيبه
صادر شده ولی در کتب مقدّسه اصطلاح مخصوصی موجود و در
نزد آنان اين معجزات و آثار عجيبه اهمّيّتی ندارد حتّی ذکرش نخواهند .
زيرا اگر اين معجزاترا برهان اعظم خوانيم دليل و حجّت از برای
حاضرين است نه غائبين . مثلاً اگر از برای شخص طالب خارج از
حضرت موسی و حضرت مسيح آثار عجيبه روايت شود انکار کند
و گويد از بتها نيز بتواتر يعنی بشهادت خلق کثير آثار عجيبه روايت
شده است و در کتب ثبت گشته . برهمن از برهما يک کتاب آثار
عجيبه نوشته پس طالب بگويد از کجا بدانيم يهود و نصاری راست
گويند و برهمن دروغ گويد و هر دو روايت است و هر دو خبر
متواتر و هر دو مدوّن در کتاب هر يک را احتمال وقوع و عدم
وقوع توان داد و ديگران چنان و اگر راست است هر دو راست
اگر قبول شود هر دو را بايد قبول نمود لهذا برهان نميشود پس
معجزات اگر از برای حاضرين برهانست از برای غائبين برهان
نيست . امّا در يوم ظهور اهل بصيرت جميع شؤونات مظهر ظهور را
معجزات يابند زيرا ممتاز از ما دونست همين که ممتاز از ما دونست
معجزه محض است . ملاحظه نمائيد که حضرت مسيح فريد و وحيد
من دون ظهير و معين و بدون سپاه و لشکر در نهايت مظلوميّت
در مقابل جميع من علی الارض علم الهی بلند نمود و مقاومت
کرد و جميع را عاقبت مغلوب نمود و لو بظاهر مصلوب گرديد حال
اين قضيّه معجزه محض است ابداً انکار نتوان نمود ديگر در حقّيّت
حضرت مسيح احتياج ببرهان ديگر نه و اين معجزات ظاهره در
نزد اهل حقيقت اهمّيّت ندارد . مثلاً اگر کوری بينا شود عاقبت
باز کور گردد يعنی بميرد و از جميع حواسّ و قوی محروم شود
لهذا کور بينا کردن اهمّيّتی ندارد زيرا اين قوّه بالمآل مختلّ گردد
و اگر جسم مرده زنده شود چه ثمر دارد زيرا باز بميرد . امّا اهمّيّت
در اعطای بصيرت و حيات ابديست يعنی حيات روحانی الهی
زيرا اين حيات جسمانيرا بقائی نه و وجودش عين عدم است مثل
اينکه حضرت مسيح در جواب يکی از تلاميذ ميفرمايند که بگذار
مرده را مردها دفن کنند زيرا مولود از جسد جسد است و مولود
از روح روح است . ملاحظه کنيد نفوسی که بظاهر بجسم زنده بودند
آنانرا مسيح اموات شمرده زيرا حيات حيات ابديست و وجود
وجود حقيقی . لهذا اگر در کتب مقدّسه ذکر احيای امواتست مقصد
اينست که بحيات ابديّه موفّق شدند و يا آنکه کور بود بينا شد
مقصد از اين بينائی بصيرت حقيقيّه است و يا آنکه کر بود شنوا شد
مقصد آنکه گوش روحانی يافت و بسمع ملکوتی موفّق گشت و اين
بنصّ انجيل ثابت شده که حضرت مسيح ميفرمايد که اينها مثل
آنانند که اشعيا گفته اينها چشم دارند امّا نبينند گوش دارند
لکن نشنوند و من آنها را شفا دهم . و مقصد اين نيست که مظاهر
ظهور عاجز از اجرای معجزاتند زيرا قادر هستند لکن نزدشان
بصيرت باطنی و گوش روحانی و حيات ابدی مقبول و مهمّ است .
پس در هر جائی از کتب مقدّسه که مذکور است کور بود بينا شد
مقصد اينست که کور باطن بود ببصيرت روحانی فائز شد و يا
جاهل بود عالم شد و يا غافل بود هشيار گشت و يا ناسوتی بود
ملکوتی شد چون اين بصيرت و سمع و حيات و شفا ابديست لهذا
اهمّيّت دارد و الّا حيات و قوای حيوانيرا چه اهمّيّت و قدر و
حيثيّتی مانند اوهام در ايّام معدوده منتهی گردد مثلاً اگر چراغ
خاموشی روشن شود باز خاموش گردد ولی چراغ آفتاب هميشه
روشن است اين اهمّيّت دارد .
مقصود از قيام مسيح بعد از سه روز چه بود ؟
جواب
قيام مظاهر الهيّه بجسد نيست جميع شؤونات و حالات و اعمال
و تأسيس و تعليم و تعبير و تشبيه و ترتيب ايشان عبارت از
امور روحانی و معنويست تعلّق بجسمانيّات ندارد . مثلاً مسأله مسيح
از آسمان آمد اين مطلب در مواقع متعدّده از انجيل مصرّح است که ابن انسان از آسمان آمد و ابن انسان در آسمانست و
بآسمان رود چنانکه در فصل ششم آيه سی و هشتم از انجيل يوحنّا
ميفرمايد :" زيرا من از آسمان آمدم " و همچنين در آيه چهل و دوم
ميفرمايد که :" گفتند آيا اين شخص يسوع بن يوسف نيست که
پدر و مادر او را ميشناسيم چگونه ميگويد من از آسمان آمدم " و
همچنين در انجيل يوحنّا در فصل سيم آيه سيزدهم ميفرمايد :" و کسی
بآسمان نرفت مگر کسی که از آسمان آمد ابن انسان آنکه در
آسمانست ". ملاحظه کنيد که ميگويد ابن انسان در آسمان است و
حال آنکه حضرت آن وقت در زمين بودند و همچنين ملاحظه
کنيد که صراحةً ميفرمايد مسيح از آسمان آمده است و حال آنکه
از رحم مريم بود و جسم حضرت از مريم تولّد يافت . پس واضح
شد که مقصد از اين عبارت که ميفرمايد ابن انسان از آسمان آمد
امريست معنوی نه ظاهری روحانيست نه جسمانی يعنی هر چند
حضرت مسيح بظاهر از رحم مريم تولّد يافت ولی فی الحقيقه از آسمان
مرکز شمس حقيقت عالم الهی ملکوت رحمانی آمد . و چون واضح شد
که مسيح از آسمان روحانی ملکوت الهی آمد پس مقصود از
غيبوبت مسيح در زير زمين سه روز نيز امری معنويست نه ظاهری
و همچنين قيام مسيح از بطن ارض نيز امريست معنوی و کيفيّتی
است روحانی نه جسمانی و همچنين صعود مسيح بآسمان آن نيز امريست
روحانی نه جسمانی . و گذشته از اين بيان اين آسمان ظاهری فنّاً
ثابت و محقّق گشته که فضای نامتناهی و فارغ و خالی و جولانگاه
نجوم و کواکب نامتناهی است . لهذا بيان ميکنيم که قيام مسيح عبارت
از اينست که حضرات حواريّين بعد از شهادت حضرت مسيح
مضطرب و پريشان شدند حقيقت مسيحيّه که عبارت از تعاليم و
فيوضات و کمالات و قوّه روحانيّه مسيحيّه است دو سه روز بعد
از شهادت خفيّ و مستور شد جلوه و ظهوری نداشت بلکه حکم
مفقود يافت زيرا مؤمنين عبارت از نفوس متعدّده بودند و آنان
نيز مضطرب و پريشان امر حضرت روح اللّه مانند جسم بی جان
شد . و چون بعد از سه روز حضرات حواريّون ثابت و راسخ
گشتند و بر خدمت امر مسيح قيام نمودند و مصمّم بر آن شدند که
تعاليم الهی را ترويج کنند و وصايای مسيح را مجری دارند و قيام بر خدمت مسيح کردند حقيقت مسيح جلوه نمود و فيض مسيح آشکار
گشت و شريعت مسيح جان يافت و تعاليم و وصايای مسيح ظاهر
و آشکار گرديد يعنی امر مسيح مانند جسد بی جانی بود جان و فيض
روح القدس احاطه نمود اينست معنی قيام مسيح و اين قيام حقيقی
بود . و چون قسّيسها معنی انجيلرا نفهميدند و برمز پی نبردند
لهذا گفتند که دين مخالف علم است و علم معارض دين زيرا از
جمله اين مسأله صعود حضرت مسيح با جسم عنصری باين سمای
ظاهری مخالف فنون رياضی بود و لکن چون حقيقت مسأله آشکار
گردد و اين رمز بيان شود بهيچ وجه علم معارضه ننمايد بلکه علم
و عقل تصديق نمايد .
روح القدس که حلول کرد بر حواريّين در انجيل مذکور ، آيا اين
بچه نحو بوده است و چه معنی دارد ؟
جواب
اين حلول روح القدس نه مثل حلول هوا در جوف انسان
است اين تعبير و تشبيه است نه تصوير و تحقيق بلکه مقصد مثل
حلول آفتاب در مرآتست يعنی تجلّی او ظاهر شود . حواريّون
بعد از صعود مسيح مضطرب شدند آراء و افکارشان متشتّت
و مختلف شد بعد ثابت و متّحد گشتند و در عيد عَنْصَره مجتمع
شدند و منقطع گشتند چشم از خود پوشيدند و از راحت و مسرّت
اين جهان گذشتند و جسم و روح را فدای جانان نمودند ترک
خانمان گفتند و بی سر و سامان گشتند حتّی هستی خويشرا فراموش
نمودند . پس تأييد الهی رسيد و قوّت روح القدس ظاهر گشت
و روحانيّت مسيح غلبه نمود و محبّة اللّه زمام از دست برد آنروز
مؤيّد شدند و هر کس بجهت تبليغ امر اللّه بطرفی توجّه کرد و زبان
بحجّت و برهان گشود . پس حلول روح القدس عبارت از اينست
که منجذب بروح مسيحائی شدند و استقامت و ثبوت يافتند و بروح
محبّة اللّه حيات جديد حاصل نمودند و حضرت مسيح را زنده و
معين و ظهير ديدند قطره بودند دريا شدند پشه بودند عقاب
سما گشتند ضعيف بودند قوی شدند . مثل آنها مثل آئينهها بود
که در مقابل آفتاب آيد البتّه پرتو و انوار در آن آشکار گردد .
سؤال: مقصود از روح القدس چه چيز است ؟
جواب
مقصود از روح القدس فيض الهی است و اشعّه ساطعه از مظهر
ظهور زيرا شعاع آفتاب حقيقت مرکزش مسيح بود و از اين مرکز
جليل حقيقت مسيح فيض الهی بر سائر مرايا که حقايق حواريّون
بود اشراق نمود . مقصود از حلول روح القدس بر حواريّين اينست
که آن فيض جليل الهی تجلّی و افاضه بر حقائق حواريّين نمود
و الّا دخول و خروج و نزول و حلول از خواصّ اجسامست نه
ارواح يعنی حقائق محسوسه را دخول و حلول است نه لطائف
معقوله را . و حقائق معقوله مثل عقل و حبّ و علم و تصوّر و فکر ،
آنانرا دخول و خروج و حلولی نيست بلکه عبارت از تعلّق است .
مثلاً علم که عبارت از صورت حاصله عند العقل است آن امريست
معقول و دخول و خروج در عقل امر موهوم بلکه تعلّق حصولی
دارد مانند صور منطبعه در آينه . پس چون ثابت و مبرهن است
که حقايق معقوله را دخول و حلولی نيست البتّه روح القدسرا صعود
و نزول و دخول و خروج و مزج و حلول ممتنع و محالست
نهايت اينست که روح القدس مانند آفتاب جلوه در مرآت نمود .
و در بعضی مواضع از کتب مقدّسه ذکر روح ميشود و مقصد
شخص است مثل آنکه در مخاطبات و مکالمات مصطلح است که
فلان شخص روح مجسّم است و حميّت و مروّت مشخّصه . در اين مقام
نظر بزجاج نيست بلکه نظر بسراج است چنانکه در انجيل يوحنّا
در ذکر موعود بعد حضرت مسيح در فصل شانزدهم آيه دوازدهم
ميفرمايد :" و بسيار چيزهای ديگر نيز دارم بشما بگويم لکن الآن
طاقت تحمّل آنها را نداريد و لکن چون او يعنی روح راستی آيد
شما را بجميع راستی هدايت خواهد کرد زيرا که از نفس خود تکلّم
ننمايد بلکه بآنچه شنيده است سخن خواهد گفت ". حال بدقّت ملاحظه
نمائيد که ازين عبارت " زيرا از نفس خود تکلّم ننمايد بلکه بآنچه
شنيده است سخن خواهد گفت "، معلوم ميشود که اين روح راستی
انسانی مجسّم است که نفس دارد و گوش دارد که استماع مينمايد و
لسان دارد که نطق ميکند و همچنين بحضرت مسيح روح اللّه اطلاق
ميشود مثل اينکه سراج گوئی و مراد سراج با زجاج است .
جواب
در کتب مقدّسه مذکور است که مسيح دوباره آيد و بعلاماتی
مشروط است هر وقتی که آيد بآن علامات آيد . از جمله علامات
اينکه آفتاب تاريک گردد و ماه نور ندهد و ستارگان آسمان
بر زمين فرو ريزند در آن وقت جميع طوائف زمين ناله و حنين
کنند آنگاه علامت پسر انسان در آسمان پديد گردد و ببينند
که ابن انسان بر ابر سوار با قوّت و جلال عظيم ميآيد . تفسير
اين آيات را جمال مبارک در رساله ايقان مشروحاً فرمودهاند
احتياج بتکرار نيست بآن مراجعت کنيد معانی آن کلماترا ادراک
خواهيد نمود و حال من نيز چند کلمه در اين خصوص صحبت ميدارم .
و آن اينکه مسيح در آمدن اوّل نيز از آسمان آمد چنانچه مصرّح
در انجيل است حتّی خود حضرت ميفرمايد ابن انسان از آسمان
آمد و ابن انسان در آسمانست و بآسمان صعود ننمايد جز آن کسی که
از آسمان آمد . اين مسلّم در نزد عموم است که مسيح از آسمان آمد
و حال آنکه بحسب ظاهر از رحم مريم آمد همچنانکه در دفعه اولی
و فی الحقيقه از آسمان آمد و لو بحسب ظاهر از ارحام آمد . بهمچنين
در مجیء ثانی نيز بحقيقت از آسمان آيد و لو بظاهر از ارحام آيد و
شروطی که در انجيل بجهت مجیء ثانی مسيح مذکور همان شروط در
مجیء اوّل مصرّح چنانکه از پيش گذشت . در کتاب اشعيا خبر
ميدهد که مسيح شرق و غربرا فتح خواهد نمود و جميع ملل عالم در
ظلّ مسيح خواهند آمد و سلطنت مسيح تشکيل خواهد گرديد و از
مکان غير معلوم خواهد آمد و خطا کاران دينونت خواهند يافت
و عدالت چنان مجری خواهد گشت که گرگ و بره و پلنگ و
بزغاله و مار و طفل شير خواره در يک چشمه و يک چمن و يک
آشيانه اجتماع خواهند نمود . مجیء اوّل نيز مشروط باين شروط بود
و حال آنکه بحسب ظاهر هيچيک از اين شروط وقوع نيافت لهذا
يهود اعتراض بر مسيح کردند و استغفر اللّه مسيح را مسيخ خواندند و
هادم بنيان الهی شمردند و مخرّب سبت و شريعت دانستند و فتوی
بر قتلش دادند و حال آنکه شروط کلّاً و طرّاً معانی داشت ولی
يهود پی بمعانی آن نبردند لهذا محتجب گشتند . و همچنين مجیء ثانی
مسيح بر اين منوال است علائم و شروطی که بيان شده جميع معانی
دارد نه بحسب ظاهر اگر بحسب ظاهر باشد از جمله ميفرمايد
جميع نجوم بر روی زمين سقوط نمايند نجوم بی پايان و بيشمار است
و فنّاً در نزد رياضيّون حاليّه ثابت و محقّق گشته که جرم شمس
تخميناً قريب يک مليون و نيم اعظم از ارض است و هر يک از
اين نجوم ثوابت هزار مرتبه اعظم از شمس اگر اين نجوم سقوط
بر روی زمين نمايد چگونه در زمين محل يابد مانند اين است که
هزار مليون جبال مثل جبل حمالايا بر روی دانه خردلی افتد اين
قضيّه عقلاً و فنّاً بلکه بالبداهة از ممتنعاتست نه ممکنات . و از اين
عجبتر آنکه مسيح ميفرمايد من شايد بيايم و شما هنوز در خوابيد
زيرا آمدن ابن انسان مثل آمدن دزد است شايد دزد در خانه
است و صاحب خانه خبر ندارد پس واضح و مبرهن گشت که
اين علامات معنی دارد مقصود بظاهر نيست و معانيش در کتاب
ايقان مفصّل بيان شده است بآن مراجعت نمائيد .
مقصود از ثالوث و اقانيم ثلاثه چه چيز است ؟
جواب
حقيقت الوهيّت که منزّه و مقدّس از ادراک کائنات است و ابداً
بتصوّر اهل عقول و ادراک نيايد و مبرّا از جميع تصوّرات ، آن
حقيقت ربّانيّه تقسيم قبول ننمايد زيرا تقسيم و تعدّد از خصائص
خلق است که ممکن الوجود است نه از عوارض طارئه بر
واجب الوجود . حقيقت الهيّه مقدّس از توحيد است تا چه
رسد بتعدّد . و آن حقيقت ربوبيّت را تنزّل در مقامات و مراتب
عين نقص و منافی کمال و ممتنع و محال همواره در علوّ تقديس و
تنزيه بوده و هست و آنچه ذکر ميشود از ظهور و اشراق الهی
مقصد تجلّی الهی است نه تنزّل در مراتب وجود . حقّ کمال محض
است و خلق نقصان صرف حقّ را تنزّل در مراتب وجود اعظم
نقائص است ولی ظهور و طلوع و شروقش مانند تجلّی آفتابست
در آئينه لطيف صافی شفّاف . جميع کائنات آيات باهرات حقّ هستند
مانند کائنات ارضيّه که شعاع آفتاب بر کلّ تابيده ولی بر دشت و
کوهسار و اشجار و اثمار همين پرتوی افتاده که نمودار گشته و پرورش
يافته و بنتيجه وجود خويش رسيده . امّا انسان کامل بمنزله مرآت صافيه
است آفتاب حقيقت بجميع صفات و کمالات در آن ظاهر و آشکار
گرديده . لهذا حقيقت مسيحيّه يک آئينه صاف شفّافی بوده که در نهايت
لطافت و پاکی بود لهذا شمس حقيقت ذات الوهيّت در آن آئينه
تجلّی فرمود و نورانيّت و حرارتش در آن نمودار گشت امّا شمس از
علوّ تقديس و سماء تنزيه تنزّل ننمود و در آئينه منزل و مأوی
نکرد بلکه بر علوّ و سموّ باقی و برقرار است ولی در آئينه بجمال و
کمال جلوه نمود و آشکار گشت . حال اگر گوئيم که آفتاب در دو
آئينه يکی مسيح و ديگری روح القدس مشاهده نموديم يعنی سه آفتاب
مشاهده کرديم يکی در آسمان و دو ديگر در زمين صادقيم و اگر
بگوئيم يک آفتابست فردانيّت محض است شريک و مثيلی ندارد
باز هم صادقيم . خلاصه کلام اينست که حقيقت مسيحيّه مرآت صافيه
بود و شمس حقيقت يعنی ذات احديّت بکمالات و صفات نامتناهيه
در آن آئينه ظاهر و باهر نه اينکه آفتاب که ذات ربّانيست تجزّی
و تعدّد يافته بلکه آفتاب آفتاب واحد است ولی در مرآت ظاهر
اينست که مسيح ميفرمايد اَلابُ فِی الاِبن يعنی آن آفتاب در اين
آئينه ظاهر و آشکار است . روح القدس نفس فيض الهی است
که در حقيقت مسيح ظاهر و آشکار گرديد بُنُوّت مقام قلب مسيح
است و روح القدس مقام روح مسيح . پس ثابت و محقّق گرديد که
ذات الوهيّت وحدت محض است و شبيه و مثيل و نظير ندارد
و مقصود از اقانيم ثلاثه اينست و الّا اساس دين اللّه بر مسأله غير
معقوله است که ابداً عقول تصوّر آن نتواند و آنچه را عقول تصوّر
نتواند چگونه مکلّف باعتقاد آن گردد در عقل نگنجد تا صورتی از
صور معقوله شود بلکه وهم محض باشد . حال از اين بيان واضح که
مقصود از اقانيم ثلاثه چه چيز است و وحدانيّت الهيّه نيز ثابت گرديد .
سؤال
از آيه انجيل يوحنّا " و الآن تو ای پدر مرا نزد خود جلال ده بهمان
جلالی که قبل از آفرينش جهان نزد تو داشتم "
جواب
تقدّم بر دو قسم است تقدّم ذاتيست که مسبوق بعلّت نباشد بلکه
وجودش بذاته باشد . مثلاً آفتاب که روشنائيش بذاته است
و در روشنائی محتاج بفيض کوکب ديگر نه اين را روشنائی ذاتی گويند .
امّا روشنائی ماه مقتبس از آفتاب است زيرا ماه در روشنائی
محتاج بآفتابست . پس آفتاب در روشنائی علّت شد و ماه در
روشنائی معلول آن قديم و سابق و متقدّم و اين مسبوق و متأخّر .
نوع ثانی قدم قدم زمانيست و آن لا اوّل له است و حضرت کلمة
اللّه مقدّس از زمان است زمان گذشته و حال و آينده کلّ بالنّسبه
بحقّ يک سان است ديروز و امروز و فردا در آفتاب نيست . و همچنين
تقدّم از جهت شرفست يعنی اشرف مقدّم بر شريفست پس حقيقت
مسيحيّه که کلمة اللّه است البتّه من حيث الذّات و الصّفات و الشّرف
مقدّم بر کائناتست . و کلمة اللّه پيش از ظهور در هيکل بشری در
نهايت عزّت و تقديس بود و در کمال جلال و جمال در اوج
عظمت خويش برقرار و چون کلمة اللّه از اوج جلال بحکمت حقّ
متعال در عالم جسد اشراق نمود بواسطه جسد تعدّی بر کلمة اللّه
شد چنانچه در دست يهود افتاد و اسير هر ظلوم و جهول گرديد
و عاقبت مصلوب شد . اينست که خطاب بحقّ مينمايد که مرا از
قيد عالم جسد آزاد فرما و از اين قفس برهان تا باوج عظمت و
جلال صعود نمايم و آن عزّت و تقديس سابق پيش از عالم جسد
يابم و در جهان باقی شادمانی کنم و بوطن اصلی عالم لامکان ملکوت
پنهان صعود نمايم چنانکه ملاحظه گرديد که حتّی در عالم ملک
يعنی انفس و آفاق بلکه نقطه تراب عظمت و جلال حضرت مسيح
بعد از صعود ظاهر شد زمانی که در عالم جسد بود در تحت تحقير
و توهين اضعف اقوام عالم يعنی يهود بود و بر تارک مبارکش تاج
خار سزاوار داشتند امّا بعد از صعود تاجهای مرصّع جميع ملوک
خاضع و خاشع آن تاج خار گرديد ببين که کلمة اللّه در آفاق نيز چه جلالی يافت .
سؤال
در اصحاح پانزدهم آيه بيست و دوم از رساله بولس به کورنتوس
مرقوم که همچنانکه در آدم کلّ مرده شوند در مسيح کلّ زنده گردند ،
مقصد ازين عبارت چه ؟
جواب
بدانکه در انسان دو طبيعت است طبيعت جسمانيّه و طبيعت روحانيّه
طبيعت جسمانيّه موروث از آدم است و طبيعت روحانيّه موروث
از حقيقت کلمة اللّه و آن روحانيّت حضرت مسيح است . طبيعت
جسمانيّه از آدم تولّد يافته امّا طبيعت روحانيّه از فيض روح القدس
متولّد شده . طبيعت جسمانيّه مصدر هر نقص است و طبيعت روحانيّه
مصدر هر کمال . حضرت مسيح خود را فدا کرد تا خلق از نقايص
طبيعت جسمانی خلاص شوند و بفضائل طبيعت روحانيّه متّصف
گردند . اين طبيعت روحانيّه که از فيض حقيقت رحمانيّه تحقّق يافته
جامع جميع کمالاتست و بنفخه روح القدس پيدا شده . اين طبيعت
کمالات الهيّه است انوار است روحانيّاتست هدايتست علويّتست
بلندی همّت است عدالت است محبّت است موهبت است مهربانی
بجميع خلق است خيراتست حيات اندر حياتست اين طبيعت
روحانيّه تجلّی از اشراقات شمس حقيقت است . مسيح مرکز روح
القدس است و متولّد از روح القدس است و بروح القدس
مبعوث شده است و سلاله روح القدس است يعنی حقيقت مسيحيّه
از سلاله آدم نيست بلکه زاده روح القدس است . پس مقصد از
آيه بيست و دوم اصحاح پانزدهم از رساله بولس باهل کورنتيان که
ميگويد و چنانکه در آدم همه ميميرند در مسيح نيز همه زنده خواهند
گشت اينست که بحسب اصطلاح آدم ابو البشر است يعنی آدم
سبب حيات جسمانی نوع انسانی است ابوّت جسمانی دارد و نفس
حيّ است ولی محيی نيست . و حضرت مسيح سبب حيات روحانی
بشر است و من حيث الرّوح ابوّت روحانی دارد آدم نفس حيّ
است مسيح روح محيی است . اين عالم جسمانی انسانرا قوای شهوانيست
و از لوازم قوای شهوانی گناه است چونکه قوای شهوانی در تحت
قانون عدل و حقّانيّت نيست جسم انسان اسير طبيعت است هر چه
طبيعت حکم کند بمقتضای او حرکت نمايد . پس ثابت شد که خطا
در عالم جسمانی موجود مثل غضب حسد جدال حرص طمع جهل
غرض فساد تکبّر ظلم جميع اين صفات بهيميّه در خلقت انسانی
موجود است انسانی که تربيت روحانی نديده حيوانست مثل اهالی
افريقا حرکات و سکنات و اخلاق آنان شهوانی محض است و بمقتضای
طبيعت حرکت نمايند بدرجه ای که همديگر را بدرند و بخورند . پس
معلوم شد که عالم جسمانی انسانی عالم گناه است انسان در عالم
جسمانی امتياز از حيوان ندارد هر گناهی از مقتضيات طبيعت است
و اين مقتضای طبيعت که از خصائص جسمانيست بالنّسبه بحيوان گناه
نيست ولی بالنّسبه بانسان گناهست . حيوان مصدر نقائص است
مثل غضب شهوت حسد حرص تعدّی تعظّم يعنی جميع اخلاق
مذمومه در طبيعت حيوانست امّا اين نسبت بحيوان گناه نيست
امّا بالنّسبه بانسان گناه است . و حضرت آدم سبب حيات جسمانی
انسانست امّا حقيقت مسيح يعنی کلمة اللّه سبب حيات روحانيست
روح محيی است يعنی جميع نقايص که از مقتضای حيات جسمانی
انسانست بتعليم و تربيت آن روح مجرّد بکمالات انسانی مبدّل گردد .
پس حضرت مسيح روح محيی بود و سبب حيات روحانی کلّ حضرت
آدم سبب حيات جسمانی بود و چون عالم جسمانی انسان عالم نقايص
است و نقايص عين مماتست لهذا بولس نقايص جسمانيرا بموت تعبير
نمود . امّا جمهور مسيحيّين بر آنند که حضرت آدم چون از شجره ممنوعه
تناول نمود خطا و عصيان کرد و نکبت و شآمت اين عصيان
مسلسل در سلاله آدم موروث و برقرار شد پس حضرت آدم
سبب موت خلق گرديد . اين بيان بديهيّ البطلانست زيرا معنی
اين بيان اين است که جميع خلق حتّی انبيا و رسل بدون قصور
و گناه محض آنکه سلاله آدم بودند بدون سبب مقصّر و گناه کار
گشتند و تا يوم قربانی مسيح در جحيم بعذاب اليم گرفتار بودند و
اين از عدالت الهيّه بعيد است . اگر آدم گنه کار بود ، حضرت
ابراهيم را چه گناه اسحق و يوسف را چه قصور موسی را چه خطا ؟ امّا
حضرت مسيح که کلمة اللّه بود و خويش را فدا کرد اين دو معنی
دارد معنی ظاهری و معنی حقيقی . معنی ظاهری اينست که چون
حضرت مسيح را مقصد اين بود که بامری قيام نمايد که تربيت عالم
انسانی و احيای بنی آدم و نورانيّت عموم خلق بود و از قيام بچنين
امری عظيم که مخالف جميع اهل عالم و مقاومت جميع ملل و دولست
البتّه خون در هدر است و البتّه مقتول و مصلوب گردد . لهذا
حضرت مسيح در وقتی که اظهار امر فرمودند جان را فدا کردند و
صليب را سرير دانستند و زخم را مرهم و زهر را شهد و شکر شمردند
و بتعليم و تربيت ناس قيام فرمودند يعنی خود را فدا کردند تا
روح حيات بخشند و بجسد فانی شدند تا ديگرانرا بروح زنده
نمايند . امّا معنی ثانی فدا اينست که حضرت مسيح مانند حبّه بود
اين حبّه صورت خويشرا فدا نمود تا شجره نشو و نما نمايد هر چند
صورت حبّه متلاشی شد ولی حقيقت حبّه در کمال عظمت و لطافت
بهيأت شجره ظاهر گشت . مقام مسيح کمال محض بود آن کمالات الهيّه
مانند آفتاب اشراق بر جميع نفوس مؤمنه نمود و فيوضات انوار
در حقائق نفوس ساطع و لامع گرديد اينست که ميفرمايد من نان
نازل از آسمان هستم و هر کس از اين نان تناول نمايد نميرد يعنی
هرکس ازين غذای الهی نصيب برد بحيات ابديّه رسد . اينست که
هر کس از اين فيض نصيب بُرد و از اين کمالات اقتباس کرد
حيات ابديّه يافت و از فيض قديم استفاضه نمود از ظلمات ضلالت
رهائی يافت و بنور هدايت روشن گشت . صورت اين حبّه فدای
شجره شد ولی کمالات حبّه بسبب اين فدا ظاهر و آشکار گرديد
زيرا شجره و اغصان و اوراق و ازهار در حبّه مستور و پنهان
بود و چون صورت حبّه فدا گشت کمالات او در کمال ظهور بصورت
برگ و شکوفه و ثمر آشکار گرديد .
حقيقت مسأله حضرت آدم و اکل شجره چگونه است ؟
جواب
در تورات مذکور که خداوند آدم را در جنّت عدن نهاد تا عامل
و حافظ باشد و فرمود که از جميع درختان جنّت تناول نما مگر
شجره خير و شرّ را و اگر تناول نمائی مبتلی بموت گردی تا آنکه
ميفرمايد که خداوند آدم را بخواب انداخت پس استخوانی از اضلاع
او گرفت و او را زنی آفريد تا با او مؤانست نمايد تا آنکه ميفرمايد
مار زنرا دلالت بر اکل شجره کرد و گفت که خداوند شما را از
تناول اين شجره بجهت اين منع نمود تا چشمانتان گشوده نگردد
و خير و شرّ را ندانيد پس حوّا از شجره تناول نمود و بآدم داد
او نيز موافقت کرد ديدهاشان بينا شد و خود را برهنه يافتند و از
برگ درخت ستر عورت نمودند پس بعتاب الهی معاتب گشتند .
خدا بآدم گفت آيا از شجره ممنوعه تناول نمودی ؟ آدم در جواب
گفت که حوّا مرا دلالت کرد پس خداوند عتاب بحوّا نمود حوّا
گفت که مار مرا دلالت کرد حيّه ملعون شد و دشمنی بين مار و
بين حوّا و سلاله آنان حاصل گرديد و خداوند فرمود که انسان
نظير ما شد و بخير و شرّ آگاه گشت شايد از شجره حيات تناول
نمايد و الی الأبد باقی ماند و شجره حياترا خدا محافظه نمود . اين
حکايت را اگر بمعنی ظاهر عبارات مصطلح بين عوام گيريم در نهايت
غرابت است و عقل در قبول و تصديق و تصوّر آن معذور زيرا
چنين ترتيب و تفصيل و خطاب و عتاب از شخص هوشمندی
مستبعد است تا چه رسد بحضرت الوهيّت الوهيّتی که اين کون
نامتناهی را در اکمل صورت ترتيب داده و اين کائنات نامتناهيه را
در نهايت نظم و اتقان و کمال آراسته . قدری تفکّر لازم اگر ظواهر
اين حکايترا بشخص عاقلی نسبت دهند البتّه عموم عقلا انکار کنند
که اين ترتيب و وضع يقيناً از شخص عاقل صدور نيابد . لهذا اين
حکايت آدم و حوّا و تناول شجره و خروج از جنّت جميعاً رموز
است و از اسرار الهيّه و معانی کلّيّه و تأويل بديعه دارد و جز
محرمان راز و مقرّبين حضرت بی نياز واقف آن اسرار نه . لهذا اين
آيات تورات معانی متعدّده دارد يک معنی از معانی آنرا بيان
کنيم و گوئيم مقصد از آدم روح آدم است و از حوّا نفس آدم
زيرا در بعضی مواضع از کتب الهيّه که ذکر اناث ميشود مقصد
نفس انسانيست . و مقصد از شجره خير و شرّ عالم ناسوتيست زيرا
جهان روحانی الهی خير محض است و نورانيّت صرفه امّا در عالم
ناسوتی نور و ظلمت و خير و شرّ حقايق متضادّه موجود . و مقصد
از مار تعلّق بعالم ناسوتيست آن تعلّق روح بعالم ناسوتی سبب شد
که نفس و روح آدم را از عالم اطلاق بعالم تقييد دلالت کرد و از
ملکوت توحيد بعالم ناسوت متوجّه نمود و چون روح و نفس آدم
بعالم ناسوت قدم نهاد از جنّت اطلاق خارج گشت در عالم تقييد
افتاد بعد از آنکه در علوّ تقديس بود و خير محض بعالم خير و
شرّ قدم نهاد . و مقصود از شجره حيات اعلی رتبه عالم وجود مقام
کلمة اللّه است و ظهور کلّی لهذا آن مقام محفوظ مانده تا در ظهور اشرف
مظهر کلّی آن مقام ظاهر و لائح گشت . زيرا مقام آدم من حيث ظهور
و بروز بکمالات الهيّه مقام نطفه بود و مقام حضرت مسيح رتبه بلوغ
و رشد و طلوع نيّر اعظم رتبه کمال ذاتی و کمال صفاتی بود . اينست
که در جنّت اعلی شجره حيات عبارت از مرکز تقديس محض و تنزيه
صرف يعنی مظهر کلّی الهی است و از دور آدمی تا زمان حضرت
مسيح چندان ذکری از حيات ابديّه و کمالات کلّيّه ملکوتيّه نبود . اين
شجره حيات مقام حقيقت مسيح بود که در ظهور مسيحی غرس گشته
و باثمار ابديّه مزيّن شد . حال ملاحظه نمائيد که چقدر اين معنی
مطابق حقيقت است زيرا روح و نفس آدمی چون تعلّق بعالم ناسوتی
يافتند از عالم اطلاق بعالم تقييد آمدند تناسل بوجه مثلی تسلسل
يافت و اين تعلّق روح و نفس بعالم ناسوتی که گناه است در سلاله
آدم موروث گرديد و آن تعلّق ماری بود که الی الأبد در ميان
ارواح سلاله آدم و آن ضدّيّت مستمر و برقرار است زيرا تعلّق ناسوتی
سبب تقيّد ارواح گرديده و اين تقيّد عين گناه است که از آدم
سريان در سلاله نمود چه که اين تعلّق سبب گرديده که نفوس
بسبب آن از آن روحانيّت اصليّه و مقامات عاليه باز ماندند . و
چون نفحات قدس حضرت مسيح و انوار تقديس نيّر اعظم منتشر
گرديد حقايق بشريّه يعنی نفوسی که توجّه بکلمةاللّه نمودند و استفاضه
از فيوضات کردند از آن تعلّق و گناه نجات يافتند و بحيات ابديّه
فائز گشتند و از قيود تقييد خلاص شده بعالم اطلاق پی بردند و
از رذائل عالم ناسوت بری گرديدند و از فضائل عالم ملکوت
مستفيض شدند . اينست معنی بيانی که ميفرمايد من خون خويشرا
بجهت حيات عالم انفاق نمودم يعنی جميع بلايا و محن و رزايا حتّی
شهادت کبری را بجهت حصول اين مقصد و عفو گناه يعنی قطع تعلّق
ارواح از عالم ناسوت و انجذاب بعالم لاهوت اختيار کردم تا نفوسی
مبعوث شوند که جوهر هدی شوند و مظاهر کمالات اعلی . ملاحظه
نمائيد اگر بر حسب تصوّر اهل کتاب مقصد اين معنی ظاهر ظاهر
باشد ظلم محض است و جبر صرف . اگر آدم در تقرّب بشجره ممنوعه
گناهی نمود خليل جليل را چه ذنبی و موسای کليم را چه خطائی نوح
نبيّ را چه عصيانی يوسف صدّيق را چه طغيانی انبيای الهی را چه
فتوری و يحيای حصور را چه قصوری ؟ آيا آن عدالت الهی قبول
نمايد که اين مظاهر نورانيّه بجهت گناه آدم در جحيم اليم مبتلی گردند
تا آنکه حضرت مسيح آيد و قربان گردد و آنان از عذاب سعير
نجات يابند ؟ چنين تصوّر از هر قواعد و قوانينی خارج است و ابداً
نفس هوشمندی قبول ننمايد بلکه مقصد چنانست که ذکر شد آدم
روح آدمی است و حوّا نفس آدم و شجره عالم ناسوت و مار تعلّق
بعالم ناسوتی اين تعلّق که گناه است سريان در سلاله آدمی نمود و
حضرت مسيح نفوسی را از اين تعلّق بنفحات قدس نجات داد و از
اين گناه خلاص کرد . و اين گناه در حضرت آدم بالنّسبه بمراتب
است هر چند از اين تعلّق نتائج کلّيّه حاصل ولی تعلّق عالم ناسوتی
بالنّسبه بتعلّق عالم روحانی لاهوتی گناه شمرده گردد و حسنات الأبرار
سيّئات المقرّبين ثابت شود مانند قوای جسمانی که بالنّسبه بقوای
روحانی قاصر است بلکه اين قوّت بالنّسبة بآن قوّت ضعف محض
شمرده گردد . و همچنين حيات جسمانی بالنّسبه بوجود ملکوتی و حيات
ابدی ممات شمرده شود چنانکه حضرت مسيح حيات جسمانيرا ممات
ناميده و فرمود مردگانرا بگذار تا مردگان دفن نمايند و حال آنکه
آن نفوس حيات جسمانی داشتند ولی در نظر مسيح آن حيات ممات
بود . اين يک معنی از معانی حکايت حضرت آدم در توراتست
ديگر شما تفکّر نمائيد تا بمعانی ديگر پی بريد و السّلام .
" و من قال کلمة علی ابن الانسان يغفر له و امّا من قال علی روح
القدس فلن يغفر له لا فی هذا العالم و لا فی الآتی "(١)
جواب
حقايق مقدّسه مظاهر الهيّه را دو مقام معنويست يکی مظهريّت است
که بمنزله کره شمس است و يکی جلوه و ظهور است که بمثابه نور
و کمالات الهيّه است و روح القدس است . زيرا روح القدس
فيوضات الهيّه و کمالات ربّانيّه است و اين کمالات الهيّه بمنزله
شعاع و حرارت آفتابست و شمس باشعّه ساطعه شمس است و
اگر اشعّه ساطعه نبود شمس نبود . اگر ظهور و تجلّی کمالات الهيّه در
مسيح نبود يسوع مسيح نبود از اين جهت مظهر است که کمالات
___________________________________________
(١) - انجيل متّی اصحاح دوازدهم آيهء ٣١ و ٣٢
الهيّه در او تجلّی فرموده . انبيای الهيّه مظاهرند و کمالات ربّانيّه
ظاهر يعنی روح القدس . اگر نفسی از مظهر دوری جويد شايد
متنبّه شود زيرا نشناخته و نداند که آن مظهر ظهور کمالات الهيّه
است . امّا اگر از نفس کمالات الهيّه که روح القدس است بيزار باشد
دليل بر اينست که خفّاش است و از آفتاب بيزار اين بيزاری
از انوار چاره ندارد و اين عفو نميشود يعنی ممکن نيست که بخدا
نزديک شود . اين سراج سراج است بسبب اين نور اگر نور نبود
سراج نبود حال اگر نفسی از انوار سراج بيزار شود کور است و
نور را نتواند ادراک کند و کوری سبب محرومی ابدی . و اين معلوم
است که نفوس استفاضه از فيض روح القدس کنند که در مظاهر
الهيّه ظاهر است نه از شخصيّت مظهر . پس اگر نفسی از فيوضات
روح القدس استفاضه ننمايد از فيض الهی محروم ماند و نفس
محروميّت عدم مغفرتست . اينست که بسيار نفوسی بودند که بمظاهر
ظهور عداوت داشتند و نميدانستند که مظهر ظهور است بعد که
دانستند دوست شدند پس عداوت بمظهر ظهور سبب محروميّت
ابديّه نشد زيرا دشمن شمعدان بود و نميدانست که مظهر سراج
نورانی الهيست دشمن نور نبود و چون ملتفت شد که اين شمعدان
مظهر انوار است دوست حقيقی گشت . مقصود اينست که دوری
از شمعدان سبب محروميّت ابدی نيست شايد متنبّه و متذکّر گردد
ولی دشمنی نور سبب محروميّت ابديّه است و چاره ندارد .
سؤال
حضرت مسيح در انجيل ميفرمايد :" المدعوّون کثيرون و المختارون
قليلون "(١) و در قرآن ميفرمايد " يختصّ برحمته من يشاء " ، اين را چه حکمتست ؟
جواب
بدانکه نظم و کمال در جامعيّت عالم وجود چنين اقتضا نمايد که
وجود ، منحلّ بصورت غير متناهی گردد لهذا موجودات در يک رتبه
و يک مقام و يک نحو و يک جنس و يک نوع تحقّق ننمايند لابدّ
از تفاوت مراتب و تمايز صنوف و تعدّد اجناس و انواع است يعنی
ناچار از رتبه جماد و رتبه نبات و رتبه حيوان و رتبه انسانست
چه که عالم وجود بانسان تنها ترتيب و تنظيم و تکميل نيابد . و
بهمچنين بحيوان محض يا نبات محض يا جماد محض اين عالم منظر
بديع و ترتيب قويم و تزيين لطيف حاصل ننمايد لابدّ از تفاوت
مراتب و مقامات و اجناس و انواع است تا وجود در نهايت
کمال جلوه فرمايد . مثلاً اين شجر اگر بتمامه ثمر گردد کمال نباتی
حاصل نگردد بلکه برگ و شکوفه و بار جميع لازم تا نبات در نهايت
زينت و کمال جلوه نمايد . بهمچنين در هيکل انسان ملاحظه نمائيد
که لابدّ از تفاوت اعضا و اجزا و ارکانست جمال و کمال
وجود انسانی مقتضی وجود سمع و بصر و مغز حتّی ناخن و شعر است
اگر سراپا مغز و يا چشم و يا گوش گردد عين نقص است . مثلاً
عدم زلف و مژگان و عدم ناخن و دندان عين نقص است و لو
بالنّسبه بچشم بی احساس و حکم جماد و نبات دارند و لکن فقد آن
در وجود انسان بی نهايت مکروه و مذموم است . مادام مراتب
موجودات مختلفست و متفاوت بَعْضُها فوقَ بَعْضٍ پس انتخاب
بعضی از اشيا برتبه اعلی مثل انسان و ترک بعضی در رتبه اوسط
مثل نبات و وضع بعضی در رتبه ادنی مثل جماد چون بمشيّت
__________________________________________
(١) - انجيل متّی اصحاح دوازدهم آيه ١٤ ( لانّ کثيرين يدعون
و قليلين ينتخبون )
و اراده پروردگار است پس تخصيص انسان برتبه اعلی از فضل
پروردگار است . و تفاوت بين نوع انسان از حيثيّت ترقّيات روحانيّه
و کمالات ملکوتيّه نيز بانتخاب حضرت رحمن است زيرا ايمان که
حيات ابديّه است از آثار فضل است نه نتائج عدل شعله نار
محبّت بقوّت انجذاب است نه بسعی و کوشش در جهان خاک و
آب بلکه بسعی و اجتهاد اطّلاع و علم و کمالات سائره حاصل
گردد پس بايد انوار جمال الهی روحرا بقوّه جاذبه در وجد و
حرکت آرد لهذا ميفرمايد : المدعوّون کثيرون و المختارون قليلون .
امّا کائنات جسمانيّه در مراتب و مقامات خود مذموم و محکوم و
مسؤول نيستند . مثلاً جماد در رتبه جمادی و حيوان در رتبه حيوانی
و نبات در رتبه نباتی مقبولند ولی در آن رتبه خود اگر ناقص
مانند مذموم گردند بلکه آن رتبه عين کمال است . و لکن تفاوت
بين نوع انسان بر دو قسم است يک قسم تفاوت من حيث المراتب
است اين تفاوت مذموم نيست و قسم ديگر تفاوت از حيثيّت
ايمان و ايقانست و عدم آن و آن مذموم زيرا آن نفس بهوی و
هوس خويش مبتلی گرديد تا آنکه از چنين موهبت محروم شد و از
قوّه جاذبه محبّة اللّه مأيوس گشت هر چند انسان در رتبه خود
ممدوح و مقبولست ولی چون از کمالات آن رتبه محروم لهذا معدن
نقائص گشته و باين جهت مسؤول .
بيانی از مسأله رجعت نمائيد
جواب
جمال مبارک در ايقان بيان اين مطلب را مفصّل و مشروح مرقوم
ص ١٠٠
فرمودهاند بخوانيد حقيقت اين مسأله واضح و مشهود گردد . چون
حال سؤال نموديد مختصر بيانی نيز ميشود . عنوان اين مسأله را از
انجيل نمائيم در انجيل مصرّح که چون يحيی بن زکريّا ظاهر شد
و مردم را بملکوت اللّه بشارت ميداد ، از او پرسيدند که تو کيستی
آيا مسيح موعودی ؟ فرمود: من مسيح نيستم . پس سؤال کردند ، آيا تو
ايليائی ؟ گفت : نيستم . از اين بيان ثابت و محقّق شد که حضرت
يحيی بن زکريّا ايليای معهود نيستند ولی در يوم تجلّی در جبل
طابور حضرت مسيح تصريح فرمودند که يحيی بن زکريّا ايليای
موعود بود . در فصل نهم آيه يازدهم از انجيل مرقُس ميفرمايد :" پس
از او استفسار کردند و گفتند چرا کاتبان ميگويند که الياس بايد
اوّل بيايد او در جواب ايشان گفت که الياس البتّه اوّل ميآيد
و همه چيز را اصلاح مينمايد و چگونه در باره پسر انسان مکتوبست
که ميبايد زحمت بسيار کشد و حقير شمرده شود لکن بشما ميگويم
که الياس هم آمد و با وی آنچه را خواستند کردند ". و در انجيل
متّی فصل هفدهم آيه سيزدهم ميفرمايد :" آنگاه شاگردان دريافتند
که در باب يحيای تعميد دهنده بايشان سخن ميگفت ". حال از يوحنّای
معمّدان پرسيدند که آيا تو ايليا هستی گفت نيستم و حال آنکه در
انجيل ميفرمايد يوحنّای معمّدان نفس ايليای موعود بود و مسيح
نيز تصريح ميفرمايد . پس اگر حضرت يوحنّا حضرت ايليا بود چرا
فرمود من ايليا نيستم و اگر ايليا نبود چگونه حضرت مسيح ميفرمايد
که او ايليا بود ؟ پس در اين مقام نظر بشخصيّت نيست نظر بحقيقت
کمالاتست يعنی آن کمالاتی که در حضرت ايليا بود آن کمالات بعينه
در يوحنّای معمّدان تحقّق داشت پس حضرت ايليای موعود يوحنّای
معمّدان بود اينجا نظر بذات نيست نظر بصفاتست . مثلاً پارسال
گلی بود امسال هم گل آمده است من ميگويم گل پارسال باز آمد
حال مقصدم نيست که نفس آن گل بشخصيّت خويش بعينه آمده
است امّا چون اين گل بصفات آن گل پارسال است يعنی بهمان
رائحه و لطافت و رنگ و شکل است لذا ميگويند گل پارسال آمده
و اين گل آن گل است . بهار ميآيد ميگوئيم باز بهار پارسال آمد
بجهت آنکه آنچه که در بهار پارسال بود در اين بهار نيز موجود
اينست که حضرت مسيح ميفرمايد آنچه در زمان انبيای سلف واقع
جميع را خواهيد ديد . و بيان ديگر نمائيم دانه ای سال گذشته کاشته
شد شاخه و برگ پيدا شد شکوفه و ثمر هويدا گشت نهايت باز دانه
شد اين دانه ثانی چون کشته گردد شجر رويد باز آن ورق آن
شکوفه آن شاخه و آن ثمر عود و رجعت نمايد و آن شجر ظاهر شود
چون اوّل دانه آخر هم دانه گوئيم که دانه رجوع کرده چون نظر
بمادّه شجر نمائيم اين مادّه ديگر است و چون نظر بشکوفه و برگ
و ثمر نمائيم همان رائحه و طعم و لطافت حاصل است پس آن کمال
شجری دوباره عود نمود . بهمچنين چون نظر بشخص کنيم شخص ديگر
و چون نظر بصفات و کمال کنيم همان صفات و کمال عود
نموده . پس حضرت مسيح فرمود اين ايلياست يعنی اين شخص
مظهر فيض و کمالات و اخلاق و صفات و فيوضات ايلياست و
يوحنّای معمّدان گفت من ايليا نيستم حضرت مسيح نظر بصفات و
کمالات و اخلاق و فيوضات هر دو داشتند و يوحنّا نظر بمادّه و
شخصيّت خويش داشت . مثل اين چراغ حاضر شب پيش بوده و
امشب نيز روشن و شب آينده ايضاً لامع گوئيم که چراغ امشب
همان سراج ديشب است و آن چراغ رجوع کرده مقصد نور است
نه روغن و فتيل و شمعدان و اين تفاصيل در رساله ايقان
مشروح و مفصّل .
سؤال
در انجيل متّی ميفرمايد به بطرس که توئی صخره و بر اين صخره
کنيسهام را بنيان مينمايم (1)
جواب
اين بيان مسيح تصديق قول بطرس است در وقتی که گفت
اعتقاد من اينست که تو ابن اللّه حيّ هستی بعد حضرت در جواب
فرمود که تو کَيْفا هستی چون معنی کَيْفا در لغت عبری بمعنی
صخره است و بر اين صخره بنيان کليسای خود نمايم . چون ديگران
در جواب حضرت مسيح گفتند ايليائی و بعضی گفتند يحيای تعميد
دهنده ای و بعضی ارميا يا يکی از انبيا حضرت خواست که بکنايه و
اشاره تصديق بيان بطرس فرمايد . اين بود که بمناسبت اينکه اسمش
صخره بود فرمودند : أَنت الصّخرة و عليک أَبنی کنيستی ، يعنی اين
عقايد تو که مسيح ابن اللّه حيّ است اساس دين اللّه ميشود و بر
اين عقايد اساس کنيسة اللّه که شريعة اللّه است وضع خواهد
گشت . و وجود قبر بطرس در روميّه نيز مشکوک است مسلّم نيست
بعضيها گويند که در انطاکيه است . و از اين گذشته اعمال بعضی
از پاپها را بشريعت حضرت مسيح تطبيق کنيم حضرت مسيح گرسنه
و برهنه در اين برّيّه گياه ميخوردند و راضی بر اين نشدند که خاطر
کسی آزرده شود پاپ در کالسکه مرصّع نشيند و در نهايت عظمت
بجميع لذائذ و شهوات وقت گذراند که ملوکرا چنين نعمت و خود
پرستی ميسّر نه مسيح خاطر نفسی را آزرده نکرد ولی بعضی از پاپها
______________________________________________
(١) - انجيل متّی اصحاح شانزدهم آيه ١٦ و ١٨
نفوس کثيره بی گناه را کشتند . بتاريخ مراجعه کنيد که محض حکومت
دنيوی پاپها چقدر خونها را ريختند و بجهت عدم موافقت رأی
هزاران خادمان عالم انسانی اهل معارفرا که کشف اسرار کائنات
کردند زجر کردند حبس و محو نمودند و چه مقدار معارضه
بحقيقت نمودند و وصايای مسيح را ملاحظه کنيد و احوال و اطوار
پاپها را تجسّس فرمائيد . ملاحظه نمائيد که هيچ مشابهتی ميانه
وصايای مسيح و اطوار حکومت پاپ مشاهده ميشود ؟ ما خوش نداريم
که مذمّت نفوس نمائيم و الّا صفحات تاريخ واتيکان بسيار عجيب
است . مقصود اينست که وصايای مسيح چيز ديگر و اطوار حکومت
پاپ چيز ديگر ابداً با هم مطابق نيست ببينيد که چقدر از
پروتستانها را کشتند و کلّ بفتوای پاپ بود چه ظلمها و ستمها روا
داشتند چه شکنجه و عقوبتها نمودند . آيا هيچ رائحه طيّبه مسيح از اين
اعمال استشمام ميشود ؟ لا و اللّه . اينها اطاعت مسيح را نکردند بلکه اين
مقدّسه برباره که صورتش در مقابل است اطاعت مسيح را نمود
و بر قدم مسيح حرکت کرد و وصايای مسيح را جاری نمود و در ميان
پاپها نفوس مبارکی نيز بودند که بر قدم مسيح حرکت نمودند علی
الخصوص در قرون اولای مسيح که اسباب دنيوی مفقود و امتحانات
الهيّه شديد . ولی وقتی که اسباب سلطنت فراهم آمد و عزّت و
سعادت دنيوی حاصل گشت حکومت پاپ مسيح را بکلّی فراموش
نمود و بسلطنت و عظمت و راحت و نعمت دنيوی پرداخت قتل
نفوس کرد و معارضه بنشر معارف نمود ارباب فنون را اذيّت
کرد و نور علم را حائل گشت و حکم قتل و غارت نمود و هزاران
نفوس از اهل فنون و معارف و بی گناهان در سجن روميّه هلاک
گشتند . حال با وجود اين روش و حرکت چگونه خلافت حضرت
مسيح تصديق ميشود ؟ کرسيّ حکومت پاپ هميشه معارضه بعلم نمود
حتّی در اروپا مسلّم شد که دين معارض بعلم است و علم مخرّب
بنيان دين و حال آنکه دين اللّه مروّج حقيقت و مؤسّس علم و
معرفت و مشوّق بر دانائی و ممدّن نوع انسانی و کاشف اسرار
کائنات و منوّر آفاق است با وجود اين چگونه معارضه بعلم
نمايد استغفر اللّه بلکه در نزد خدا علم افضل منقبت انسان و اشرف
کمالات بشر است معارضه بعلم جهل است و کاره علوم و فنون
انسان نيست بلکه حيوان بی شعور . زيرا علم نور است حيات است
سعادتست کمال است جمال است و سبب قربيّت درگاه احديّتست
شرف و منقبت عالم انسانيست و اعظم موهبت الهی علم عين
هدايت است و جهل حقيقت ضلالت . خوشا بحال نفوسی که ايّام
خويش را در تحصيل علوم و کشف اسرار کائنات و تدقيق
حقيقت صرف نمايند و وای بر نفوسی که بجهل و نادانی قناعت
کنند و بتقاليدی چند دل را خوش دارند و در اسفل درکات
جهل و نادانی افتادند و عمر خويش را بباد دادند.
چون علم الهی تعلّق بعملی از شخصی يافت و در لوح محفوظ قدر
مثبوت گشت ، آيا مخالفت آن ممکن است ؟
جواب
علم بشیء سبب حصول شیء نيست زيرا علم ذاتی حقّ محيط بر
حقايق اشيا قبل وجود اشيا و بعد وجود اشيا يکسانست
سبب وجود شیء نگردد اين کمال الهيست و امّا آنچه که بوحی
الهی از لسان انبيا اخبار از ظهور موعود تورات شد اين اخبار
نيز سبب ظهور حضرت مسيح نگشت . بر انبيا اسرار مکنونه استقبال
وحی گشت و واقف بر وقايع مستقبله شدند و اخبار نمودند اين
اطّلاع و اخبار سبب حصول وقايع نگشت . مثلاً امشب جميع
خلق ميدانند که بعد از هفت ساعت آفتاب طلوع کند اين علم
جميع خلق سبب تحقّق و طلوع آفتاب نگردد . پس علم الهی در
حيّز امکان نيز حصول صور اشيا نيست بلکه از زمان ماضی و
حال و مستقبل مقدّس و عين تحقّق اشياست نه سبب تحقّق
اشيا . و همچنين ثبت و ذکر شیء در کتاب سبب وجود شیء
نگردد انبيا بوحی الهی مطّلع شدند که چنين خواهد شد مثلاً
بوحی الهی واقف بر اين شدند که مسيح شهيد خواهد شد
و اخبار نمودند . حال آيا علم و اطّلاع انبيا سبب شهادت
حضرت مسيح است ؟ بلکه اين اطّلاع کمال انبياست نه
سبب حصول شهادت . رياضيّون بحساب فلکی
واقف شوند که چندی بعد خسوف و
کسوف واقع خواهد گشت البتّه اين
کشف سبب وقوع خسوف و
کسوف نه اين من باب
تمثيل است نه
تصوير .
بدانکه کلّيّه ارواح پنج قسم است ، اوّل روح نباتی و آن قوّه ايست
که از ترکيب عناصر و امتزاج موادّ بتقدير خداوند متعال و تدبير
و تأثير و ارتباط با سائر کائنات حاصل شود مثل الکتريک که از
ترکيب بعضی اجزا حاصل و پيدا ميشود . و چون اين اجزا و
عناصر از هم تفريق شود آن قوّه ناميه نيز محو گردد مثل اجزای
الکتريک که بمحض تفريق اجزا قوّه الکتريک نيز مفقود و متلاشی
شود اين روح نباتيست . بعد از آن روح حيوانی است آن نيز
چنين است از امتزاج عناصر است که ترکيب ميشود ولی اين ترکيب
مکمّلتر است و بتقدير ربّ قدير امتزاج تامّ پيدا کند و روح
حيوانی که عبارت از قوّه حسّاسه است پيدا شود و احساس حقائق
محسوسه از مبصر و منظور و مسموع و مطعوم و مشموم و ملموس
نمايد آن نيز بعد از تفريق و تحليل اين اجزای مرکّبه بالطّبع محو
ميشود مانند اين چراغ که مشاهده مينمائيد که چون اين روغن
و فتيل و آتش با هم جمع شود روشنائی حاصل گردد و لکن چون
روغن تمام شود و فتيل بسوزد آن نور نيز محو گردد . امّا روح
انسانی اين مَثَلش مِثل بلّور و فيض آفتابست يعنی جسم انسان
که مرکّب از عناصر است در اکمل صورت ترکيب و امتزاج است
و غايت اتقان و اشرف ترکيب و اکمل موجودات است و بروح
حيوانی نشو و نما نمايد . اين جسم مکمّل مانند آئينه است و روح
انسانی مانند آفتاب اگر چنانچه بلّور بشکند فيض آفتاب باقيست
و اگر آئينه محو و نابود شود بر فيض آفتاب ضرری نرسد آن
باقيست . اين روح قوّه کاشفه است که محيط بر جميع اشياست
و جميع اين آثار بدايع و صنايع و اکتشافات و مشروعات عظيمه
و وقوعات مهمّه تاريخيّه که ميبينی کلّ را او کشف کرده و از حيّز
غيب و کمون بقوّه معنويه بعرصه ظهور آورده . مثلاً در زمين است
کشفيّاتی در آسمان ميکند از حقايق معلومه يعنی چيزهائی که معلومست
و مشهود چيزهای مجهول را کشف کند مثلاً در اين نصف کره است
ولی بقوّه عاقله مانند کولمبس نصف ديگر کره را که کره آمريکاست
و مجهول و مستور است کشف کند جسم ثقيل است امّا بوسائط
مکشوفه خويش پرواز کند بطیء الحرکه است امّا بوسائطی که ايجاد
نمايد در نهايت سرعت شرق و غربرا طيّ نمايد مختصر اين قوّه
محيطه است بر جميع اشيا . امّا اين روح انسانی دو جنبه دارد يا
رحمانی يا شيطانی يعنی استعداد نهايت کمال را دارد و همچنين استعداد
نهايت نقص را اگر اکتساب فضائل کند اشرف ممکناتست و اگر
اکتساب قبائح کند ارذل موجودات گردد . امّا روح در مرتبه
چهارم روح آسمانی است آن روح ايمانی و فيض رحمانيست آن از
نفثات روح القدس است که بقوّه الهيّه سبب حيات ابديّه شود
آن قوّه ايست که انسان ارضی را سماوی کند و انسان ناقص را
کامل نمايد کثيف را پاک کند ساکت را ناطق نمايد اسير شهوات
نفسانيّه را مقدّس و منزّه کند جاهل را عالم نمايد . پنجم روح القدس
است اين روح القدس واسطه بين حقّ و خلق است مثل آئينه
است مقابل آفتاب چگونه آئينه مقدّس اقتباس انوار از آفتاب
کند و بديگران فيض رساند بهمچنين روح القدس واسطه انوار
تقديس است که از شمس حقيقت بحقائق مقدّسه رساند و او
متّصف بجميع کمالات الهيّه است در هر وقت ظهور کند عالم تجديد
گردد و دوره جديد تأسيس شود و هيکل عالم انسانی را خلعت
جديد پوشاند . مَثَلش مِثل بهار است هر وقت بيايد عالم را از حالی
بحالی ديگر نقل کند بقدوم موسم بهار خاک سياه و دشت و صحرا سبز
و خرم گردد و انواع گل و رياحين رويد اشجار حيات جديد يابد
و اثمار بديع پديدار گردد دور جديد تأسيس شود . و ظهور روح
القدس مثالش اينست هر وقت ظاهر شود عالم انسانی را تجديد
کند و بحقائق انسانيّه روح جديد بخشد عالم وجود را خلعت
محمود پوشاند ظلمات جهل زائل نمايد و انوار کمالات ساطع نمايد .
مسيح باين قوّت اين دور را تجديد نمود و بهار الهی در نهايت
طراوت و لطافت در جهان انسانی خيمه برافراخت و نسيم جان
پرور مشام نورانيان را معطّر نمود و همچنين ظهور جمال مبارک مانند
فصل ربيع بود و موسم جديد که با نفحات قدس و جنود حيات
ابديّه و قوّه ملکوتيّه ظهور و سرير سلطنت الهيّه را در قطب عالم
نهاد و بروح القدس نفوسی را زنده فرمود و دور جديد تأسيس نمود .
سؤال
حقيقت الوهيّت و تعلّقش بمطالع ربّانيّه و مشارق رحمانيّه چگونه است ؟
جواب
بدانکه حقيقت الوهيّت و کنه ذات احديّت تنزيه صرف و تقديس
بحت يعنی از هر ستايشی منزّه و مبرّاست جميع اوصاف اعلی درجه
وجود در آن مقام اوهامست غيب منيع لا يدرک و ذات بحت لا
يوصف زيرا ذات الهی محيط است و جميع کائنات محاط و البتّه
محيط اعظم از محاط لهذا محاط پی بمحيط نبرد و ادراک حقيقت آن
ننمايد . عقول هر چه ترقّی کند و بمنتهی درجه ادراک رسد ، نهايت ادراک
مشاهده آثار و صفات او در عالم خلق است نه در عالم حقّ زيرا
ذات و صفات حضرت احديّت در علوّ تقديس است و عقول
و ادراکات را راهی بآن مقام نه " اَلسَّبيلُ مَسدُود وَ الطَّلَبُ مَردُود ". و
اين واضح است که مدرکات انسانيّه فرع وجود انسانست و انسان
آيت رحمانست چگونه فرع آيت احاطه بموجد آيت کند يعنی
ادراکات که فرع وجود انسانست بحضرت يزدان پی نبرد لهذا
آن حقيقت الوهيّت مخفی از جميع ادراکات و مستور از عقول جميع
بشر است و صعود بآن مقام ممتنع و محال . ملاحظه مينمائيم که هر ما
دونی عاجز از ادراک حقيقت ما فوقست مثلاً حجر و مدر و شجر آنچه
صعود نمايند ادراک حقيقت انسان نتوانند و تصوّر قوّه باصره و
قوّه سامعه و سائر حواسّ نکنند و حال آنکه کلّ مخلوقند پس انسان
مخلوق چگونه پی بحقيقت ذات پاک خالق برد در آن مقام نه ادراک را
راهی و نه بيانرا اتّساعی و نه اشاره را مجال و جوازی ذرّه خاک را
با جهان پاک چه کار و عقل محدود را با عالم نامحدود چه انتساب
" عَجَزَتِ العُقُول عَن اِدراکه وَ حارَتِ النُّفُوس فی بَيانِه لا تُدرِکُهُ
الأبصار وَ هُوَ يُدرِکُ الأبصار وَ هُوَ اللّطيفُ الخَبير ". لهذا در اين مقام
هر ذکر و بيانی قاصر و هر تعريف و توصيفی غير لايق و هر تصوّری ساقط
و هر تعمّقی باطل ولی آن جوهر الجواهر و حقيقة الحقائق و سرّ
الاسرار را تجلّيات و اشراقات و ظهور و جلوه ای در عالم وجود است و
مطالع آن اشراق و مجالی آن تجلّی و مظاهر آن ظهور مطالع مقدّسه
و حقايق کلّيّه و کينونات رحمانيّهاند که آنان مرايای حقيقی ذات
مقدّس الهيّهاند و جميع کمالات و فيوضات و تجلّيات از حقّ در
حقيقت مظاهر قدسيّه ظاهر و باهر است مانند آفتاب که در مرآت
صافيه لطيفه بجميع کمالات و فيوضات ساطع گردد . و اگر گفته شود
که مرايا مظاهر آفتابند و مطالع نيّر اشراق مقصود اين نيست
که آفتاب از علوّ تقديس تنزّل نموده و در اين آئينه مجسّم گشته
و يا آنکه آن حقيقت نا محدود در اين مکان مشهود محدود گرديده
استغفر اللّه عن ذلک اين اعتقاد طائفه مجسّمه است ولی جميع
اوصاف و محامد و نعوت راجع باين مظاهر مقدّسه است يعنی
هر چه اوصاف و نعوت و اسماء و صفات ذکر نمائيم کلّ راجع باين
مظاهر الهيّه است امّا بحقيقت ذات الوهيّت کسی پی نبرده
تا اشاره ای نمايد يا بيانی کند و يا محامد و نعوتی ذکر نمايد . پس
حقيقت انسانيّه آنچه داند و يابد و ادراک کند از اسماء و صفات
و کمالات راجع باين مظاهر مقدّسه است و راهی بجائی ديگر ندارد
" السَّبيلُ مَقطوُع وَ الطَّلَبُ مَرْدُود ". امّا ما از برای حقيقت الوهيّت اسماء
و صفاتی بيان کنيم و ببصر و سمع و قدرت و حيات و علم ستايش
نمائيم اثبات اين اسماء و صفات نه بجهت اثبات کمالات حقّ است
بلکه بجهت نفی نقايص است . چون در عالم امکان نظر کنيم مشاهده
نمائيم که جهل ، نقص است و علم ، کمال لهذا گوئيم که ذات مقدّس
الهيّه عليم است و عجز ، نقص است و قدرت ، کمال . گوئيم که ذات
مقدّس الهيّه قادر است نه اينست که علم و بصر و سمع و قدرت
و حيات او را کما هی ادراک توانيم زيرا آن فوق ادراک ماست چه
که اسماء و صفات ذاتيّه الهيّه عين ذاتست و ذات منزّه از ادراکات
و اگر عين ذات نبود تعدّد قدما لازم آيد و ما به الامتياز بين
ذات و صفات نيز متحقّق و قديم لازم آيد لهذا تسلسل قدما
نامتناهی گردد و اين واضح البطلان است. پس جميع اين اوصاف
و اسماء و محامد و نعوت راجع بمظهر ظهور است و آنچه ماعدای
او تصوّر نمائيم و تفکّر کنيم اوهام محض است زيرا راهی بغيب منيع
نداريم اينست که گفته شده " کُلّما مَيَّزتُموهُ بِأوهامِکم فی اَدَقِّ مَعانيکم
فَهُوَ مَخلُوقٌ مِثلکُم مَردُودٌ اِلَيکم ". اين واضح است که اگر بخواهيم
حقيقت الوهيّت را تصوّر نمائيم آن تصوّر محاطست و ما محيط و البتّه
محيط اعظم از محاط . از اين ثابت و واضح شد که اگر يک حقيقت
الوهيّتی تصوّر نمائيم دون مظاهر مقدّسه آن اوهام محض است زيرا
راهی بحقيقت الوهيّت که منقطع وجدانيست نه و آنچه بتصوّر ما
آيد اوهام است . لهذا ملاحظه نما که طوائف عالم طائف حول اوهام
و عبده اصنام افکار و تصوّر و ابداً ملتفت نيستند و اوهام خويشرا
حقيقت مقدّسه از ادراکات و منزّه از اشارات شمرند و خويشرا
اهل توحيد و ملل سائره را عبده اوثان شمرند و حال آنکه اصنام را
باز وجود جمادی محقّق امّا اصنام افکار و تصوّر انسان اوهام
محض حتّی وجود جمادی ندارند فاعتبروا يا اولی الابصار . و بدانکه
صفات کماليّه و جلوه فيوضات الهيّه و انوار وحی در جميع مظاهر
مقدّسه ظاهر و باهر ولی کلمة اللّه الکبری حضرت مسيح و اسم اعظم جمال مبارک را ظهور و بروزی ما فوق تصوّر زيرا دارنده جميع
کمالات مظاهر اوّليّه بودند و مافوق آن بکمالاتی متحقّق که مظاهر
سائره حکم تبعيّت داشتند مثلاً جميع انبيای بنی اسرائيل مظاهر
وحی بودند و حضرت مسيح نيز مهبط وحی لکن وحی کلمة اللّه کجا
و الهام اشعيا و ارميا و ايليا کجا . ملاحظه نما که انوار عبارت از
تموّجات مادّه اثيريّه است که عصب بصر از آن تموّجات متأثّر
گردد و مشاهده حاصل شود حال سراجرا تموّجات مادّه اثيريّه
موجود و آفتابرا نيز تموّجات مادّه اثيريّه مثبوت امّا نور آفتاب
کجا و نور ستاره و چراغ کجا روح انسانيرا در رتبه جنينی جلوه و
ظهوری و همچنين در رتبه طفوليّت و رتبه بلوغ و رتبه کمال اشراق
و بروزی روح روح واحد است امّا در رتبه جنينی فاقد مناقب
سمع و بصر ولی در رتبه بلوغ و کمال در نهايت ظهور و جلوه و
اشراق . و همچنين حبّه در بدايت انبات ورقه است و جلوه گاه
روح نبات و در رتبه ثمره نيز مظهر آن روح يعنی قوّه ناميه در
منتهای کمال ظاهر ولی مقام ورقه کجا و مقام ثمره کجا زيرا از ثمره
صد هزار ورقه ظاهر گردد و لو اينکه کلّ بروح واحد نباتی نشو
و نما کنند . دقّت نما که فضائل و کمالات حضرت مسيح و اشراقات
و تجلّيات جمال مبارک کجا و فضائل انبيای بنی اسرائيل مثل
حزقيل و اَشمَويل کجا کلّ مظاهر وحی بودند ولی فرق بی منتهی در
ميان و السّلام
بدانکه مظاهر مقدّسه را هر چند مقامات کمالات غير متناهيه است
ولی کلّيّه مراتب ايشان سه رتبه است رتبه اولی جسمانيست رتبه
ثانيه انسانی است که نفس ناطقه است و رتبه ثالثه ظهور الهی و
جلوه ربّانی است . امّا مقام جسمانی محدث است چه که مرکّب از
عناصر است و لابدّ بر اينست که هر ترکيب را تحليلی هست ممکن
نيست که ترکيب تفريق نشود و مقام ثانی مقام نفس ناطقه است
که حقيقت انسانيست اين نيز محدث است و مظاهر مقدّسه در آن
با جميع نوع انسان مشترکند . بدانکه نفوس بشريّه در اين کره
ارضيّه هر چند اعصار و دهور متواليه است ولی حادث است و
چون آيت الهی است لهذا بعد از وجود باقی روح انسانيرا بدايت
است ولی نهايت نه الی الأبد باقی است . و همچنين انواع موجوده
در کره ارض حادث است زيرا مسلّم است که يک وقتی در جميع
روی زمين اين انواع نبوده بلکه اين کره ارض موجود نبوده امّا
عالم وجود بوده چه که عالم وجود منحصر بکره ارض نيست . مقصد
اينجاست که نفوس انسانی هر چند حادث است ولی حال باقی و
ابدی و مستمرّ است زيرا عالم اشيا عالم نقايص است بالنّسبه بانسان
و عالم انسان عالم کمالست بالنّسبه باشيا نقايص وقتی که بدرجه
کمال رسد بقا پيدا کند اين مثل است ميگويم تو پی بمقصد بر (١) .
و مقام ثالث ظهور الهی و جلوه ربّانيست کلمة اللّه است و فيض
ابديست و روح القدس است آن نه اوّل دارد و نه آخر چه که
اوّليّت و آخريّت بالنّسبه بعالم امکانست نه بالنّسبه بعالم حقّ امّا
عند الحقّ اوّل عين آخر است آخر عين اوّل . مثل اينکه اعتبار ايّام
و اسبوع و شهور و سنه و ديروز و امروز بالنّسبه بکره ارض است
امّا در آفتاب چنين خبری نيست نه ديروزی نه امروزی نه
فردائی نه ماهی نه سالی همه مساويست بهمچنين کلمة اللّه از جميع
اين شؤون منزّه و از حدود و قيود و قوانينی که در عالم امکانست
مقدّس است امّا حقيقت نبوّت که کلمة اللّه و مظهريّت کامله است
بدايتی نداشته و نهايتی ندارد ولی اشراقش متفاوت مانند آفتابست
مثلاً طلوعش در برج مسيح در نهايت اشراق و سطوع بود و اين
باقيست و سرمدی ببين چقدر ملوک جهانگير آمدند و چه قدر
وزير و امير اولی التّدبير آمدند جميع محو شدند لکن نسائم مسيح
همين طور ميوزد و انوارش هنوز ساطع است آهنگش هنوز بلند است
و علمش هنوز مرتفع است جيشش در جنگ است و هاتفش خوش
آهنگ ابرش گهر ريز است و برقش شعاع انگيز تجلّيش واضح و لائح
است و جلوهاش ساطع و لامع و بهمينطور نفوسی که در ظلّ او
هستند و مستضیء از انوار او . پس معلوم شد که مظاهر ظهور سه
مقام دارند يکی مقام بشريّه است و مقام نفس ناطقه و مقام ظهور
ربّانی و جلوه رحمانی مقام جسدی البتّه متلاشی شود امّا مقام نفس
ناطقه هر چند اوّل دارد امّا آخر ندارد بلکه مؤيّد بحيات ابديّه
_____________________________________________
(١) رجوع کنيد بفصل لو و سد ( 36 و 64 )
است . امّا حقيقت مقدّسه که مسيح ميفرمايد اَلاَبُ فی الابن نه بدايت
دارد نه نهايت بدايت عبارت از مقام اظهار است که ميفرمايد
و در مقام تشبيه سکوترا تعبير بخواب ميفرمايد مثل اينکه شخصی
خواب بود و چون زبان گشود مثل آنست که بيدار گشت و آن شخص
که در خوابست چون بيدار شود باز همان شخص است تفاوتی در
مقام و علوّ و سموّ و حقيقت و فطرت او حاصل نگشته مقام سکوت
تشبيه بخواب شده و مقام ظهور تعبير به بيداری گشته انسان چون
خواب باشد يا بيدار همان انسان است آن خواب يک حالتی از
حالاتست و اين بيداری حالتی از حالات زمان سکوترا تعبير بخواب
ميفرمايد و ظهور و هدايت را تعبير به بيداری . در انجيل ميفرمايد
در بدء کلمه بود آن کلمه نزد خدا بود پس واضح و مشهود شد
که حضرت مسيح بمقام مسيحی و اين کمالات در وقت غسل تعميد
نرسيدند که روح القدس بصورت کبوتر بر حضرت مسيح نزول
نمود بلکه کلمه الهيّه لم يزل در علوّ تقديس بوده و خواهد بود و السّلام .
گفتيم که در مظاهر ظهور سه مقام است اوّل حقيقت جسمانيّه که
تعلّق باين جسد دارد ، ثانی حقيقت شاخصه يعنی نفس ناطقه ، ثالث
ظهور ربّانی و آن کمالات الهيّه است و سبب حيات وجود و تربيت
نفوس و هدايت خلق و نورانيّت امکان . اين مقام جسد مقام
بشريست و متلاشی ميشود زيرا ترکيب عنصريست و آنچه از عناصر
ترکيب ميشود لابدّ تحليل و تفريق ميگردد . امّا آن حقيقت شاخصه
مظاهر رحمانيّه يک حقيقت مقدّسه است و از اين جهت مقدّس
است که من حيث الذّات و من حيث الصّفات ممتاز از جميع
اشياست مثل اينکه شمس من حيث الاستعداد مقتضی انوار است
و قياس باقمار نميشود مثلاً اجزاء مرکّبه کره شمس قياس باجزاء
مرکّبه کره قمر نميگردد آن اجزاء و آن ترتيب مقتضی ظهور شعاع
است امّا اجزاء مرکّبه قمر مقتضی شعاع نيست مقتضی اقتباس است
پس سائر حقائق انسانی نفوسی هستند مثل ماه که اقتباس انوار از
شمس ميکنند امّا آن حقيقت مقدّسه بنفسه مضیء است . و مقام ثالث
نفس فيض الهی و جلوه جمال قديم است و اشراق انوار حيّ
قدير و حقيقت شاخصه مظاهر مقدّسه انفکاکی از فيض الهی و
جلوه ربّانی ندارد لهذا مظاهر مقدّسه صعودشان عبارت ازين
است که قالب عنصری را ترک کنند مثل اينکه سراجی که تجلّی
درين مشکاة دارد شعاعش از مشکاة منقطع ميشود يعنی اين مشکاة
خراب گردد امّا فيض سراج منقطع نميشود . باری در مظاهر مقدّسه
فيض قديم مانند سراج است و حقيقت شاخصه بمثابه زجاج و
هيکل بشری مانند مشکاة اگر مشکاة منهدم گردد مصباح مشتعل
است . و مظاهر الهيّه مرايای متعدّده هستند زيرا شخصيّت مخصوصه
دارند امّا مجلّی در اين مرايا يک شمس است معلوم است که
حقيقت مسيحيّه غير از حقيقت موسويّه است و البتّه حقيقت مقدّسه
از بدايت واقف بر سرّ وجود است و از سنّ طفوليّت آثار
بزرگواری از آن ظاهر و واضح است پس چگونه ميشود که با وجود
اين فيوضات و کمالات استشعار نباشد . در مظاهر مقدّسه ذکر سه
مقام کرديم مقام جسد است و مقام حقيقت شاخصه و مظهريّت کامله
مثلاً شمس و حرارت و ضيائش و سائر نفوس نيز مقام جسد و
مقام نفس ناطقه يعنی روح و عقل دارند . پس در مقاماتی که ذکر
ميشود من خوابيده بودم و مرور کرد نفحات الهی بر من و بيدار
شدم مثل بيان حضرت مسيح است که ميفرمايند جسد محزونست
و روح مستبشر يا آنکه در مشقّتم يا در راحتم يا در زحمتم اينها همه
راجع بمقام جسد است دخلی بآن حقيقت مشخّصه ندارد و دخلی بآن
مظهريّت حقيقت رحمانيّه ندارد . مثلاً ملاحظه ميکنيد که در جسد
انسان هزار انقلابات حادث ميشود و لکن روح ابداً از آن خبر
ندارد يمکن در جسد انسان بعضی از اعضا بکلّی مختلّ ميشود لکن
جوهر عقل باقی و برقرار صد هزار آفت بلباس وارد ميشود لکن
بر لابس هيچ خطری نيست اينکه بيان ميفرمايند جمال مبارک که
در خواب بودم و نسيم بر من مرور نمود و من را بيدار کرد اين
راجع بجسد است . در عالم حقّ زمان ماضی و مستقبل و حال نيست
ماضی و مضارع و حال همه يکيست مثلاً مسيح ميفرمايد کان فی
البدء الکلمة يعنی بود و هست و خواهد بود چرا که در عالم حقّ
زمان نيست زمان حکم بر خلق دارد بحقّ حکم ندارد مثلاً در صلوة
ميفرمايد نام تو مقدّس باد مقصد اينست که نام تو مقدّس بوده
و هست و خواهد بود مثلاً صبح و ظهر و عصر بالنّسبه بزمين است
امّا در آفتاب صبح و ظهر و عصر و شام نيست .
سؤال
قوائی که مظاهر ظهور دارا هستند من جمله قوّه علم تا بچه حدّی محدود است ؟
جواب
علم بر دو قسم است علم وجودی و علم صوری يعنی علم تحقّقی و
علم تصوّری . علم خلق عموماً بجميع اشيا عبارت از تصوّر و شهود
است يعنی يا بقوّه عقليّه تصوّر آن شیء نمايند يا آنکه از مشاهده شیء
صورتی در مرآت قلب حصول يابد دائره اين علم بسيار محدود
است چه که مشروط باکتساب و تحصيل است . و امّا قسم ثانی که
عبارت از علم وجودی و تحقّقی است آن علم مانند دانائی و
وقوف انسان بنفس خود انسان است مثلاً عقل انسان و روح
انسان واقف بر جميع حالات و اطوار و اعضاء و اجزاء عنصری
و مطّلع بر جميع حواسّ جسمانی و همچنين قوی و حاسّيّات و احوال
روحانی خود هستند اين علم وجوديست که انسان متحقّق بآنست
احساس آنرا ميکند و ادراک آنرا مينمايد زيرا روح محيط بر جسم
است و مطّلع بحواسّ و قوای آن اين علم باکتساب و تحصيل
نيست امريست وجودی موهبت محض است . حقائق مقدّسه مظاهر
کلّيّه الهيّه چون محيط بر کائنات من حيث الذّات و الصّفاتند و
فائق و واجد حقائق موجوده و متحقّق بجميع اشيا لهذا علم آنان
علم الهی است نه اکتسابی يعنی فيض قدسی است و انکشاف رحمانی .
مثلی ذکر نمائيم اين مثل مجرّد بجهت تصوّر اين مطلب است مثلاً
اشرف موجودات ارضيّه انسانست انسان متحقّق بعالم حيوان و
نبات و جماد است يعنی اين مراتب در او مندرج است بنحوی که دارنده
اين مقامات و مراتب است و چون دارنده اين مقاماتست واقف
باسرار آنست و مطّلع بسرّ وجود آن اين مَثَل است نه مِثل .
مختصر اينکه مظاهر کلّيّه الهيّه مطّلع بر حقائق اسرار کائناتند لهذا
شرايعی تأسيس نمايند که مطابق و موافق حال عالم انسانست زيرا
شريعت روابط ضروريّه است که منبعث از حقائق کائناتست مظهر
ظهور يعنی شارع مقدّس تا مطّلع بحقائق کائنات نباشد روابط
ضروريّه که منبعث از حقائق ممکناتست ادراک ننمايد البتّه مقتدر
بوضع شريعتی مطابق واقع و موافق حال نگردد . انبياء الهی مظاهر
کلّيّه اطبّاء حاذقند و عالم امکان مانند هيکل بشری و شرايع الهيّه
دوا و علاج پس طبيب بايد که مطّلع و واقف بر جميع اعضا
و اجزا و طبيعت و احوال مريض باشد تا آنکه دوائی ترتيب دهد
که نافع بسمّ ناقع گردد . فی الحقيقه حکيم دوا را از نفس امراض
عارضه بر مريض استنباط کند زيرا تشخيص مرض نمايد بعد ترتيب
علاج علّت مزمنه کند تا تشخيص مرض نشود چگونه ترتيب علاج
و دوا گردد پس بايد طبيب بطبيعت و اعضا و اجزا و احوال
مريض نهايت اطّلاع داشته باشد و بجميع امراض واقف و بکافّه
ادويه مطّلع تا آنکه دوای موافقی ترتيب دهد . پس شريعت روابط
ضروريّه ايست که منبعث از حقيقت کائناتست و مظاهر کلّيّه الهيّه
چون مطّلع باسرار کائناتند لهذا واقف بآن روابط ضروريّه و
آنرا شريعة اللّه قرار دهند .
سؤال
ذکر ادوار کلّيّه ميشود که در عالم وجود واقع ، حقيقت اين مسأله را بيان کنيد .
جواب
همچنانکه اين اجرام نورانيّه در اين فضای نامتناهی هر يک را دوری
زمانيست که در ازمنه مختلفه هر يک در فلک خويش دوری زند
و دوباره بنای دوره جديد گذارد مثلاً کره ارض در هر سيصد و
شصت و پنج روز و پنج ساعت و چهل و هشت دقيقه و کسوری
دوری زند پس آغاز دور جديد نمايد يعنی آن دوره اوّل دوباره
تجدّد يابد ، بهمچنين عالم وجود کلّی را چه در آفاق و چه در انفس
دوری از حوادث کليّه و احوال و امور عظيمه است چون دوره
منتهی شود دوره جديد ابتدا گردد و دوره قديم از وقوع حوادث
عظيمه بکلّی فراموش شود که ابداً خبری و اثری از آن نماند . چنانکه
ملاحظه مينمائيد که از بيست هزار سال پيش ابداً خبری نيست
و حال آنکه بدلائل از پيش ثابت نموديم که عمران اين کره ارض
بسيار قديم است نه يکصد هزار نه دويست هزار سال نه يک مليون
نه دو مليون سال بسيار قديم است و بکلّی آثار و اخبار قديم منقطع .
و همچنين هر يک از مظاهر ظهور الهيّه را دوريست زمانی که در آن
دوره احکام و شريعتش جاری و ساريست چون دور او بظهور مظهر
جديد منتهی شود دوره جديد ابتدا گردد و بر اين منوال دورها
آيد و منتهی گردد و تجدّد يابد تا يک دوره کلّيّه در عالم وجود
بانتها رسد و حوادث کلّيّه و وقايع عظيمه واقع شود که بکلّی خبر و
اثر از پيش نماند پس دور جديد کلّی در عالم وجود آغاز نمايد زيرا
عالم وجود را بدايتی نيست و از پيش دليل و برهان بر اين مسأله
اقامه شد احتياج بتکرار نيست . باری دوره کلّی عالم وجود را گوئيم
آن عبارتست از مدّتی مديده و قرون و اعصاری بيحدّ و شمار و
در آن دوره مظاهر ظهور جلوه بساحت شهود نمايند تا ظهور کلّی
عظيمی آفاقرا مرکز اشراق نمايد و ظهور او سبب بلوغ عالم گردد
دوره او امتدادش بسيار است مظاهری در ظلّ او بعد مبعوث
گردند و بحسب اقتضای زمان تجديد بعضی احکام که متعلّق
بجسمانيّات و معاملاتست نمايند ولی در ظلّ او هستند ما در دوره ای
هستيم که بدايتش آدم است و ظهور کلّيّهاش جمال مبارک .
سؤال
قوّت و کمالات اعراش حقيقت مظاهر ظهور الهی تا بچه درجه است
و نفوذشان تا بچه حدّ ؟
جواب
در عالم وجود يعنی کائنات جسمانيّه ملاحظه نمائيد دائره شمسيّه
مظلم و تاريک و در اين دائره آفتاب مرکز انوار و جميع سيّارات
شمسيّه حول او طائف و از فيوضات آن مستشرق شمس سبب
حيات و نورانيّت است و علّت نشو و نمای کافّهء کائنات در دائره
شمسيّه است و اگر فيوضات شمسيّه نبود در اين دائره کائنی از
موجودات تحقّق نداشت بلکه کلّ تاريک و متلاشی ميشدند . پس
واضح و مشهود شد که آفتاب مرکز انوار و سبب حيات کائنات
در دائره شمسيّه است . بهمچنين مظاهر مقدّسه الهی مرکز انوار
حقيقتند و منبع اسرار و فيوضات محبّت تجلّی بر عالم قلوب و افکار
نمايند و فيض ابدی بر عالم ارواح مبذول فرمايند حيات روحانی
بخشند و بانوار حقائق و معانی درخشند روشنائی عالم افکار از آن
مرکز انوار و مطلع اسرار است . اگر فيض تجلّی و تربيت آن نفوس
مقدّسه نبود عالم نفوس و افکار ظلمت اندر ظلمت است و اگر
تعاليم صحيحه آن مطالع اسرار نبود عالم انسانی جولانگاه اخلاق و
اطوار حيوانی بود و وجود کلّ مجازی و حيات حقيقی مفقود
اينست که در انجيل ميفرمايد " در بدء کلمه بود "، يعنی سبب حيات
کلّ شد . حال ملاحظه نمائيد نفوذ آفتاب را در کائنات ارضيّه که
از قرب و بعد آفتاب و طلوع و غروب چه آثار و نتائج واضح
و آشکار . گهی خزانست گهی بهار گهی صيف گهی شتا و چون
بخطّ استوا گذرد بهار روح بخش جلوه نمايد و چون بسمت رأس
رسد فواکه و اثمار بدرجه کمال رسد و حبوب و نباتات نتيجه بخشد
و کائنات ارضيّه بمنتهی درجه نشو و نما فائز گردد . و همچنين مظهر
مقدّس ربّانی که آفتاب عالم آفرينش است چون تجلّی بر عالم ارواح
و افکار و قلوب نمايد بهار روحانی آيد و حيات جديد رخ بگشايد
قوّه ربيع بديع ظاهر گردد و موهبت عجيب مشهود شود چنانچه
ملاحظه مينمائيد که در ظهور هر يک از مظاهر الهيّه در عالم عقول
و افکار و ارواح ترقّی عجيبی حاصل شد . از جمله در اين عصر الهی
ملاحظه نما که چقدر ترقّی در عالم عقول و افکار حاصل گرديده
و حال بدايت اشراق است عنقريب ملاحظه شود که اين فيوضات
جديده و اين تعاليم الهيّه اين جهان تاريکرا نورانی نمايد و اين
اقاليم غمگين را بهشت برين فرمايد و اگر ببيان آثار و فيوضات
هر يک از مظاهر مقدّسه پردازيم بسيار بتطويل انجامد شما خود فکر
و تعمّق نمائيد بحقيقت اين مطلب پی بريد .
سؤال
کلّيّه انبيا بر چند قسمند ؟
جواب
کلّيّه انبيا بر دو قسمند قسمی نبيّ بالاستقلالند و متبوع و قسمی ديگر
غير مستقلّ و تابع . انبيای مستقلّه اصحاب شريعتند و مؤسّس دور
جديد که از ظهور آنان عالم خلعت جديد پوشد و تأسيس دين
جديد شود و کتاب جديد نازل گردد و بدون واسطه اقتباس
فيض از حقيقت الوهيّت نمايند نورانيّتشان نورانيّت ذاتيّه است
مانند آفتاب که بذاته لذاته روشن است و روشنائی از لوازم ذاتيّه
آن مقتبس از کوکبی ديگر نيست . اين مطالع صبح احديّت منبع فيضند
و آينه ذات حقيقت. و قسمی ديگر از انبيا تابعند و مروّج زيرا
فرعند نه مستقلّ اقتباس فيض از انبيای مستقلّه نمايند و استفاده
نور هدايت از نبوّت کلّيّه کنند مانند ماه که بذاته لذاته روشن و
ساطع نه ولی اقتباس انوار از آفتاب نمايد . آن مظاهر نبوّت کلّيّه که
بالاستقلال اشراق نمودهاند مانند حضرت ابراهيم حضرت موسی
حضرت مسيح و حضرت محمّد و حضرت اعلی و جمال مبارک و امّا قسم
ثانی که تابع و مروّجند مانند سليمان و داود و اشعيا و ارميا و حزقيا .
زيرا انبيای مستقلّه مؤسّس بودند يعنی تأسيس شريعت جديده کردند
و نفوسی را خلق جديد نمودند و اخلاق عموميّه را تبديل کردند
و روش و مسلک جديد ترويج نمودند کور جديد شد و تشکيل
دين جديد گرديد ظهور آنان مانند موسم ربيع است که جميع
کائنات ارضيّه خلعت جديد پوشند و حيات جديد يابند و امّا
قسم ثانی انبيا که تابعند اين نفوس ترويج شريعة اللّه نمايند و
تعميم دين اللّه و اعلای کلمة اللّه از خود قوّت و قدرتی ندارند
بلکه از انبيای مستقلّه استفاده نمايند .
سؤال
بوذه و کونفيوش چگونه بودهاند ؟
جواب
بوذه نيز تأسيس دين جديد و کونفيوش تجديد سلوک و اخلاق
قديم نمود ولی بکلّی اساس آنان بر هم خورد و ملل بوذيّه و کونفوشيّه
ابداً بر معتقدات و عبادات مطابق اصل باقی و برقرار نماندند .
مؤسّس اين دين شخص نفيس بود تأسيس وحدانيّت الهيّه نمود
ولی من بعد بتدريج اساس اصلی بکلّی از ميان رفت و عادات
و رسوم جاهليّه بدعت شد تا آنکه منتهی بعبادات صور و تماثيل
گرديد . مثلاً ملاحظه نمائيد که حضرت مسيح بکرّات و مرّات
توصيه بوصايای عشره در تورات و اتّباع آن فرمودند و تأکيد
تشبّث بآن کردند و از جمله وصايای عشره اينست که صورت
و تمثالی را پرستش منما حال در کنائس بعضی از مسيحييّن صور و
تماثيل کثير موجود . پس واضح و معلوم شد که دين اللّه در ميان
طوائف بر اساس اصلی باقی نماند بلکه بتدريج تغيير و تبديل نمايد
تا آنکه بکلّی محو و نابود گردد لهذا ظهور جديد شود و آئين جديد
تأسيس گردد زيرا اگر تغيير و تبديل ننمايد احتياج بتجديد نشود .
اين شجر در بدايت در نهايت طراوت بود و پر شکوفه و ثمر بود
تا آنکه کهنه و قديم گشت و بکلّی بی ثمر شد بلکه خشک و پوسيده
گشت اينست که باغبان حقيقت باز از سنخ و صنف همان شجر نهال
بيهمالی غرس نمايد که روز بروز نشو و نما نمايد و در اين باغ
الهی ظلّ ممدود گسترد و ثمر محمود دهد . بهمچنين اديان از تمادی
ايّام از اساس اصلی تغيير يابد و بکلّی آن حقيقت دين اللّه از ميان
رود و روح نماند بلکه بدعتها بميان آيد و جسم بيجان گردد اينست
که تجديد شود . مقصود اينست که ملّت کونفيوش و بوذه حال عبادت
صور و تماثيل نمايند بکلّی از وحدانيّت الهيّه غافل گشتهاند بلکه
بآلهه موهومه مانند اعتقاد قدماء يونان معتقدند امّا اساس چنين
نبوده بلکه اساس ديگر بوده و روشی ديگر . مثلاً ملاحظه کنيد که
اساس دين مسيح چگونه فراموش گرديده و بدعتها بميان آمده مثلاً
حضرت مسيح منع از تعدّی و انتقام فرموده بلکه امر بخير و عنايت
در مقابل شرّ و مضرّت نموده حال ملاحظه نمائيد که در نفس
طائفه مسيحيان چه جنگهای خونريز واقع و چه ظلمها و جفاها و
درندگی و خونخواری حاصل و بسياری از حربهای سابق بفتوای
پاپ واقع . پس معلوم و واضح گرديد که اديان از مرور ايّام بکلّی
تغيير و تبديل يابد پس تجديد گردد .
در حقيقت مخاطب بآنها امّت است
سؤال
در کتب مقدّسه بعضی از خطابهای زجريّه که از روی عتاب بانبياست
آيا مخاطب کيست و آن اعتاب بر که واقع ؟
جواب
هر خطاب الهی که از روی عتابست و لو بظاهر بانبياست ولی
بحقيقت آن خطاب توجّه بامّت دارد و حکمتش محض شفقت است تا
امّت افسرده و دلگير نگردند و خطاب و عتاب گران نيايد
لهذا بظاهر خطاب بانبياست پس هر چند بظاهر خطاب بنبيّ
است ولی در باطن بامّت است نه به پيغمبر . و ازين گذشته پادشاه
مقتدر مستقلّ اقليمی عبارت از جميع آن اقليم است يعنی آنچه گويد
قول کلّ است و هر عهدی بنمايد عهد کلّ چه که اراده و مشيّت
عموم اهالی فانی در اراده و مشيّت اوست . بهمچنين هر پيغمبری
عبارت از هيأت عمومی امّت است لهذا عهد و خطاب الهی باو
عهد و خطاب با کلّ امّت است و اغلب خطاب زجری و عتاب
بر ملّت قدری گران آيد و سبب انکسار قلوب گردد لهذا حکمت
بالغه چنان اقتضا کند و اين از نفس تورات معلوم است که بنی
اسرائيل مخالفت کردند و بحضرت موسی گفتند که ما نميتوانيم
با عمالقه جنگ نمائيم زيرا قوی و شديد و شجيعند خدا موسی و هارون را
عتاب فرمود و حضرت موسی در نهايت اطاعت بود نه عصيان
و البتّه چنين شخص بزرگواری که واسطه فيض الهی و تبليغ
شريعت است البتّه بايد مطيع امر اللّه باشد . اين نفوس مبارکه مانند
اوراق شجرند که بهبوب نسيم متحرّکست نه باراده خود چه که اين
نفوس مبارکه منجذب بنفحات محبّة اللّهاند و اراده شان بکلّی منسلب
قولشان قول خدا و امرشان امر خدا و نهيشان نهی خداست بمثابه
اين زجاج ، روشنائی او از سراج است و هر چند بحسب ظاهر شعاع از
زجاج ساطع و لکن فی الحقيقه آن شعاع از سراج لامع . و همچنين انبيای
الهی و مظاهر ظهور را حرکت و سکون بوحی الهی ، نه بشهوات انسانی .
اگر چنين نباشد آن پيغمبر چگونه امين است و چگونه سفير حقّ گردد
و اوامر و نواهی حقّ را تبليغ نمايد ؟ پس آنچه در کتب مقدّسه در
حقّ مظاهر ظهور ذکر قصور است ازين قبيل است . الحمد للّه تو
اينجا آمدی و بندگان الهی را ملاقات نمودی ، آيا رائحه ای جز رضای
حقّ استشمام کردی ؟ لا و اللّه . بچشم خود ديدی که شب و روز چگونه
در سعی و کوششند و مقصدی جز اعلاء کلمة اللّه و تربيت نفوس
و اصلاح امم و ترقّيات روحانی و ترويج صلح عمومی و خيرخواهی
نوع انسانی و مهربانی با جميع ملل و جانفشانی در خير بشر و انقطاع
از منافع ذاتی و خدمت بفضائل عالم انسانی ندارند . باری بر سر
مطلب رويم مثلاً در تورات در کتاب اشعيا در باب ٤٨ در آيه
١٢ميفرمايد " ای يعقوب و ای دعوت شده من اسرائيل بشنو ، من
او هستم من اوّل هستم و آخر هستم "، اين معلوم است که مراد
يعقوب که اسرائيل است نبوده ، مقصود بنی اسرائيل است . و همچنين
در کتاب اشعيا در باب چهل و سيّم در آيه اوّل ميفرمايد " و الآن
خداوند که آفريننده تو ای يعقوب و صانع تو ای اسرائيل است
چنين ميگويد مترس زيرا که من تو را فديه دادم و تو را باسمت
خواندم پس تو از آن من هستی ". و از اين گذشته در سفر اعداد
در تورات در باب بيستم در آيه بيست و سيّم ميفرمايد " خداوند
موسی و هارون را در کوه هور نزد سرحدّ زمين ادوم خطاب کرده
گفت هارون بقوم خود خواهد پيوست زيرا شما نزد آب مريبه
از قول من عصيان ورزيديد ازين جهت او بزمينی که ببنی
اسرائيل دادم داخل نخواهد شد " و در آيه سيزدهم ميگويد " اين
است آب مريبه جائيکه بنی اسرائيل با خدا مخاصمه کردند و او
خود را در ميان ايشان تقديس نمود ". ملاحظه نمائيد عصيان را بنی
اسرائيل نمودند لکن بظاهر عتاب بموسی و هارون شد چنانکه در
باب سيّم آيه بيست و ششم از تورات تثنيه ميفرمايد " خداوند بخاطر
شما با من غضبناک شد مرا اجابت ننمود و خداوند مرا گفت
ترا کافيست بار ديگر در باره اين امر با من سخن مگو ". حالا اين
خطاب و عتاب فی الحقيقه بامّت اسرائيل است که بجهت عصيان
امر الهی مدّت مديده در صحرای تيه آن سمت اردن گرفتار بودند
تا زمان يوشع عليه السّلام حال اين خطاب و عتاب بظاهر بحضرت
موسی و هارون بود و لکن فی الحقيقه بامّت اسرائيل . و همچنين
در قرآن خطاب بحضرت محمّد ميفرمايد " اِنَّا فَتَحْنَا لَکَ فَتْحَاً
مُبِيناً لِيَغْفِرَ لَکَ اَللّهُ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِکَ وَ مَا
تَأَخَّرَ "، يعنی ما برای تو فتحی آشکار نموديم تا گناهان پيشين و پسين
تو را بيامرزيم . حال اين خطاب هر چند بظاهر بحضرت محمّد بود و لکن فی
الحقيقه اين خطاب بعموم ملّت و اين محض حکمت بالغه الهيّه است چنانچه
گذشت تا قلوب مضطرب نگردد و مشوّش و منزجر نشود . چه
بسيار که انبيای الهی و مظاهر ظهور کلّی در مناجات اعتراف
بقصور و گناه نمودهاند اين من باب تعليم بسائر نفوس است
و تشويق و تحريص بر خضوع و خشوع و اعتراف بر گناه و قصور
و الّا آن نفوس مقدّسه پاک از هر گناهند و منزّه از خطا . مثلاً در
انجيل ميفرمايد که شخصی بحضور حضرت مسيح آمد عرض کرد
ای معلّم نيکو کار ، حضرت فرمودند چرا مرا نيکو کار گفتی زيرا
نيکوکار يکيست و آن خداست . حالا مقصد اين نيست که حضرت
معاذ اللّه گنه کار بودهاند بلکه مراد تعليم خضوع و خشوع و خجلت
و شرمساری بآن شخص مخاطب بود . اين نفوس مبارکه انوارند ، نور
با ظلمت جمع نشود ، حياتند ، حيات با ممات مجتمع نگردد ، هدايتند ،
هدايت با ضلالت جمع نشود ، حقيقت اطاعتند ، اطاعت با عصيان
مجتمع نگردد . باری مقصود اينست که خطاب از روی عتاب در
کتب مقدّسه هر چند بظاهر بانبياست يعنی مظاهر الهيّه ولی بحقيقت مقصد امّت است و چون در کتاب مقدّس تتبّع نمائی واضح و آشکار
گردد و السّلام .
سؤال
در آيه مبارکه ميفرمايد " لَيسَ لِمَطْلَعِ الأَمر شَريک فی العِصمَةِ
الکُبری انّه لَمظهر يَفعَلُ ما يَشاء فی مَلَکُوتِ الاِنشاء قَد خَصّ اللّهُ
هذَا المَقام لِنَفسِهِ وَ ما قَدّرَ لِاَحدٍ نَصيباً مِن هذَا الشَّأن المنيع "
جواب
بدانکه عصمت بر دو قسم است عصمت ذاتيّه و عصمت صفاتيّه و
همچنين سائر اسماء و صفات مثل علم ذاتی و علم صفاتی . عصمت ذاتيّه
مختصّ بمظهر کلّی است زيرا عصمت لزوم ذاتی اوست و لزوم ذاتی
از شیء انفکاک نجويد . شعاع لزوم ذاتی شمس است و انفکاک
از شمس نکند ، علم لزوم ذاتی حقّ است از حقّ انفکاک ننمايد ،
قدرت لزوم ذاتی حقّ است از حقّ انفکاک نکند اگر قابل انفکاک
باشد حقّ نيست اگر شعاع از آفتاب انفکاک کند آفتاب نيست
لهذا اگر تصوّر انفکاک در عصمت کبری از مظاهر کلّيّه گردد آن
مظهر کلّی نيست و از کمال ذاتی ساقط . امّا عصمت صفاتی لزوم ذاتی
شیء نه بلکه پرتو موهبت عصمت است که از شمس حقيقت بر
قلوب بتابد و آن نفوس را نصيب و بهره بخشد اين نفوس
هر چند عصمت ذاتی ندارند ولی در تحت حفظ و حمايت و عصمت
حقّند يعنی حقّ آنانرا حفظ از خطا فرمايد . مثلاً بسياری از نفوس
مقدّسه مطلع عصمت کبری نبودند ولی در ظلّ حفظ و حمايت
الهيّه از خطا محفوظ و مصون بودند زيرا واسطه فيض بين حقّ
و خلق بودند اگر حقّ آنانرا از خطا حفظ نفرمايد خطای آنان
سبب گردد که کلّ نفوس مؤمنه بخطا افتند و بکلّی اساس دين
الهی بهم خورد و اين لايق و سزاوار حضرت احديّت نه . ما حصل
کلام اينکه عصمت ذاتيّه محصور در مظاهر کلّيّه و عصمت صفاتيّه
موهوب هر نفس مقدّسه مثلاً بيت العدل عمومی اگر بشرائط لازمه
يعنی انتخاب جميع ملّت تشکيل شود آن عدل در تحت عصمت و
حمايت حقّ است آنچه منصوص کتاب نه و بيت العدل باتّفاق
آرا يا اکثريّت در آن قراری دهد آن قرار و حکم محفوظ از
خطاست حال اعضای بيت عدل را فرداً فرد عصمت ذاتی نه ولکن
هيأت بيت عدل در تحت حمايت و عصمت حقّ است اين را عصمت
موهوب نامند . باری ميفرمايد که مطلع امر مظهر يفعل ما يشاست
و اين مقام مختصّ بذات مقدّس است و ما دون را نصيبی ازين
کمال ذاتی نه يعنی مظاهر کلّيّه را چون عصمت ذاتيّه محقّق لهذا آنچه
از ايشان صادر عين حقيقت است و مطابق واقع . آنان در ظلّ
شريعت سابق نيستند آنچه گويند قول حقّ است و آنچه مجری
دارند عمل صدق هيچ مؤمنی را حقّ اعتراض نه بايد در اين مقام
تسليم محض بود زيرا مظهر ظهور بحکمت بالغه قائم و شايد عقول
از ادراک حکمت خفيّه در بعضی امور عاجز لهذا مظهر ظهور کلّی
آنچه فرمايد و آنچه کند محض حکمت است و مطابق واقع . و لکن
اگر بعضی نفوس باسرار خفيّهء حکمی از احکام و يا عملی از اعمال
حقّ پی نبرند نبايد اعتراض کنند چه که مظهر کلّی يفعل ما يشاست .
چه بسيار واقع که از شخص عاقل کامل دانائی امری صادر و چون
سائرين از ادراک حکمت آن عاجز اعتراض نمايند و استيحاش کنند
که اين شخص حکيم چرا چنين گفت و يا چنين نمود اين اعتراض
از جهل آنان صادر و حکمت حکيم از خطا مقدّس و مبرّا . و
همچنين طبيب حاذق در معالجه مريض يفعل ما يشاست و
مريض را حقّ اعتراض نه آنچه طبيب گويد و آنچه مجری دارد همان
صحيح است بايد کلّ او را مظهر يفعل ما يشاء و يحکم ما يريد شمرند .
البتّه طبيب بمعالجاتی منافی تصوّر سائرين پردازد حال از نفوس بی
بهره از حکمت و طبّ اعتراض جائز است لا و اللّه بلکه بايد کلّ
سر تسليم نهند و آنچه طبيب حاذق گويد مجری دارند پس طبيب
حاذق يفعل ما يشاست و مريضانرا نصيبی در اين مقام نه بايد حذاقت
طبيب ثابت شود چون حذاقت طبيب ثابت شد يفعل ما يشاست .
و همچنين سردار جنود چون در فنون حرب فريد است آنچه گويد
و فرمايد يفعل ما يشاست و ناخدای کشتی چون در فنون بحريّه
مسلّم کلّ آنچه گويد و فرمايد يفعل ما يشاست و مربّی حقيقی چون
شخص کامل است آنچه گويد و فرمايد يفعل ما يشاست . باری مقصد
از يفعل ما يشاء اينست که شايد مظهر ظهور امری فرمايد و حکمی
اجرا دارد و عملی فرمايد و نفوس مؤمنه از ادراک حکمت آن عاجز
نبايد اعتراض بخاطر احدی خطور نمايد که چرا چنين فرمود
و يا چنين مجری داشت امّا نفوس ديگر که در ظلّ مظهر کلّی هستند
آنان در تحت حکم شريعة اللّه هستند بقدر سر موئی آنانرا
تجاوز از شريعت جائز نه و بايد جميع اعمال و افعالرا تطبيق
بشريعة اللّه کنند و اگر تجاوز نمايند عند اللّه مسؤول و مؤاخذ
گردند البتّه آنانرا از يفعل ما يشاء بهره و نصيبی نه زيرا
اين مقام تخصيص بمظهر کلّی دارد . مثلاً حضرت مسيح روحی
له الفدا مظهر يفعل ما يشاء بود و لکن حواريّون را نصيبی از اين مقام نبود چه
که در ظلّ حضرت مسيح بودند بايد از امر و اراده او تجاوز ننمايند و السّلام .
قسم چهارم
مقالات
در مبدأ و معاد و قوی و حالات و کمالات مختلفه انسان
گفتگو بر سر ناهار
آمديم بر سر مسأله تغيير نوع و ترقّی اعضا يعنی انسان از عالم
حيوان آمده . اين فکر در عقول بعضی از فلاسفه اروپ تمکّن يافته
بسيار مشکل است که حال بطلانش تفهيم شود ولی در استقبال
واضح و آشکار گردد و فلاسفه اروپ خود پی ببطلان اين مسأله
برند زيرا اين مسأله فی الحقيقه بديهيّ البطلانست . و چون انسان
در کائنات بنظر امعان نظر کند و بدقائق احوال موجودات پی
برد و وضع و ترتيب و مکمّليّت عالم وجود مشاهده کند يقين نمايد
که ليس فی الامکان ابدع ممّا کان چه که جميع کائنات وجوديّه
علويّه و ارضيّه بلکه اين فضای نامتناهی و آنچه در اوست چنانکه
بايد و شايد خلق و تنظيم و ترکيب و ترتيب و تکميل شده است
هيچ نقصان ندارد بقسمی که اگر جميع کائنات عقل صرف شوند و تا
ابد الآباد فکر کنند ممکن نيست که بتوانند بهتر از آنچه شده است
تصوّر نمايند اگر چنانچه پيش آفرينش باين مکمّليّت در نهايت
آرايش نبوده بلکه پستتر بوده است پس وجود مهمل و ناقص
بوده است در اين صورت مکمّل نبوده . اين مسأله بی نهايت دقّت
و فکر لازم دارد مثلاً امکانرا يعنی عالم وجود را من حيث العموم
مشابه هيکل انسان تصوّر کنيد که اين ترکيب و اين ترتيب و اين
مکمّليّت و جمال و کمال که الآن در هيکل بشری هست اگر غير
ازين باشد نقص محض است لهذا اگر تصوّر زمانی کنيم که انسان
در عالم حيوانی بوده يعنی حيوان محض بوده وجود ناقص بوده
معنيش اين است که انسانی نبود و اين عضو اعظم که در هيکل
عالم بمنزله مغز و دماغ است مفقود بوده است پس عالم ناقص محض
بوده است . همين برهان شافيست که اگر چنانچه انسان وقتی در
حيّز حيوان بوده است مکمّليّت وجود مختلّ بود زيرا انسان عضو
اعظم اين عالم است و اگر عضو اعظم در اين هيکل نباشد البتّه
هيکل ناقص است . و انسان را عضو اعظم شماريم زيرا در بين
کائنات انسان جامع کمالات وجود است و مقصد از انسان فرد
کامل است يعنی اوّل شخص عالم که جامع کمالات معنويّه و صوريّه
است که در بين کائنات مثل آفتابست پس تصوّر نمائيد وقتی
آفتاب موجود نبوده است بلکه آفتاب نيز ستاره بوده البتّه آن
زمان روابط وجود مختلّ بوده چگونه تصوّر چنين چيزی توان نمود
و اگر نفسی تتبّع در عالم وجود نمايد همين کفايت است . و برهان
ديگر گوئيم و اين دقيقتر است اين کائنات موجوده غير متناهيه
در عالم وجود خواه انسان خواه حيوان خواه نبات خواه جماد
هر چه باشد لابدّ هر يک مرکّب از عناصری هستند و اين مکمّليّتی
که هر کائنی از کائنات است شبهه ای نيست که بايجاد الهی منبعث
از عناصر مرکّبه و حسن امتزاج بوده و مقادير کمّيّت عناصر و
کيفيّت ترکيب و تأثيرات سائر کائنات تحقّق يافته پس جميع کائنات
مانند سلسله ای مرتبط بيکديگرند و تعاون و تعاضد و تفاعل از
خواصّ کائنات و سبب تکوّن و نشو و نمای موجودات است . و
بدلائل و براهين ثابت است که هر يک از اين کائنات عموميّه
حکم و تأثيری در کائنات سائره يا بالاستقلال يا بالتّسلسل دارد .
خلاصه هر کائنی از کائنات مکمّليّتش يعنی مکمّليّتی که الآن در انسان
و دون آن ميبينی من حيث الأجزاء و من حيث الأعضاء و من
حيث القوی منبعث است از عناصر مرکّبه و مقادير و موازين
عناصر و نحويّت امتزاج عنصری و تفاعل و مفاعيل و تأثيری که
از کائنات سائره در انسانست چون اينها جمع شود اين انسان
پيدا گردد و چون مکمّليّت اين کلّ منبعث از اجزاء عناصر مرکّبه
و مقادير آن عناصر و نحويّت امتزاج و تفاعل و مفاعيل کائنات
مختلفه حاصل گشته لهذا ده هزار و يا صد هزار سال پيش چون
انسان ازين عناصر خاکی و بهمين مقادير و موازين و بهمين نحويّت
ترکيب و امتزاج و بهمين مفاعيل سائر کائنات بوده پس بعينه
آن بشر همين بشر بوده است و اين امر بديهی است قابل تردّد
نيست يعنی هزار مليون سال بعد ازين اگر اين عناصر انسان
جمع شود و بهمين مقادير تخصيص و ترکيب شود و بهمين نحويّت
امتزاج عناصر حاصل گردد و بهمين مفاعيل از سائر کائنات متأثّر
شود بعينه همين بشر موجود گردد . مثلاً صد هزار سال بعد اگر
روغن حاصل شود آتش حاصل شود فتيله موجود شود چراغدان
موجود گردد روشن کننده پيدا شود . خلاصه جميع ما لزميکه الآن
هست حاصل گردد اين سراج بعينه پيدا شود . اين مسأله قطعيّ
الدّلاله است امريست واضح و امّا آنچه دلائلی که حضرات ذکر
کردهاند اينها ظنّيّ الدّلاله است قطعيّ الدّلاله نيست .
" مبدأ انسان "
بدانکه يک مسأله از غوامض مسائل الهيّه اينست که اين عالم
وجود يعنی اين کون نامتناهی بدايتی ندارد و از پيش بيان اين
مطلب شد که نفس اسماء و صفات الوهيّت مقتضی وجود کائناتست
هر چند مفصّل بيان شد حالا هم مختصری ذکر ميشود . بدانکه ربّ بی
مربوب تصوّر نشود سلطنت بی رعيّت تحقّق ننمايد معلّم بی متعلّم
تعيّن نيابد خالق بی مخلوق ممکن نگردد رازق بی مرزوق بخاطر
نيايد زيرا جميع اسماء و صفات الهيّه مستدعی وجود کائناتست . اگر
وقتی تصوّر شود که کائناتی ابداً وجود نداشته است اين تصوّر
انکار الوهيّت الهيّه است و ازين گذشته عدم صرف قابل وجود
نيست اگر کائنات عدم محض بود وجود تحقّق نمی يافت لهذا چون
ذات احديّت يعنی وجود الهی ازلی است سرمديست يعنی لا اوّل
له و لا آخر له است البتّه عالم وجود يعنی اين کون نامتناهی را نيز
بدايت نبوده و نيست . بلی ممکن است جزئی از اجزاء ممکنات يعنی
کره ای از کرات تازه احداث شود يا اينکه متلاشی گردد امّا سائر
کره های نامتناهی موجود است عالم وجود بهم نميخورد منقرض نميشود
بلکه وجود باقی و برقرار است و چون کره ای از اين کرات بدايتی
دارد حکماً نهايتی دارد زيرا از برای هر ترکيبی چه کلّی چه جزئی
لابدّ از تحليل است نهايتش اين است که بعضی ترکيبها سريع
التّحليل است و بعضی بطیء التّحليل و الّا ممکن نيست شيئی ترکيب
شود بتحليل نرود . پس بايد بدانيم که هر موجودی از موجودات
عظيمه در بدايت چه بوده شبهه ای نيست که در ابتدا مبدأ واحد
بوده است مبدأ نمی شود که دو باشد زيرا مبدأ جميع اعداد
واحد است دو نيست و دو محتاج بمبدأ است . پس معلوم شد که
در اصل مادّه واحده است آن مادّه واحده در هر عنصری بصورتی
درآمده است لهذا صور متنوّعه پيدا شده است و چون اين صور
متنوّعه پيدا شد هر يک ازين صور استقلاليّت پيدا کرد عنصر
مخصوص شد . امّا اين استقلاليّت در مدّت مديده بحصول پيوست
و تحقّق و تکوّن تامّ يافت پس اين عناصر بصور نامتناهی ترکيب
و ترتيب و امتزاج يافت يعنی از ترکيب و امتزاج اين عناصر کائنات
غير نامتناهی پيدا شد اين ترکيب و ترتيب بحکمت الهيّه و قدرت
قديمه بيک نظم طبيعی حاصل گشت و چون بنظم طبيعی در کمال
اتقان و مطابق حکمت در تحت قانون کلّی ترکيب و امتزاج يافت
واضح است که ايجاد الهی است نه ترکيب و ترتيب تصادفی زيرا
که ايجاد اينست که از هر ترکيبی کائنی موجود شود امّا از ترکيب
تصادفی هيچ کائنی موجود نگردد . مثلاً اگر بشر با وجود عقل و
ذکا عناصريرا جمع کند ترکيب کند چون بنظم طبيعی نيست لهذا
کائن حيّ موجود نشود اين جواب سؤال مقدّره است که اگر
بتصوّر آيد و بخاطر خطور کند که چون اين کائنات از ترکيب
و امتزاج اين عناصر است ما هم اين عناصر را جمع ميکنيم و امتزاج
ميدهيم يک کائنی موجود ميشود اين تصوّر خطاست زيرا اين
ترکيب اصلی ترکيب الهی است و امتزاج را خدا ميدهد و بر نظم
طبيعی است و ازين جهت از اين ترکيب يک کائنی موجود شود
و وجودی تحقّق يابد امّا از ترکيب بشر ثمری حاصل نگردد زيرا
بشر ايجاد نتواند . باری گفتيم که از ترکيب عناصر و امتزاج و نحويّت
ترکيب و موازين عناصر و مفاعيل سائره ، صور و حقائق غير
متناهی و کائنات نامحصور پيدا شد . امّا اين کره ارض بهيأت
حاضره واضح است که يک دفعه تکوّن نيافته است بلکه بتدريج اين
موجود کلّی اطوار مختلفه طيّ نموده تا آنکه باين مکمّليّت جلوه يافته
و موجودات کلّيّه بموجودات جزئيّه تطبيق ميشود و قياس گردد
زيرا موجود کلّی و موجود جزئی کلّ در تحت يک نظم طبيعی و
قانون کلّی و ترتيب الهی هستند . مثلاً کائنات ذرّيّه را در نظام عمومی
مطابق اعظم کائنات عالم يابی واضح است که از يک کارخانه
قدرت بر يک نظم طبيعی و يک قانون عمومی تکوّن يافته لهذا قياس
بيکديگر گردند . مثلاً نطفه انسان در رحم مادر بتدريج نشو و نما
نموده بصور و اطوار مختلفه درآمده تا آنکه در نهايت درجه جمال
ببلوغ رسيده بهيأت مکمّليّت در نهايت لطافت جلوه نموده بهمچنين
تخم اين گل که مشاهده مينمائيد در بدايت شیء حقيری در
نهايت صغيری بوده در رحم زمين نشو و نما نموده و بصور مختلفه
در آمده تا آنکه در کمال طراوت و لطافت در اين رتبه جلوه کرده .
بهمين قسم واضح است که اين کره ارض در رحم عالم تکوّن يافته و
نشو و نما نموده و بصور و حالات مختلفه در آمده تا بتدريج مکمّليّت را
يافته و بمکوّنات نامتناهيه تزيين جسته و در نهايت اتقان جلوه
نموده است . پس واضح است که آن مادّه اصليّه که بمنزله نطفه است
عناصر مرکّبه ممتزجه اوّليّه آن بوده آن ترکيب بتدريج در اعصار
و قرون نشو و نما کرده و از شکل و هيأتی بشکل و هيأت ديگر
انتقال نموده تا باين مکمّليّت و انتظام و ترتيب و اتقان بحکمت
بالغه حضرت يزدان جلوه نموده . باری بر سر مطلب رويم که انسان
در بدو وجود در رحم کره ارض مانند نطفه در رحم مادر بتدريج
نشو و نما نموده و از صورتی بصورتی انتقال کرده و از هيأتی
بهيأتی تا آنکه باين جمال و کمال و قوی و ارکان جلوه نموده در بدايت يقين است که باين حلاوت و ظرافت و لطافت نبوده
است بلکه بتدريج باين هيأت و شمايل و حسن و ملاحت رسيده
است مثل نطفه انسان در رحم مادر شبهه ای نيست که نطفه بشر
يک دفعه اين صورت نيافته و مظهر فتبارک اللّه احسن الخالقين
نگشته لهذا بتدريج حالات متنوعّه پيدا نموده و هيأتهای مختلفه يافته
تا اينکه باين شمائل و جمال و کمال و لطافت و حلاوت جلوه
نموده . پس واضح و مبرهن است که نشو و نمای انسان در کره
ارض باين مکمّلی مطابق نشو و نمای انسان در رحم مادر بتدريج
و انتقال از حالی بحالی و از هيأت و صورتی بهيأت و صورتی ديگر
بوده چه که اين بمقتضای نظام عمومی و قانون الهی است يعنی
نطفه انسان احوالات مختلفه پيدا کند و درجات متعدّده قطع
نمايد تا اينکه بصورت فتبارک اللّه احسن الخالقين رسيده آثار رشد
و بلوغ در آن نمايان گردد . بهمچنين در بدو وجود انسان در اين
کره ارض از بدايت تا باين هيأت و شمايل و حالت رسيده لابدّ
مدّتی طول کشيده درجاتی طيّ کرده تا باين حالت رسيده ولی از بدو
وجودش نوع ممتاز بوده است مثل اينکه نطفه انسان در رحم مادر
در بدايت بهيأت عجيبی بوده اين هيکل از ترکيبی بترکيبی از هيأتی
بهيأتی از صورتی بصورتی انتقال نموده است تا نطفه در نهايت جمال
و کمال جلوه نموده است امّا همان وقتی که در رحم مادر بهيأت
عجيبی بکلّی غير ازين شکل و شمائل بوده است نطفه نوع ممتاز
بوده است نه نطفه حيوان و نوعيّتش و ماهيّتش ابداً تغيير نکرده .
پس بر فرض اينکه اعضای اثری موجود و محقّق گردد دليل بر عدم
استقلال و اصالت نوع نيست نهايتش اينست که هيأت و شمائل
و اعضای انسان ترقّی نموده است ولی باز نوع ممتاز بوده انسان
بوده نه حيوان . مثلاً اگر نطفه انسان در رحم مادر از هيأتی بهيأتی
انتقال نمايد که هيأت ثانيه ابداً مشابهتی بهيأت اوّليّه ندارد آيا
دليل بر آنست که نوعيّت تغيير يافته و حيوان بوده و اعضا نشو
و ترقّی کرده تا آنکه انسان شده است ؟ لا و اللّه . باری اين رأی و فکر
چه قدر سست است و بی بنيانست زيرا اصالت نوع انسان و
استقلاليّت ماهيّت انسان واضح و مشهود است و السّلام .
يک دو مرتبه در مسأله روح صحبت شد امّا نوشته نشد . بدانکه
اهل عالم بر دو قسمند يعنی دو فرقهاند يک فرقه منکر روحند
گويند که انسان هم نوعی از حيوانست ، چرا ؟ می بينيم که حيوان در
قوی و حواسّ مشترک با انسانست و اين عناصر بسيطه مفرده که
اين فضا مملوّ از آنست بترکيبهای نامتناهی ترکيب شود و از هر
ترکيبی يک کائنی از کائنات پيدا شود از جمله کائنات ذوی الارواح
است که دارنده قوی و احساساتند هر چه ترکيب مکمّلتر است آن
کائن اشرفتر است . ترکيب عناصر در وجود انسان از ترکيب جميع
کائنات مکمّلتر است و امتزاجی در نهايت اعتدال دارد لهذا اشرفست
و اکمل . گويند نه اينست که انسان يک قوّه و روح مخصوصی دارد
که سائر حيوانات از او محرومند حيوانات جسم حسّاسند و انسان
در بعضی قوی حسّاستر است ( و حال آنکه در قوای حسّاسه
ظاهره مثل سمع و بصر و ذوق و شمّ و لمس حتّی در بعضی از قوای
باطنه مثل حافظه حيوان از انسان شديدتر است ). گويند حيوان
ادراک دارد شعور دارد نهايتش اينست که شعور انسان بيشتر است .
اين قول فلسفه حاليّه است چنين ميگويند و زعمشان چنين است
و اوهامشان چنين حکم کرده است اينست که بعد از بحث و
دلائل عظيمه انسانرا بسلاله حيوان رساندهاند که يک وقتی بوده
است که انسان حيوان بوده نوع تغيير نموده ترقّی کرده است کم کم
تا بدرجه انسان رسيده . امّا الهيّون گويند خير چنين نيست هر چند
انسان در قوی و حواسّ ظاهره مشترک با حيوانست ولی يک قوّه
خارق العاده در انسان موجود است که حيوان از آن محرومست
اين علوم و فنون و اکتشافات و صنايع و کشف حقايق از نتائج
آن قوّه مجرّده است اين قوّه يک قوّتيست که محيط بر جميع اشياست
و مدرک حقايق اشيا اسرار مکنونه کائناترا کشف کند و در آن
تصرّف نمايد حتّی شیء غير موجود در خارجرا ادراک کند يعنی
حقائق معقوله غير محسوسه را که در خارج وجود ندارد بلکه غيب
است ادراک کند مثل حقيقت عقل و روح و صفات و اخلاق
و حبّ و حزن انسان که حقيقت معقوله است . و ازين گذشته اين
علوم موجوده و صنايع مشهوده و مشروعات و کشفيّات نامتناهی
انسانی يک وقتی غيب مستور و سرّ مکنون بوده است آن قوّه محيطه
انسانی آنانرا کشف کرده و از حيّز غيب بحيّز شهود آورده من
جمله تلغراف فوتغراف فنوغراف جميع اين اکتشافات و صنايع
عظيمه يک وقتی سرّ مکنون بوده است آن حقيقت انسانيّه کشف
کرده و از حيّز غيب بحيّز شهود آورده حتّی يک وقتی بوده است که
خواصّ اين آهن که می بينی بلکه جميع معادن سرّ مکنون بوده است
حقيقت انسانيّه کشف اين معدنرا کرده و اين هيأت صناعت
در او ايجاد نموده و قس علی ذلک . جميع اشيا که از اکتشافات و
اختراعات بشريّه است و نامتناهيست اين مطلب جای انکار نيست
و نمی توانيم انکار کنيم . اگر بگوئيم اين از آثار قوای حيوانيّت و
قوای حواسّ جسمانيست واضحاً مشهوداً می بينيم که حيوانات در
اين قوی اعظم از انسانند مثلاً بصر حيوان خيلی تندتر از بصر
انسانست قوّه سامعه حيوان خيلی بيش از قوّه سامعه انسان و
همچنين قوّه شامّه و قوّه ذائقه خلاصه در جميع قوای مشترکه بين
حيوان و انسان اکثر حيوان شديدتر است . مثلاً در قوّه حافظه
فرض کنيم اگر کبوتری را از اينجا باقليمی بسيار بعيد بريد و از
آنجا رها نمائی رجوع باينجا نمايد راهها در حفظش ماند سگی را از
اينجا باواسط آسيا برو رها کن ميآيد باينجا ابداً راهرا گم
نميکند و همچنين در سائر قوی مثل سمع و بصر و شمّ و ذوق
و لمس . پس واضح شد که اگر در انسان قوّه ای غير از قوای حيوانی
نبود بايد حيوان در اکتشافات عظيمه و در ادراک حقائق اعظم
از انسان باشد پس باين دليل معلوم شد که در انسان يک
موهبتی هست که در حيوان نيست . و ازين گذشته حيوان ادراک
اشياء محسوسه را ميکند امّا ادراک حقائق معقوله را نميکند مثلاً آنچه
در مدّ بصر است می بيند امّا آنچه از مدّ بصر خارج است ممکن
نيست ادراک کند و تصوّر او را نمی تواند بکند مثلاً حيوان ممکن
نيست ادراک اين بکند که ارض کرويّ الشّکل است زيرا انسان
از امور معلومه استدلال بر امور مجهوله کند و کشف حقائق مجهوله
نمايد . از جمله آفاق مائله را چون انسان بيند استنتاج کرويّت ارض
نمايد مثلاً قطب شمالی در عکّا ٣٣ درجه است يعنی ٣٣ درجه
از افق مرتفعست چون انسان رو بقطب شمالی رود هر يک درجه که
قطع مسافت نمايد يک درجه قطب از افق صعود پيدا کند يعنی
ارتفاع قطب شمالی ٣٤ درجه شود تا ارتفاع قطب بچهل درجه
و پنجاه درجه و شصت درجه و هفتاد درجه اگر بقطب ارض رسد
ارتفاع قطب بنود درجه رسد و در سمت الرّأس رسد يعنی بالای
سر اين قطب امر محسوس است و اين صعود نيز امر محسوس
است که هر چه رو بقطب رود قطب بلندتر شود ازين دو امر
معلوم يک امر مجهول کشف گردد که آن آفاق مائله است يعنی
افق هر درجه ارض غير افق درجه ديگر است اين کيفيّت را
انسان ادراک کند و استدلال بامری مجهول که کرويّت ارض
است نمايد امّا حيوان ممکن نيست که ادراک اينرا بکند . و همچنين
ممکن نيست که حيوان ادراک اينرا نمايد که شمس مرکز است
و ارض متحرّک حيوان اسير حواسّ است و مقيّد بآن است اموری
که ماوراء حواسّ است که حواسّ در او تصرّف ندارد ابداً ادراک
نکند و حال آنکه در قوی و حواسّ ظاهره حيوان اعظم از
انسانست . پس ثابت و محقّق شد که در انسان يک قوّه کاشفه ای
هست که بآن ممتاز از حيوانست و اين است روح انسان . سبحان
اللّه انسان هميشه توجّهش بعلوّ است و همّتش بلند است هميشه ميخواهد
که بعالمی اعظم از آن عالمی که هست برسد و بدرجه ای ما فوق درجه ای
که هست صعود نمايد حبّ علويّت از خصائص انسانست متحيّرم
که بعضی فلاسفه امريکا و اروپا چگونه راضی شدهاند که خود را
تدنّی بعالم حيوان دهند و ترقّی معکوس نمايند وجود بايد توجّهش
رو بعلوّ باشد و حال آنکه اگر بخود او بگوئی حيوانی بسيار دلتنگ
ميشود بسيار اوقاتش تلخ ميشود . عالم انسان کجا عالم حيوان کجا
کمالات انسان کجا جهالت حيوان کجا نورانيّت انسان کجا ظلمانيّت
حيوان کجا عزّت انسان کجا ذلّت حيوان کجا ؟ يک طفل ده ساله
عرب در باديه دويست سيصد شتر را مسخّر ميکند بيک صدا ميبرد
و ميآورد فيلی باين عظمت را يک هندوی ضعيف چنين مسخّر مينمايد
که در نهايت اطاعت حرکت نمايد جميع اشيا در دست انسان
مسخّر است طبيعت را مقاومت ميکند جميع کائنات اسير طبيعتند
نميتوانند از مقتضای طبيعت جدا شوند مگر انسان که مقاومت
طبيعت کند طبيعت جاذب مرکز است انسان بوسائطی دور از
مرکز ميشود در هوا پرواز نمايد طبيعت مانع انسان از دخول در
درياست انسان کشتی سازد و در قطب محيط اعظم سير و حرکت
نمايد و قس علی ذلک اين مطلب بسيار مطوّلست مثلاً انسان در
کوه و صحرا کشتی راند و وقوعات شرق و غرب را در يک نقطه
جمع کند جميع اين کيفيّات مقاومت طبيعت است . اين دريای
باين عظمت نميتواند ذرّه ای از حکم طبيعت خارج شود آفتاب باين
عظمت نتواند بقدر سر سوزن از حکم طبيعت خارج شود و ابداً
ادراک شؤون و احوال و خواصّ و حرکت و طبيعت انسان نتواند .
پس در اين جسم باين صغيری انسان چه قوّتيست که محيط بر همه
اينهاست اين چه قوّه قاهره ايست که جميع اشيا مقهور او ميشوند ؟
يک چيزی باقی مانده است اين است که فيلسوفهای جديد ميگويند
که ما ابداً در انسان روحی مشاهده نمينمائيم و آنچه در خفايای
جسد انسان تحرّی مينمائيم يک قوّه معنويّه احساس نميکنيم . يک قوّه ای که
محسوس نيست چگونه تصوّر آن نمائيم ؟ الهيّون در جواب گويند روح
حيوان نيز محسوس نگردد و باين قوای جسمانيّه ادراک نشود بچه
استدلال بر وجود روح حيوانی نمائيم شبهه ای نيست که از آثار
استدلال بر آن کنی که در اين حيوان قوّه ای که در نبات نيست
هست آن قوّه حسّاسه است يعنی بيناست شنواست و همچنين قوای
ديگر از اينها استدلال کنی که يک روح حيوانی هست . بهمين قسم
از آن دلائل و آثار مذکوره استدلال کن که يک روح انسانی
هست . پس در اين حيوان چون آثاری هست که در نبات نيست
گوئی که اين قوای حسّيّه از خصائص روح حيوانست و همچنين
در انسان آثار و قوی و کمالاتی بينی که در حيوان موجود نيست
پس استدلال کن که در انسان يک قوّه ای هست که حيوان از آن محروم است . و اگر چنانچه هر شیء غير محسوس را انکار کنيم حقائق
مسلّمة الوجود را بايد انکار نمائيم . مثلاً مادّه اثيريّه محسوس نيست
و حال آنکه محقّق الوجود است قوّه جاذبه محسوس نيست و حال
آنکه محقّق الوجود است از چه حکم بر وجود اينها ميکنيم از آثارشان
مثلاً اين نور تموّجات آن مادّه اثيريّه است ازين تموّجات استدلال
بر وجود او کنيم .
سؤال
در مسأله نشو و ترقّی کائنات که رأی بعضی از فلاسفه اروپ
است چه ميگوئيد ؟
جواب
در اين مسأله روزی ديگر مذاکره شد باز مجدّداً نيز صحبتی ميشود .
خلاصه اين مسأله منتهی باصالت نوع و عدم آن ميگردد يعنی
نوعيّت انسان از اصل اساس بوده است يا آنکه بعد از حيوان
متفرّع گشته . بعضی از فلاسفه اروپا بر آنند که نوع را نشو و ترقّی
بلکه تبديل و تغيير نيز ممکن است . و از جمله ادلّه که بر اين
مدّعی اقامه نمودهاند اينست که بواسطه علم طبقات الأرض و
تدقيق و تحقيق در آن بر ما واضح و مشهود گشته سبقت وجود
نبات بر حيوان و سبقت وجود حيوان بر انسان و بر آنند که
جنس نبات و حيوان هر دو تغيير کرده زيرا در بعضی از طبقات
ارض نباتها کشف شده که در قديم بوده و الآن مفقود گرديده يعنی
ترقّی نموده و قويتر گشته و شکل و هيأت تبدّل يافته لهذا تبديل
نوع حاصل گشته . و همچنين در طبقات ارض انواعی از حيوانات
بوده که تغيّر و تبدّل نموده از جمله آن حيوانات مار است که در او
اعضای اثريّ موجود يعنی مدلّ بر آنست که وقتی مار پا داشته
و لکن بمرور زمان آن عضو معدوم گشته و آثار باقی و برقرار . و
همچنين در استخوان پشت انسان اثری هست و دلالت بر اين
مينمايد که انسان مانند حيوانات سائره وقتی ذَنَبی داشته و بر آنند
که آثارش باقی مانده وقتی آن عضو مفيد بوده ولی چون انسان
ترقّی نموده آن عضو را فائده ای نماند لهذا بتدريج معدوم گرديد . و مار
نيز در زير زمين مأوی يافت و از حيوانات زاحفه شد محتاج بپا
نماند لهذا پا معدوم شد ولی اثرش باقی . و اعظم برهانش اينست
که اين اجزاء اثريّ دلالت بر اعضا مينمايد و الآن بجهت عدم
فائده بتدريج مفقود گرديده و آن اجزاء اثريّ را حال هيچ ثمری و
حکمتی نه بنابراين اعضاء کامله لازمه باقی مانده و اجزای غير
لازمه از تغيير نوع بتدريج زائل گرديده ولی اثر باقی . جواب
اوّلاً آنکه سبقت حيوان بر انسان دليل ترقّی و تغيير و تبديل
نوع نه که از عالم حيوان بعالم انسان آمده زيرا مادام حدوث اين
تکوّنات مختلفه مسلّم است جائز است که انسان بعد از حيوان
تکوّن يافته چنانکه در عالم نبات ملاحظه مينمائيم که اثمار اشجار
مختلفه کلّ دفعةً و احده وجود نيايد . بلکه بعضی پيش بعضی پس
وجود يابند اين تقدّم دليل بر آن نيست که اين ثمر مؤخّر اين
شجر از ثمر مقدّم شجر ديگر حاصل گرديده ، ثانياً اين آثار صغيره و
اجزاء اثريّه را شايد حکمتی عظيم باشد که هنوز عقول مطّلع بر
حکمت آن نگرديدهاند و چه بسيار چيزها که در وجود موجود که
حکمت آن الی الآن غير معلوم چنانکه در علم فيزيولوجی يعنی
معرفت ترکيب اعضا مذکور که حکمت و علّت اختلاف الوان
حيوانات و موی انسان و قرمز بودن لبها و متنوّع بودن رنگهای
طيور الی الآن غير معلوم بلکه مخفی و مستور است مگر حکمت سياهی
تخم چشم آن معلوم گرديده که بجهت جذب شعاع آفتابست زيرا اگر
لونی ديگر يعنی ساده و سفيد بود جذب شعاع آفتاب نمی نمود .
پس مادام حکمت اين امور مذکوره مجهولست جائز است که حکمت
و علّت اجزاء اثريّه چه در حيوان چه در انسان نيز غير معلوم
باشد ولی البتّه حکمت دارد و لو غير معلوم ، ثالثاً فرض کنيم که
وقتی بعضی از حيوانات حتّی انسان عضوی داشتند که حال زائل
گشته اين برهان کافی بر تغيير و ترقّی نوع نيست زيرا انسان از
بدايت انعقاد نطفه تا بدرجه بلوغ رسد بهيأت و اشکال متنوّعه
در آيد بکلّی سيما و هيأت و شکل و لون تغيير نمايد يعنی از
هيأتی بهيأتی ديگر و از شکلی بشکل ديگر تحويل شود مع ذلک از
بدايت انعقاد نطفه نوع انسان بوده يعنی آن نطفه انسان بوده نه
حيوان ولی مخفی بود بعد ظاهر و آشکار شد . مثلاً فرض نمائيم که
وقتی انسان مشابهتی بحيوان داشته و حال ترقّی کرده و تغيير يافته
بر فرض تسليم اين قول دليل بر تغيير نوع نيست بلکه مانند
تغيير و تبديل نطفه انسانست تا بدرجه رشد و کمال رسد چنانچه
ذکر شد . واضحتر گوئيم فرض نمائيم وقتی انسان بچهار دست و پا
حرکت ميکرد و يا اينکه ذَنَبی داشت اين تغيير و تبدّل مانند تغيير
و تبدّل جنين است در رحم مادر هر چند از جميع جهات تغيير
نموده و نشو و ترقّی کرده تا باين هيأت تامّه رسيده ولی از بدايت
نوع مخصوص بوده چنانچه در عالم نبات نيز ملاحظه مينمائيم که
نوعيّت اصليّه فصيله تغيير و تبدّل نکند ولی هيأت و رنگ و
جسامت تغيير و تبديل کند و يا خود ترقّی حاصل شود . خلاصه
کلام اينکه انسان همچنانکه در رحم مادر از شکلی بشکلی ديگر و
از هيأتی بهيأتی ديگر انتقال و تغيير و ترقّی مينمايد معذلک از
بدايت نطفه نوع انسان بوده بهمچنين انسان از بدايت تکوّن در
رحم عالم نيز نوع ممتاز يعنی انسان بوده و از هيأتی بهيأت ديگر
بتدريج انتقال نموده پس اين تغيير هيأت و ترقّی اعضا و نشو و
نما مانع از اصالت نوع نگردد اين بر فرض تصديق نشو و ترقّی
انواع است و حال آنکه انسان از بدايت در اين هيأت و ترکيب
کامله بوده و قابليّت و استعداد اکتساب کمالات صوريّه و معنويّه
داشته و مظهر لنعملنّ انساناً علی صورتنا و مثالنا گشته نهايتش
اينست که خوشتر و ظريفتر و خوشگلتر گرديده و مدنيّت سبب
شده که از حالت جنگلی بيرون آمده مانند اثمار جنگلی که بواسطه
باغبانی تربيت شوند و خوشتر و شيرينتر گردند و طراوت و
لطافت بيشتر يابند و باغبان عالم انسانی انبيای الهی هستند .
اين دلائل که بر اصليّت نوع انسان اقامه نموديم ادلّه های عقلی بود
حال ادلّه های الهی گوئيم و اصل دليل آنست بجهت اينکه اثبات
الوهيّت را بادلّه عقليّه کرديم و همچنين بادلّه عقليّه ثابت شد که
انسان از اصل و اساس انسان بوده و نوعيّتش از قديمست حال
برهان الهی اقامه کنيم که وجود انسانی يعنی نوع انسان لازم
الوجود است بدون انسان کمالات ربوبيّت جلوه ننمايد . امّا اين
دلائل الهيّه است نه دلائل عقليّه و چون بدلائل و براهين بکرّات
ثابت شد که انسان اشرف ممکنات است و جامع جميع کمالات و جميع
کائنات و موجودات جلوه گاه تجلّی الهی است يعنی آثار الوهيّت
الهيّه در حقايق موجودات و جميع کائنات ظاهر است مثل اينکه
الآن کره ارض جلوه گاه اشعّه شمس است يعنی نور و حرارت و
تأثير آفتاب در جميع ذرّات کره ارض ظاهر و عيانست بهمچنين
ذرّات کائنات عموميّه در اين فضای نامتناهی هر يک حکايت و
دلالت از کمالی از کمالات الهيّه کنند و چيزی محروم نيست يا آيت
رحمت حقّ است يعنی دلالت بر رحمت حقّ ميکند يا آيت قدرت
حقّست يا آيت عظمت حقّ است يا آيت عدل حقّ است يا آيت
ربّانيّت حقّ است که پرورش ميدهد يا آيت کرم حقّ است يا
آيت بصر حقّست يا آيت سمع حقّ است يا آيت علم حقّ است
يا آيت نعمت حقّ است و قس علی ذلک . مراد اينست که لابدّ
هر کائنی از کائنات جلوه گاه تجلّی الهی است يعنی کمالات الهی
در وی ظاهر است و تجلّی کرده است مثل اينکه آفتاب در اين
صحرا در اين دريا در اين اشجار در اين اثمار در اين ازهار در
کلّ اشياء ارضيّه جلوه کرده . امّا عالم کائنات يعنی هر کائنی از
موجودات از يک اسمی از اسماء الهی حکايت کند امّا حقيقت
انسانيّه حقيقت جامعه است حقيقت کلّيّه است جلوه گاه تجلّی جميع
کمالات الهيّه است يعنی هر اسم و صفتی هر کمالی که از برای حقّ
ثابت ميکنيم يک آيتی از آن در انسان موجود است اگر آن در
انسان موجود نبود انسان تصوّر آن کمال را نميتوانست کرد و
ادراک نميتوانست نمود . مثلاً ميگوئيم که خدا بصير است اين چشم
آيت بصر اوست اگر اين بصر در انسان نبوده چگونه تصوّر
بصيری الهی مينموديم زيرا اکمه يعنی کور مادر زاد تصوّر بصر
نتواند و اصمّ يعنی کر مادر زاد تصوّر سمع نتواند و مرده تصوّر
حيات نتواند لهذا ربوبيّت الهيّه که مستجمعيّت جميع کمالاتست تجلّی
در حقيقت انسانی کرده يعنی ذات احديّت مستجمع جميع کمالاتست
و از اين مقام يک تجلّی بر حقيقت انسانيّه کرده يعنی شمس حقيقت
اشراق در اين آئينه نموده اينست که انسان مرآت تامّه ای مقابل
شمس حقيقت است و جلوه گاه اوست تجلّی کمالات الهيّه در حقيقت
انسان ظاهر است اينست که خليفة اللّه است رسول اللّه است . اگر
انسان نباشد عالم وجود نتيجه ندارد چه که مقصد از وجود ظهور
کمالات الهيّه است لهذا نميشود که بگوئيم که وقتی بوده که انسان
نبوده منتهی اين است که اين کره ارضيّه نبوده ولی اين مظهريّت
کامله از اوّل لا اوّل الی آخر لا آخر بوده و اين انسان که گوئيم
مقصد هر انسان نيست مقصد انسان کاملست زيرا اشرف عضوی
در شجره ثمره است و مقصد اصلی اوست اگر شجر ثمره نداشته باشد
مهملست لهذا نميشود تصوّر اينرا کرد که عالم وجود چه علوی و چه
سفلی بخر و گاو و موش و گربه معمور بود و از انسان محروم اين
تصوّر باطل است مهملست حرف حقّ واضح است مثل آفتابست .
اين دليل الهی است امّا بمادّيّون نميشود در ابتدا اقامه اين دليل
نمود اوّل بايد دليل عقلی ذکر کرد بعد دليل الهی .
سؤال
آيا انسان در ابتدا عقل و روح داشت و آيا ظهور آنها بواسطه
نموّ تدريجی انسان بود يا اينکه انسان فقط بعد از کمال نموّ خود بآنها رسيد ؟
جواب
ابتدای تکوّن انسان در کره ارض مانند تکوّن انسان در رحم
مادر است . نطفه در رحم مادر بتدريج نشو و نما نمايد تا تولّد شود
و بعد از ولادت نشو و نما نمايد تا بدرجه رشد و بلوغ رسد .
هر چند در طفوليّت آثار عقل و روح از انسان ظاهر است و لکن
در رتبه کمال نيست ناقص است چون ببلوغ رسد عقل و روح
بنهايت کمال ظاهر و باهر گردد . و همچنين در تکوّن انسان در
رحم عالم در بدايت مانند نطفه بود بعد بتدريج ترقّی در مراتب
کرد و نشو و نما نموده تا برتبه بلوغ رسيده در رتبه بلوغ عقل و
روح در نهايت کمال در انسان ظاهر و آشکار گشته . در بدايت
تکوّن نيز عقل و روح موجود بود ولی مکنون بود بعد ظهور
يافت زيرا در عالم رحم نيز در نطفه عقل و روح موجود است
ولی مکتوم است بعد ظاهر ميشود مانند دانه که شجره در آن
موجود است و ليکن مکتوم و مستور است چون دانه نشو و نما
نمايد شجره بتمامه ظاهر شود . بهمچنين نشو و نمای جميع کائنات بتدريج
است اين قانون کلّی الهی و نظم طبيعی است دانه بغتهً شجره نميشود
نطفه دفعةً واحده انسان نميشود جماد دفعةً واحده حجر نميشود
بلکه بتدريج نشو و نما ميکنند و بحدّ کمال ميرسند . جميع کائنات چه
از کلّيّات و چه از جزئيّات از اوّل تمام و کامل خلق شده است
منتهايش اينست که بتدريج اين کمالات در او ظاهر ميشود و قانون
الهی يکيست ترقّيات وجودی يکيست نظام الهی يکيست چه از
کائنات صغيره و چه از کائنات کبيره جميع در تحت يک قانون
و نظامند . هر دانه ای از ابتدا جميع کمالات نباتيّه در او موجود است
مثلاً اين دانه از بدايت جميع کمالات نباتيّه در او موجود بود امّا
آشکار نبود بعد بتدريج در او ظاهر گشت مثلاً از دانه اوّل ساقه
بعد شاخه بعد برگ بعد شکوفه بعد ثمر ظاهر گردد امّا در بدايت
تکوّن جميع اينها در دانه بالقوّه موجود است امّا ظاهر نيست .
همين قسم نطفه از بدايت دارای جميع کمالاتست مثل روح و عقل
و بصر و شامّه و ذائقه مختصر جميع قوی لکن ظاهر نيست بعد
بتدريج ظاهر ميشود . همين قسم کره ارض از اوّل با جميع عناصر
و موادّ و معادن و اجزا و ترکيب خلق شده امّا بتدريج هر يک از
اينها ظاهر گشت اوّل جماد و بعد نبات و بعد حيوان و بعد انسان
ظاهر شد امّا از اوّل اين اجناس و انواع در کمون کره ارض
موجود بوده است و بعد بتدريج ظاهر شد زيرا قانون اعظم الهی
و نظام طبيعی عمومی که محيط بر جميع کائناتست و کلّ در تحت
حکم آن چنين است و چون بآن نظام عمومی نظر نمائی ببينی که
کائنی از کائنات بمحض تکوّن بحدّ کمال نرسد بلکه بتدريج نشو و نما
نمايد پس بدرجه کمال رسد .
سؤال
حکمت روح در جسد چه بود ؟
جواب
حکمت ظهور روح در جسد اينست روح انسانی وديعه رحمانيست
بايد جميع مراتب را سير کند زيرا سير و حرکت او در مراتب
وجود سبب اکتساب کمالاتست . مثلاً انسان چون در اقاليم و ممالک
مختلفه متعدّده بقاعده و ترتيب سير و حرکت کند البتّه سبب اکتساب
کمال است زيرا مشاهده مواقع و مناظر و ممالک نمايد و اکتشاف
شؤون و احوال سائر طوائف کند و مطّلع بجغرافيای بلاد شود
و صنايع و بدايع ممالک اکتشاف کند و اطّلاع بر روش و سلوک
و عادات اهالی نمايد و مدنيّت و ترقّيات عصريّه بيند و بر سياست
حکومت و استعداد و قابليّت هر مملکت اطّلاع حاصل نمايد . بهمچنين
روح انسانی چون سير در مراتب وجود کند و دارنده هر رتبه و
مقام گردد حتّی رتبه جسد البتّه اکتساب کمالات نمايد . و از اين
گذشته بايد که آثار کمالات روح در اين عالم ظاهر شود تا عالم
اين کون نتيجه نا متناهی حاصل نمايد و اين جسد امکان جان پذيرد
و فيوضات الهيّه جلوه فرمايد . مثلاً شعاع شمس بايد بر ارض بتابد
و حرارت آفتاب کائنات ارضيّه را تربيت نمايد و اگر شعاع و
حرارت آفتاب بر زمين نتابد زمين معطّل و مهمل و معوّق ماند .
بهمچنين اگر کمالات روح در اين عالم ظاهر نشود اين عالم عالم ظلمانی
حيوانی محض شود بظهور روح در هيکل جسمانی اين عالم نورانی گردد
روح انسان سبب حيات جسد انسانست . بهمچنين عالم بمنزله
جسد است و انسان بمنزله روح اگر انسان نبود و ظهور کمالات
روح نبود و انوار عقل در اين عالم جلوه نمينمود اين عالم مانند جسد
بيروح بود . و همچنين اين عالم بمنزله شجره است و انسان بمثابه ثمره
اگر ثمر نبود شجر مهمل بود . و از اين گذشته اين اعضا و اجزا
و ترکيبی که در اعضای بشريست اين جاذب و مغناطيس روح
است لابدّ است که روح ظاهر شود . مثلاً آئينه که صافی شد لابدّ
جذب شعاع آفتاب کند و روشن گردد و انعکاسات عظيمه در
آن پديدار شود يعنی اين عناصر کونيّه چون بنظم طبيعی در کمال
اتقان جمع و ترکيب گردد مغناطيس روح شود و روح بجميع کمالات
در آن جلوه نمايد . ديگر در اين مقام گفته نميشود که چه لزوم
دارد که شعاع آفتاب تنزّل در آيينه نمايد زيرا ارتباط در ميان
حقايق اشيا چه روحانی چه جسمانی مقتضی آنست که چون آيينه صافی
گشت و تقابل بآفتاب يافت شعاع آفتاب در آن ظاهر گردد بهمچنين
چون عناصر باشرف نظم و ترتيب و کيفيّت ترکيب و امتزاج يافت
روح انسانی در آن ظاهر و آشکار شود ذلک تقدير العزيز العليم .
سؤال
تعلّق حقّ بخلق يعنی واجب تعالی بسائر کائنات بچه نحو است ؟
جواب
تعلّق حقّ بخلق تعلّق موجد است بموجود تعلّق آفتابست باجسام
مظلمه از ممکنات و تعلّق صانع است بمصنوعات . آفتاب در حيّز
ذاتش مقدّس از اجسام مستنيره است بلکه نور آفتاب نيز در حدّ
ذاتش مقدّس و مستغنی از کره ارض است . هر چند کره ارض
در تحت تربيت آفتابست و مستفيض از انوار او ولی آفتاب و
شعاع مقدّس از آن اگر آفتاب نبود کره ارض و جميع موجودات
ارضيّه مشهود نميشد . قيام خلق بحقّ قيام صدور است يعنی خلق از
حقّ صادر شده است نه ظاهر تعلّق صدور دارد نه تعلّق ظهور .
انوار آفتاب از آفتاب صدور يافته نه ظهور يافته تجلّی صدوری
چون تجلّی شعاع از نيّر آفاق است يعنی ذات مقدّس شمس حقيقت
تجزّی نيابد و برتبه خلق تنزّل ننمايد چنانکه قرص شمس را تجزّی
و تنزّل بکره ارض نه بلکه شعاع آفتاب که فيض است از آفتاب
صادر و اجسام مظلمه را روشن نمايد . و امّا تجلّی ظهوری ظهور افنان
و اوراق و ازهار و اثمار از حبّه است زيرا حبّه بذاته افنان و
اثمار گردد حقيقتش تنزّل در شاخ و برگ و ميوه نمايد . و اين تجلّی
ظهوری در حقّ باری تعالی نقص صرف و ممتنع و مستحيل است
زيرا لازم آيد که قدم محض بصفت حدوث متّصف گردد و غنای
صرف فقر محض شود و حقيقت وجود عدم گردد و اين محالست
لهذا جميع کائنات از حقّ صدور يافته است . يعنی ما يتحقّق به
الاشياء حقّ است و ممکنات باو وجود يافته است . و اوّل صادر
از حقّ آن حقيقت کلّيّه که باصطلاح فلاسفه سلف عقل اوّل نامند
و باصطلاح اهل بها مشيّت اوّليّه نامند و اين صدور من حيث
الفعل در عالم حقّ بامکنه و زمان محدود نه لا اوّل و لا آخر له
است اوّل و آخر بالنّسبه بحقّ يکسانست و قدم حقّ قدم ذاتی
و زمانی و حدوث امکان حدوث ذاتيست نه زمانی چنانکه از
پيش روزی در سر ناهار بيان شد و لا اوّليّت عقل اوّل شريک
حقّ در قدم نگردد چه که وجود حقيقت کلّيّه بالنّسبه بوجود حقّ
از اعدام است حکم وجود ندارد تا شريک و مثيل او در قدم
گردد و بيان اين مسأله از پيش گذشت . امّا وجود اشيا حياتش
عبارت از ترکيب است و مماتش عبارت از تحليل امّا مادّه و عناصر
کلّيّه محو و معدوم صرف نگردد بلکه انعدام عبارت از انقلابست
مثلاً انسان چون معدوم شود خاک گردد امّا عدم صرف نشود باز
وجود خاکی دارد ولی انقلاب حاصل و بر آن ترکيب تحليل عارض
بهمچنين است انعدام سائر موجودات زيرا وجود عدم محض نگردد
و عدم محض وجود نيابد .
سؤال از قيام ارواح بحقّ زيرا در تورات ميفرمايد که در جسم آدم روح دميد
جواب
بدانکه قيام بر دو قسم است قيام و تجلّی صدوری و قيام و تجلّی
ظهوری . قيام صدوری مثل قيام صنع بصانع است يعنی کتابت بکاتب
حال اين کتابت از کاتب صادر گشته و اين نطق از اين ناطق
صادر گشته . بهمچنين اين روح انسانی از حقّ صادر شده نه اينست
از حقّ ظاهر شده يعنی جزئی از حقيقت الوهيّت انفکاک نيافته و
در جسد آدم داخل نشده بلکه روح مانند نطق از ناطق صادر
شده و در جسد آدم ظاهر گشته . و امّا قيام ظهوری ظهور حقيقت
شیء است بصور ديگر مثل قيام اين شجر بدانه شجر است و قيام
اين گل بدانه گل زيرا نفس دانه بصور شاخه و برگ و گل ظاهر
شده است اين را قيام ظهوری گويند . ارواح انسانی بحقّ قيام
صدوری دارند مثل اينکه نطق از ناطق و کتابت از کاتب يعنی
نفس ناطق نطق نميشود و نفس کاتب کتابت نميشود بلکه قيام
صدوری دارند زيرا ناطق در کمال قدرت و قوّتست ولی نطق
از او صادر گردد مثل اينکه فعل از فاعل صادر ميشود . و ناطق
حقيقی ذات احديّت لم يزل بر حالت واحده بوده تغيير و تبديل
ندارد تحويل و انقلابی نجويد ابدی سرمديست لهذا قيام ارواح
انسانی بحقّ قيام صدوريست و اينکه در تورات ميفرمايد که خداوند
روحش را در آدم دميد اين روحيست که مانند نطق است از
ناطق حقيقی صدور يافته و در حقيقت آدم تأثير نموده . امّا قيام
ظهوری اگر مقصد تجلّی باشد نه تجزّی گفتيم آن قيام و تجلّی روح
القدس و کلمه است که بحقّ است . در انجيل يوحنّا ميفرمايد در
بدو کلمه بود و آن کلمه نزد خدا بود پس روح القدس و کلمه
تجلّی حقّ است و روح و کلمه عبارتست از کمالات الهی که در
حقيقت مسيح تجلّی نموده و آن کمالات نزد خدا بود مثل آفتاب که
در آئينه بتمام ظهور جلوه نموده زيرا مقصود از کلمه جسد مسيح
نيست بلکه مقصد کمالات الهيّه است که در مسيح ظاهر شده چه
که مسيح مانند آئينه صافی بود که مقابل شمس حقيقت بود و کمالات
شمس حقيقت يعنی ضياء و حرارتش در آن آئينه ظاهر و عيان
بود چون در آئينه نظر کنيم آفتاب مشاهده کنيم و گوئيم اين
آفتابست پس کلمه و روح القدس که عبارت از کمالات الهيّه است
تجلّی الهيست . اينست معنی آيه انجيل که ميفرمايد کلمه نزد خدا بود
و خدا کلمه بود زيرا کمالات الهيّه ممتاز از ذات احديّت نيست و
کمالات عيسويّه را کلمه خوانند بجهت اينکه جميع کائنات بمنزله حروفند
از حرف معنی تامّ حاصل نميشود ولی کمالات مسيحيّه مقام کلمه دارد
بجهت اينکه از کلمه معنی تامّ استفاده ميشود چون حقيقت مسيحيّه
ظهور کمالات الهيّه بود لهذا بمثابه کلمه بود چرا بجهت اينکه جامع
معنای تامّ بود اين است که کلمه گفته شده است . و بدانکه از قيام
کلمه و روح القدس بحقّ قيام تجلّی ظهوری چنان گمان نشود که
حقيقت الوهيّت تجزّی يافته يا آنکه تعدّد جسته و يا آنکه از علوّ
تقديس و تنزيه تنزّل نموده حاشا ثمّ حاشا زيرا اگر آئينه صاف
لطيف تقابل بآفتاب نمايد انوار و حرارت و صورت و مثال
آفتاب در آن چنان تجلّی ظهوری نمايد که اگر ناظری بآفتاب
درخشنده و مشهود در آئينه صافی لطيف گويد که اين آفتابست
صادق است ولی آئينه آئينه است و آفتاب آفتاب شمس واحد
و لو در مرايای متعدّده جلوه نمايد واحد است . اين مقام نه حلولست
و نه دخول و نه امتزاج و نه نزول زيرا دخول و حلول و نزول
و خروج و امتزاج از لوازم و خواصّ اجسام است نه ارواح تا چه
رسد بحقيقت مقدّسه منزّهه حضرت الوهيّت " تبارک اللّه عن کلّ ما
لا ينبغی لتنزيهه و تقديسه و تعالی علوّاً کبيراً ". شمس حقيقت چنانکه
گفتيم لم يزل بر حالت واحده بوده است تغيير و تبديلی ندارد تحويل
و انقلابی نجويد ازلی است سرمديست ولی حقيقت مقدّسه کلمة اللّه
بمنزله آئينه صافی و لطيف و نورانيست حرارت و ضياء و صورت
و مثال يعنی کمالات شمس حقيقت در آن جلوه نمايد اينست که
حضرت مسيح در انجيل ميفرمايد پدر در پسر است يعنی شمس
حقيقت در اين آئينه جلوه نموده است " سبحان من اشرق علی هذه
الحقيقة المقدّسة من الکائنات ".
سؤال
فرق ميانه عقل و روح و نفس چه چيز است ؟
جواب
از پيش بيان شد که کلّيّه ارواح در پنج نوع تقسيم ميشود روح نباتی
روح حيوانی روح انسانی روح ايمانی روح القدس . امّا روح نباتی
قوّه ناميه است که از تأثير کائنات سائره در دانه حاصل ميشود .
امّا روح حيوانی يک قوّه جامعه حسّاسه است که از ترکيب و امتزاج
عناصر تحقّق يابد و چون اين ترکيب تحليل جويد آن قوّه نيز محو
و فانی گردد مثلش مثل اين سراج است که چون اين روغن و
فتيل و آتش جمع و ترکيب شود اين سراج روشن شود و چون
اين ترکيب تحليل گردد يعنی اجزاء مرکّبه از يکديگر جدا شود
اين سراج نيز خاموش گردد . امّا روح انسانی که ما به الامتياز انسان
از حيوانست همان نفس ناطقه است و اين دو اسم يعنی روح
انسانی و نفس ناطقه عنوان شیء واحد است و اين روح که
باصطلاح حکما نفس ناطقه است محيط بر کائنات سائره است و بقدر
استطاعت بشريّه اکتشاف حقايق اشيا نمايد و بر خواصّ و تأثير
ممکنات و کيفيّت و خصايص موجودات اطّلاع يابد ولی تا بروح
ايمانی مؤيّد نگردد مطّلع باسرار الهيّه و حقائق لاهوتيّه نشود مانند
آئينه است هر چند صاف و لطيف و شفّاف است ولی محتاج
بانوار است تا پرتوی از آفتاب بر او نتابد اکتشاف اسرار الهی
ننمايد . امّا عقل قوّه روح انسانی است روح بمنزله سراج است عقل
بمنزله انوار که از سراج ساطع است روح بمنزله شجر است و عقل
بمثابه ثمر عقل کمال روح است و صفت متلازمه آنست مثل شعاع
آفتاب که لزوم ذاتی شمس است . اين بيان هر چند مختصر است ولی
مکمّل است ديگر شما فکر در آن نمائيد ان شاء اللّه مطّلع بر تفاصيل
آن خواهيد شد .
در انسان قوای خمسه ظاهره جسمانيّه موجود و اين قوی واسطه
ادراک است يعنی باين قوای خمسه انسان کائنات جسمانيّه را ادراک
کند قوّه باصره است که ادراک صور محسوسه نمايد قوّه سامعه است
که ادراک صوت مسموع کند و قوّه شامّه است که ادراک مشموم
نمايد و قوّه ذائقه است که ادراک مطعوم کند و قوّه لامسه است
که در جميع اعضای انسان منتشر و ادراک ملموس نمايد اين قوای
خمسه ادراک اشياء خارجه نمايد . و همچنين انسان قوای معنويّه دارد
قوّه متخيّله که تخيّل اشيا کند و قوّه متفکّره که تفکّر در حقائق
امور نمايد و قوّه مدرکه است که ادراک حقائق اشيا کند و
قوّه حافظه است که آنچه انسان تخيّل و تفکّر و ادراک نموده حفظ
نمايد و واسطه ميان اين قوای خمسه ظاهره و قوای باطنه حسّ
مشترکست يعنی در ميان قوای باطنه و قوای ظاهره توسّط نمايد
و قوای ظاهره آنچه احساس نموده گرفته بقوای باطنه دهد اين را
حسّ مشترک تعبير نمايند که مشترک در بين قوای ظاهره و قوای
باطنه است . مثلاً بصر که از قوای ظاهره است اين گلرا بيند و
احساس کند و اين احساس را بقوّه باطنه حسّ مشترک دهد حسّ
مشترک اين مشاهده را بقوّه متخيّله تسليم نمايد قوّه متخيّله اين مشاهده را
تخيّل و تصوّر کند و بقوّه متفکّره رساند و قوّه متفکّره در آن تفکّر نمايد
و بحقيقتش پی برده پس بقوّه مدرکه تسليم کند و قوّه مدرکه چون
ادراک نمود صورت آن شیء محسوسرا بحافظه تسليم نمايد و قوّه حافظه
حفظ نمايد و در محفظه قوّه حافظه محفوظ ماند . و قوای ظاهره
پنج است قوّه باصره و قوّه سامعه و قوّه ذائقه و قوّه شامّه و قوّه
لامسه قوای باطنه نيز پنج است قوّه مشترکه قوّه مخيّله قوّه متفکّره
قوّه مدرکه قوّه حافظه .
سؤال
اخلاق در بين نوع انسان چند قسم است و اختلاف و تفاوت
از چه جهت است ؟
جواب
اخلاق فطری و اخلاق ارثی و اخلاق اکتسابی که بتربيت حاصل
گردد . امّا اخلاق فطری هر چند فطرت الهيّه خير محض است و
لکن اختلاف اخلاق فطری در انسان بتفاوت درجاتست همه
خير است امّا بحسب درجات خوب و خوشتر است چنانکه جميع
نوع انسان ادراک و استعداد دارد امّا ادراک و استعداد و قابليّت
در ميان نوع انسان متفاوت است و اين واضح است . مثلاً چند طفل
از يک خاندان در يک محلّ در يک مکتب از يک معلّم تحصيل
نمايند و بيک غذا و يک هوا و يک لباس تربيت شوند و يک
درس بخوانند لابدّ در ميان اين اطفال بعضی ماهر در فنون شوند
و بعضی متوسّط و بعضی پست . پس معلوم شد که در اصل فطرت
تفاوت درجات موجود و تفاوت قابليّت و استعداد مشهود ولی
اين تفاوت نه از روی خير و شرّ است مجرّد تفاوت درجاتست
يکی در درجه اعلی است و يکی در درجه وسطی و يکی در درجه
ادنی . مثلاً انسان وجود دارد حيوان وجود دارد گياه وجود دارد
جماد وجود دارد امّا وجود در اين موجودات اربعه متفاوتست
وجود انسانی کجا و وجود حيوانی کجا ولی کلّ موجودند و اين
واضح است که در وجود تفاوت درجاتست . و امّا تفاوت اخلاق
ارثی اين از قوّت و ضعف مزاج يعنی ابوين چون ضعيف المزاج
باشند اطفال چنان گردند و اگر قوی باشند اطفال جسور شوند
و همچنين طهارت خون حکم کلّی دارد زيرا نطفه طيّبه مانند جنس
اعلی است که در نبات و حيوان نيز موجود . مثلاً ملاحظه مينمائيد
اطفالی که از پدر و مادر ضعيف و معلول تولّد يابند بالطّبع
بضعف بنيه و ضعف عصب مبتلی و بی صبر و بی تحمّل و بی ثبات
و بی همّت و عجول هستند زيرا ضعف و سستی ابوين در اطفال
ميراث گشته . و ازين گذشته بعضی از خانمان و دودمانها بموهبتی
مخصوص گردند مثلاً سلاله ابراهيمی بموهبتی مخصوص بوده که جميع
انبيای بنی اسرائيل از سلاله ابراهيمی بودند اين موهبت را خدا
بآن سلاله عنايت فرمود حضرت موسی از طرف پدر و مادر و
حضرت مسيح از طرف مادر و حضرت محمّد حضرت اعلی و
جميع انبيای بنی اسرائيل و مظاهر مقدّسه از آن سلالهاند ( جمال
مبارک نيز از سلاله ابراهيمی هستند چون حضرت ابراهيم غير از
اسمعيل و اسحق پسرهای ديگر داشت که در آن زمان بصفحات ايران
و افغانستان هجرت نمودند و جمال مبارک نيز از آن سلالهاند ).
پس معلوم شد اخلاق ميراثی نيز موجود حتّی اگر اخلاق مطابق
نيايد و لو جسماً از آنسلاله است ولی روحاً از آنسلاله شمرده نشود
مثل اينکه کنعان از سلاله نوحی شمرده نميشود . و امّا تفاوت اخلاق
من حيث التّربية اين بسيار عظيمست زيرا تربيت بسيار حکم دارد
نادان از تربيت دانا شود جبان از تربيت شجاع گردد شاخه کج از
تربيت راست شود ميوهای کوهی جنگلی تلخ و گز از تربيت لذيذ
و شيرين گردد گل پنج پر از تربيت صد پر شود امّت متوحّشه از
تربيت متمدّن گردد حتّی حيوان از تربيت حرکت و روش انسان
يابد اين تربيت را بايد بسيار مهمّ شمرد زيرا امراض همچنانکه در
عالم اجسام بيکديگر سرايت شديده دارد بهمچنين اخلاق در ارواح
و قلوب نهايت سرايت دارد اين تفاوت تربيت بسيار عظيمست
و حکم کلّی دارد . شايد نفسی بگويد که مادام که استعداد و قابليّت
نفوس متفاوتست و بسبب تفاوت استعداد لابدّ تفاوت اخلاق
است امّا نچنانست زيرا استعداد بر دو قسم است استعداد فطری
و استعداد اکتسابی استعداد فطری که خلق الهيست کلّ خير محض
است در فطرت شرّ نيست امّا استعداد اکتسابی سبب گردد که
شرّ حاصل شود . مثلاً خدا جميع بشر را چنين خلق کرده و چنين
قابليّت و استعداد داده که از شهد و شکّر مستفيد شوند و از سمّ
متضرّر و هلاک گردند اين قابليّت و استعداد فطريست که خدا
بجميع نوع انسان يکسان داده است . امّا انسان بنا ميکند کم کم
استعمال سمّ نمودن هر روزی مقداری از سمّ ميخورد اندک اندک
زياد ميکند تا بجائی ميرسد که هر روز اگر يک درهم افيون نخورد
هلاک ميشود و استعداد فطری بکلّی منقلب ميگردد . ملاحظه کنيد
که استعداد و قابليّت فکری از تفاوت عادت و تربيت چگونه
تغيير می يابد که بالعکس ميشود . اعتراض بر اشقيا از جهت استعداد
و قابليّت فطری نيست بلکه اعتراض از جهت استعداد و قابليّت
اکتسابيست در فطرت شرّی نيست کلّ خير است حتّی صفات و
خلقی که مذموم و ملازم ذاتی بعضی از نوع انسانيست ولی فی
الحقيقه مذموم نه . مثلاً در بدايت حيات ملاحظه ميشود که طفل
در شير خوردن از پستان آثار حرص از او واضح و آثار غضب
و قهر از او مشهود پس حسن و قبح در حقيقت انسان خلقيست
و اين منافی خيريّت محض در خلقت و فطرتست . جواب اينست
که حرص که طلب ازدياد است صفت ممدوح است امّا اگر در
موقعش صرف شود مثلاً اگر انسان حرص در تحصيل علوم و
معارف داشته باشد و يا آنکه حرص در رحم و مروّت و
عدالت داشته باشد بسيار ممدوح است و اگر بر ظالمان خونخوار
که مانند سباع درنده هستند قهر و غضب نمايد بسيار ممدوح است
ولی اگر اين صفات را در غير مواضع صرف نمايد مذموم است .
پس معلوم شد که در وجود ايجاد ابداً شرّ موجود نيست امّا اخلاق
فطريّه انسان چون در مواضع غير مشروعه صرف شود مذموم گردد .
مثلاً شخص غنيّ کريمی بفقيری احسانی نمايد که در احتياجات
ضروريّه خويش صرف نمايد آن شخص فقير اگر آنمبلغ را در موارد
غير مشروعه صرف کند مذموم گردد بهمچنين جميع اخلاق فطريّه
انسان که سرمايه حياتست اگر در موارد غير مشروعه اظهار و استعمال شود مذموم گردد پس واضح شد که فطرت خير محض
است . ملاحظه نمائيد که بدترين اخلاق و مبغوضترين صفات
که اساس جميع شرور است دروغ است از اين بدتر و مذمومتر
صفتی در وجود تصوّر نگردد هادم جميع کمالات انسانيست و سبب
رذايل نامتناهی از اين صفت بدتر صفتی نيست اساس جميع قبائح
است با وجود اين اگر حکيم مريض را تسلّی دهد که الحمد للّه احوال
تو بهتر است و اميد حصول شفاست هر چند اين قول مخالف
حقيقت است ولی گاهی سبب تسلّی خاطر مريض و مدار شفای از
مرض است مذموم نيست ديگر اين مسأله بغايت وضوح پيوست و السّلام .
سؤال
ادراکات عالم انسانی تا بچه درجه است و بچه حدّی محدود توان کرد ؟
جواب
بدانکه ادراکات مختلف است ادنی رتبه ادراکات احساسات
حيوانيست يعنی حسّيّات طبيعيّه که بقوای حوّاس ظاهر است و آن
حسّيّات گفته ميشود و در اين ادراک انسان و حيوان مشترکند
بلکه بعضی از حيوانات اقویاند از انسان . و امّا در عالم انسانی
باختلافات مراتب انسانی ادراکات متنوّع و متفاوتست در رتبه
اوّليّه در عالم طبيعت ادراکات نفس ناطقه است و در اين ادراکات
و در اين قوّه جميع بشر مشترکند خواه غافل خواه هشيار خواه
مؤمن خواه گمراه و اين نفس ناطقه انسانی در ايجاد الهی محيط
و ممتاز از سائر کائناتست و چون اشرف و ممتاز است لهذا محيط
بر اشياست . از قوّه نفس ناطقه ممکن که حقايق اشيا را کشف نمايد
و خواصّ کائناترا ادراک کند و باسرار موجودات پی برد اين
فنون و معارف و صنايع و بدايع و تأسيسات و اکتشافات و
مشروعات کلّ از ادراکات نفس ناطقه حاصل و در زمانی سرّ
مصون و راز مکنون و غير معلوم بوده و نفس ناطقه بتدريج
کشف کرده و از حيّز غيب و خفا بحيّز شهود آورده و اين اعظم
قوّه ادراک در عالم طبيعت است و نهايت جولان و طيرانش
اينست که حقايق و خواصّ و آثار موجودات امکانيّه را ادراک
نمايد . امّا عقل کلّی الهی که ماوراء طبيعت است آن فيض قوّه
قديمه است و عقل کلّی الهيست محيط بر حقائق کونيّه و مقتبس از
انوار و اسرار الهيّه است آن قوّه عالمه است نه قوّه متجسّسه متحسّسه .
قوای معنويّه عالم طبيعت قوای متجسّسه است از تجسّس پی بحقائق
کائنات و خواصّ موجودات برد امّا قوّه عاقله ملکوتيّه که ماوراء
طبيعت است محيط بر اشياست و عالم اشيا و مدرک اشيا و مطّلع
بر اسرار و حقايق و معانی الهيّه و کاشف حقايق خفيّه ملکوتيّه و
اين قوّه عقليّه الهيّه مخصوص بمظاهر مقدّسه و مطالع نبوّت است
و پرتوی ازين انوار بر مرايای قلوب ابرار زند که نصيب و بهره ای
ازين قوّه بواسطه مظاهر مقدّسه برند . و مظاهر مقدّسه را سه مقامست
يک مقام جسدی و يک مقام نفس ناطقه و يک مقام مظهريّت
کامله جلوه ربّانی . امّا جسد ادراک اشيا نمايد بقدر استطاعت عالم
جسمانی لهذا در بعضی از مواقع اظهار عجز نمودند مثلاً خواب بودم و
بی خبر نسمة اللّه بر من گذر نمود و مرا بيدار کرد و امر بندا نمود
و يا آنکه حضرت مسيح در سنّ سی سال تعميد شد و روح القدس
حلول نمود و پيش ازين روح القدس در مسيح ظاهر نبود جميع
اين امور راجع بمقام جسدی ايشانست . امّا مقام ملکوتی ايشان محيط
بر جميع اشياست و واقف بر جميع اسرار و عالم بر جميع آثار و حاکم
بر جميع اشيا پيش از بعثت بعد از بعثت جميع يکسانست اينست
که ميفرمايد منم الف و ياء ، اوّل و آخر تغيير و تبديلی از برای
من نبوده و نخواهد بود .
سؤال
ادراک انسان تا چه حدّ بحقّ پی برد ؟
جواب
اين مسأله را زمان فرصت لازم و در سر ناهار بيان مشکل با
وجود اين مختصر گفته ميشود . بدانکه عرفان بر دو قسم است
معرفت ذات شیء و معرفت صفات شیء . ذات شیء بصفات معروف
ميشود و الّا ذات مجهولست و غير معلوم . و چون معروفيّت اشيا
و حال آنکه خلقند و محدودند بصفاتست نه بذات پس چگونه
معروفيّت حقيقت الوهيّت که نامحدود است بذات ممکن زيرا کنه
ذات هيچ شیء معروف نيست بلکه بصفات معروف . مثلاً کنه آفتاب
مجهول امّا بصفات که حرارت و شعاع است معروف کنه ذات
انسان مجهول و غير معروف ولی بصفات معروف و موصوف . حال
چون معروفيّت هر شیء بصفاتست نه بذات و حال آنکه عقل
محيط بر کائنات و کائنات خارجه محاط ، با وجود اين کائنات من
حيث الذّات مجهول و من حيث الصّفات معروف ، پس چگونه ربّ
قديم لايزال که مقدّس از ادراک و اوهام است بذاته معروف
گردد ؟ يعنی چون معروفيّت شیء ممکن بصفاتست نه بذات البتّه
حقيقت ربوبيّت من حيث الذّات مجهول و من حيث الصّفات
معروف . و ازين گذشته حقيقت حادثه چگونه بر حقيقت قديمه محيط
گردد زيرا ادراک فرع احاطه است بايد احاطه کند تا ادراک
نمايد و ذات احديّت محيط است نه محاط . و همچنين تفاوت مراتب
در عالم خلق مانع از عرفانست . مثلاً اين جماد چون در رتبه
جماديست آنچه صعود کند ممکن نيست که ادراک قوّه ناميه تواند
نباتات اشجار آنچه ترقّی کند تصوّر قوّه باصره نتواند و همچنين ادراک
قوای حسّاسه سائره ننمايد و حيوان تصوّر رتبه انسان يعنی قوای
معنويّه نتواند تفاوت مراتب مانع از عرفانست هر رتبه مادون
ادراک رتبه ما فوق نتواند . پس حقيقت حادثه چگونه ادراک حقيقت
قديمه تواند ؟ لهذا ادراک عبارت از ادراک و عرفان صفات الهی
است نه حقيقت الهيّه . آن عرفان صفات نيز بقدر استطاعت و قوّه
بشريّه است کما هو حقّه نيست و حکمت عبارت از ادراک حقايق
اشياست علی ما هی عليه يعنی بر آنچه او بر آنست بقدر استطاعت
قوّه بشريّه است لهذا از برای حقيقت حادثه راهی جز ادراک صفات
قديمه بقدر استطاعت بشريّه نيست . غيب الوهيّت مقدّس و منزّه
از ادراک موجودات است آنچه بتصوّر آيد ادراکات انسانيست
قوّه ادراک انسانی محيط بر حقيقت ذات الهيّه نه بلکه آنچه انسان
بر او مقتدر ادراک صفات الوهيّت که در آفاق و انفس نورش
ظاهر و باهر است . چون نظر در آفاق و انفس کنيم آيات باهره
ازکمالات الوهيّت واضح و آشکار است زيرا حقايق اشيا دلالت بر
حقيقت کلّيّه نمايد . و مَثَل حقيقت الوهيّت مثل آفتابست که در
علوّ تقديس خود اشراق بر جميع آفاق نمايد آفاق و انفس هر يک
بهره ای از آن اشراق برده و اگر اين اشراق و انوار نبود کائنات
وجودی نداشت ولی جميع کائنات حکايتی کنند و پرتوی گيرند
و بهره ای برند . امّا تجلّی کمالات و فيوضات و صفات الوهيّت از حقيقت
انسان کامل يعنی آن فرد فريد مظهر کلّی الهی ساطع و لامع
است چه که کائنات سائره پرتوی اقتباس نمودند امّا مظهر کلّی آينه
آن آفتابست و بجميع کمالات و صفات و آيات و آثار آفتاب در
او ظاهر و آشکار است . عرفان حقيقت الوهيّت ممتنع و محال امّا
عرفان مظاهر الهيّه عرفان حقّست زيرا فيوضات و تجلّيات و
صفات الهيّه در آنها ظاهر . پس اگر انسان پی بمعرفت مظاهر الهيّه
برد بمعرفة اللّه فائز گردد و اگر چنانچه از مظاهر مقدّسه غافل از
عرفان الهيّه محروم پس ثابت و محقّق شد که مظاهر مقدّسه مرکز
فيض و آثار و کمالات الهيّهاند . خوشا بحال نفوسی که از آن مطالع
نورانيّه انوار فيوضات رحمانيّه اقتباس کنند اميدواريم که احبّای
الهی مانند قوّه جاذبه آن فيوضات را از مبدأ فيض استفاضه نمايند
و بانوار و آثاری مبعوث گردند که آيات باهره شمس حقيقت شوند .
پس اثبات روح شد که روح انسانی موجود است حال بايد
اثبات بقای روح را کرد .
در کتب سماويّه ذکر بقای روح است و بقای روح اسّ اساس
اديان الهيّه است زيرا مجازات و مکافات بر دو نوع بيان کردهاند
يک نوع ثواب و عقاب وجودی و ديگری مجازات و مکافات
اخروی . امّا نعيم و جحيم وجودی در جميع عوالم الهيّه است چه
اين عالم و چه عوالم روحانی ملکوتی و حصول اين مکافات سبب
وصول بحيات ابديّه است اينست که حضرت مسيح ميفرمايد چنين
کنيد و چنان کنيد تا حيات ابديّه بيابيد و تولّد از ماء و روح
جوئيد تا داخل در ملکوت شويد . و اين مکافات وجودی فضائل
و کمالاتيست که حقيقت انسانيّه را تزيين دهد مثلاً ظلمانی بود نورانی
شود جاهل بود دانا گردد غافل بود هشيار شود خواب بود بيدار
گردد مرده بود زنده شود کور بود بينا گردد کر بود شنوا شود
ارضی بود آسمانی گردد ناسوتی بود ملکوتی شود . ازين مکافات تولّد
روحانی يابد خلق جديد شود مظهر اين آيه انجيل گردد که در
حقّ حواريّين ميفرمايد که از خون و گوشت و اراده بشر موجود
نشدند بلکه تولّد از خدا يافتند يعنی از اخلاق و صفات بهيمی که
از مقتضای طبيعی بشريست نجات يافتند و بصفات رحمانيّت که
فيض الهی است متّصف شدند معنی ولادت اينست . و در نزد
اين نفوس عذابی اعظم از احتجاب از حقّ نيست و عقوبتی اشدّ
از رذائل نفسانی و صفات ظلمانی و پستی فطرت و انهماک در
شهوات نه چون بنور ايمان از ظلمات اين رذائل خلاص شوند
و باشراق شمس حقيقت منوّر و بجميع فضائل مشرّف گردند اين را
اعظم مکافات شمرند و جنّت حقيقی دانند . بهمچنين مجازات معنويّه
يعنی عذاب و عقاب وجودی را ابتلای بعالم طبيعت و احتجاب از
حقّ و جهل و نادانی و انهماک در شهوات نفسانی و ابتلای برذائل
حيوانی و اتّصاف بصفات ظلمانی از قبيل کذب و ظلم و جفا و
تعلّق بشؤون دنيا و استغراق در هواجس شيطانی شمرند و اينرا
اعظم عقوبات و عذاب دانند . امّا مکافات اخرويّه که حيات ابديّه
است و حيات ابديّه مصرّح در جميع کتب سماويّه و آن کمالات
الهيّه و موهبت ابديّه و سعادت سرمديّه است مکافات اخروی
کمالات و نعمی است که در عوالم روحانی بعد از عروج ازين عالم
حاصل گردد . امّا مکافات وجودی کمالات حقيقی نورانيست که در
اين عالم تحقّق يابد و سبب حيات ابديّه شود زيرا مکافات
وجودی ترقّی نفس وجود است مثالش انسان از عالم نطفه بمقام بلوغ
رسد و مظهر فتبارک اللّه احسن الخالقين گردد و مکافات اخروی
نعم و الطاف روحانيست مثل انواع نعمتهای روحانی در ملکوت
الهی و حصول آرزوی دل و جان و لقای رحمن در جهان ابدی .
و همچنين مجازات اخرويّه يعنی عذاب اخروی محروميّت از عنايات
خاصّه الهيّه و مواهب لاريبيّه و سقوط در اسفل درکات وجوديّه
است و هر نفسی که ازين الطاف الهی محروم و لو بعد از موت
باقيست ولی در نزد اهل حقيقت حکم اموات دارد . و امّا دليل
عقلی بر بقای روح اينست که بر شیء معدوم آثاری مترتّب نشود
يعنی ممکن نيست از معدوم صرف آثاری ظاهر گردد زيرا آثار
فرع وجود است و فرع مشروط بوجود اصل . مثلاً از آفتاب
معدوم شعاعی ساطع نشود از بحر معدوم امواجی پيدا نگردد از
ابر معدوم بارانی نبارد از شجر معدوم ثمری حاصل نشود از شخص
معدوم ظهور و بروزی نگردد پس مادام آثار وجود ظاهر دليل
بر اينست که صاحب اثر موجود است . ملاحظه نمائيد که الآن
سلطنت مسيح موجود است ، پس چگونه از سلطان معدوم سلطنت
باين عظمت ظاهر گردد و چگونه از بحر معدوم چنين امواجی اوج
گيرد و چگونه از گلستان معدوم چنين نفحات قدسی منتشر شود ؟
ملاحظه نمائيد که از برای جميع کائنات بمجرّد تلاشی اعضا و تحليل
ترکيب عنصری ابداً اثری و حکمی و نشانی نماند چه شیء جمادی
و چه شیء نباتی و چه شیء حيوانی مگر حقيقت انسانی و روح بشری
که بعد از تفريق اعضا و تشتيت اجزا و تحليل ترکيب باز آثار
و نفوذ و تصرّفش باقی و برقرار . بسيار اين مسأله دقيق است
درست مطالعه نمائيد اين دليل عقلی است بيان ميکنيم تا عقلا
بميزان عقل و انصاف بسنجند . امّا اگر روح انسانی مستبشر شود و
منجذب بملکوت گردد و بصيرت باز شود و سامعه روحانی قوّت
يابد و احساسات روحانيّه مستولی گردد بقای روح را مثل آفتاب
مشاهده کند و بشارات و اشارات الهی احاطه نمايد و دلائل ديگر را فردا گوئيم .
ديروز در بحث بقای روح بوديم . بدانکه تصرّف و ادراک روح
انسانی بر دو نوع است يعنی دو نوع افعال دارد دو نوع ادراک
دارد يک نوع بواسطه آلات و ادوات است مثل اينکه باين
چشم می بيند باين گوش ميشنود باين زبان تکلّم مينمايد اين اعمال
روحست و ادراک حقيقت انسان ، ولی بوسائط آلات . يعنی بيننده
روح است امّا بواسطه چشم شنونده روح است لکن بواسطه گوش
ناطق روح است امّا بواسطه لسان . و نوع ديگر از تصرّفات
و اعمال روح بدون آلات و ادوات است از جمله در حالت
خوابست بی چشم ميبيند بی گوش ميشنود بی زبان تکلّم ميکند بی
پا ميدود . باری اين تصرّفات بدون وسائط آلات و ادوات است
و چه بسيار ميشود که رؤيائی در عالم خواب بيند آثارش در
سال بعد مطابق واقع ظاهر شود و همچنين چه بسيار واقع که
مسأله ای را در عالم بيداری حلّ نکند در عالم رؤيا حلّ نمايد چشم
در عالم بيداری تا مسافت قليله مشاهده نمايد لکن در عالم رؤيا
انسان در شرقست غربرا بيند در عالم بيداری حالرا بيند در عالم
خواب استقبالرا بيند در عالم بيداری بوسائط سريعه در ساعتی
نهايت بيست فرسخ طيّ کند در عالم خواب در يک طرفة العين
شرق و غربرا طيّ نمايد . زيرا روح دو سير دارد بی واسطه يعنی
سير روحانی با واسطه يعنی سير جسمانی مانند طيور که پرواز
نمايند يا آنکه بواسطه حاملی حرکت نمايند و در وقت خواب اين
جسد مانند مرده است نه بيند و نه شنود و نه احساس کند و نه
شعور دارد و نه ادراک يعنی قوای انسان مختلّ شود لکن روح
زنده است و باقی است بلکه نفوذش بيشتر است پروازش بيشتر
است ادراکاتش بيشتر است . اگر بعد از فوت جسد روح را فنائی
باشد مثل اينست که تصوّر نمائيم مرغی در قفس بوده بسبب شکست
قفس هلاک گرديده و حال آنکه مرغرا از شکست قفس چه باک
و اين جسد مثل قفس است و روح بمثابه مرغ . ما ملاحظه کنيم که
اين مرغرا بدون اين قفس در عالم خواب پرواز است پس اگر
قفس شکسته شود مرغ باقی و برقرار است بلکه احساسات آن مرغ
بيشتر شود ادراکاتش بيشتر گردد انبساطش بيشتر شود فی الحقيقه
از جحيمی بجنّت نعيم رسد زيرا از برای طيور شکور جنّتی اعظم
از آزادی از قفس نيست اينست که شهدا در نهايت طرب و
سرور بميدان قربانی شتابند . و همچنين در عالم بيداری چشم انسان
نهايت يک ساعت مسافت بيند زيرا بواسطه جسد تصرّف روح
باين مقدار است امّا ببصيرت و ديده عقل امريکا را بيند آنجا را
ادراک کند و اکتشاف احوال نمايد و تمشيت امور دهد حال اگر
روح عين جسد باشد لازم است که قوّه بصيرتش نيز همين قدر
باشد . پس معلومست که آن روح غير اين جسد است و آن مرغ غير
اين قفس و قوّت و نفوذ روح بدون واسطه جسد شديدتر است
لهذا اگر آلت معطّل شود صاحب آلت در کار است مثلاً اگر قلم
معطّل شود بشکند کاتب حيّ و حاضر و اگر خانه خراب شود
صاحب خانه باقی و برقرار . اين از جمله براهينی است که دليل
عقلی است بر بقای روح . امّا دليل ديگر اين جسد ضعيف شود
فربه گردد مريض شود صحّت پيدا کند خسته گردد راحت شود
بلکه احيانی دست قطع شود و پا قطع شود و قوای جسمانی مختلّ
گردد چشم کور گردد گوش کر شود زبان لال گردد اعضا بمرض
فلج گرفتار شود خلاصه جسد نقصان کلّی يابد باز روح بر حالت
اصلی و ادراکات روحانی خويش باقی و برقرار نه نقصانی يابد و
نه مختلّ گردد ولی جسد چون مبتلی بمرض و آفت کلّی گردد از
فيض روح محروم شود مانند آئينه چون بشکند و يا غبار و زنگ
بر دارد شعاع آفتاب در او ظاهر نشود و فيضش نمودار نگردد .
از پيش بيان شد که روح انسانی داخل جسد نيست زيرا مجرّد
و مقدّس از دخول و خروج است و دخول و خروج شأن اجسام
است بلکه تعلّق روح بجسد مانند تعلّق آفتاب بآئينه است . خلاصه
روح انسانی بر حالت واحده است نه بمرض جسد مريض شود
و نه بصحّت جسم صحيح گردد نه عليل شود نه ضعيف گردد نه
ذليل شود نه حقير گردد نه خفيف شود نه صغير يعنی در روح
بسبب فتور جسد هيچ خللی عارض نگردد و اثری نمودار نشود و
لو جسد زار و ضعيف شود و دستها و پاها و زبانها قطع شود و
قوای سمع و بصر مختلّ شود . پس معلوم و محقّق گشت که روح غير
جسد است و بقايش مشروط ببقای جسد نيست بلکه روح در
نهايت عظمت در عالم جسد سلطنت نمايد و اقتدار و نفوذش مانند
فيض آفتاب در آئينه ظاهر و آشکار گردد و چون آئينه غبار
يابد و يا بشکند از شعاع آفتاب محروم ماند .
بدانکه مراتب وجود متناهی است مرتبه عبوديّت مرتبه نبوّت مرتبه
ربوبيّت لکن کمالات الهيّه و امکانيّه غير متناهی است . چون بدقّت
نظر نمائی بظاهر ظاهر نيز کمالات وجود غير متناهيست زيرا
کائنی از کائنات نيابی که ما فوق آن تصوّر نتوانی مثلاً ياقوتی از
عالم جماد گلی از عالم نبات بلبلی از عالم حيوان بنظر نيايد که
بهتر از آن تصوّر نشود . چون فيض الهی غير متناهيست کمالات
انسانی غير متناهی است . اگر چنانچه نهايت ممکن بود حقيقتی از
حقائق اشيا بدرجه استغناء از حقّ ميرسيد و امکان درجه وجوب
می يافت ولی هر کائنی از کائنات از برای او رتبه ايست که تجاوز
از آن مرتبه نتواند يعنی آنکه در رتبه عبوديّت است هر چه ترقّی
کند و تحصيل کمالات غير متناهيه نمايد برتبه ربوبيّت نميرسد و
همچنين در کائنات جماد آنچه ترقّی کند در عالم جمادی قوّه ناميه
نيابد و همچنين اين گل هر قدر ترقّی نمايد در عالم نباتی قوّه حسّاسه
در او ظهور نکند مثلاً اين معدن نقره سمع و بصر نيابد نهايتش
اينست که در رتبه خويش ترقّی کند و معدن کاملی گردد امّا قوّه
ناميه پيدا نکند و قوّه حسّاسه نجويد و جان نيابد بلکه در رتبه
خويش ترقّی کند . مثلاً پطرس مسيح نشود نهايتش اينست که در
مراتب عبوديّت بکمالات غير متناهيه رسد . لهذا هر حقيقت موجوده
قابل ترقّيست و چون روح انسانی بعد از خلع اين قالب عنصری
حيات جاودانی دارد البتّه شیء موجود قابل ترقّيست . لهذا از برای
انسان بعد از وفات طلب ترقّی و طلب عفو و طلب عنايت و
طلب مبرّات و طلب فيوضات جائز است چه که وجود قابل
ترقّيست اينست که در مناجاتهای جمال مبارک بجهت آنانکه عروج
کردهاند طلب عفو و غفران شده است . و ازين گذشته همچنانکه
خلق در اين عالم محتاج بحقّ هستند در آن عالم نيز محتاج هستند هميشه
خلق محتاج است و حقّ غنيّ مطلق چه در اين عالم و چه در آن عالم
و غنای آن عالم تقرّب بحقّ است در اينصورت يقين است که مقرّبان
درگاه الهی را شفاعت جائز و اين شفاعت مقبول حقّ امّا شفاعت
در آن عالم مشابهت بشفاعت اين عالم ندارد کيفيّتی ديگر است و
حقيقتی ديگر که در عبارت نگنجد . و اگر انسان توانگر در وقت
وفات باعانت فقرا و ضعفا وصيّت کند و مبلغی از ثروت
خويش را انفاق بايشان نمايد ممکن است اين عمل سبب عفو و غفران
و ترقّی در ملکوت رحمان گردد و همچنين پدر و مادر نهايت تعب
و مشقّت بجهت اولاد کشند و اکثر چون بسنّ رشد رسند پدر و
مادر بجهان ديگر شتابند نادراً واقع که پدر و مادر در مقابل
مشقّات و زحمات خويش در دنيا مکافات از اولاد بينند پس بايد
اولاد در مقابل مشقّات و زحمات پدر و مادر خيرات و مبرّات
نمايند و طلب عفو و غفران کنند مثلاً شما در مقابل محبّت و
مهربانی پدر بايد بجهت او انفاق بر فقرا نمائيد و در کمال تضرّع
و ابتهال طلب عفو و غفران کنيد و رحمت کبری خواهيد حتّی
کسانيکه در گناه و عدم ايمان مردهاند ممکن است که تغيير نمايند
يعنی مظهر غفران شوند و اين بفضل الهيست نه بعدل زيرا فضل
اعطاء بدون استحقاق است و عدل اعطاء باستحقاق . چنانچه ما در
اينجا قوّه داريم که در حقّ اين نفوس دعا نمائيم همين طور در عالم
ديگر هم که عالم ملکوت باشد همين قوّه را دارا خواهيم بود . آيا جميع
خلق آن عالم مخلوق خدا نيستند پس در آن عالم هم ميتوانند ترقّی کنند
همچنانکه در اينجا ميتوانند بتضرّع اقتباس انوار نمايند در آنجا هم
ميتوانند طلب غفران نمايند بتضرّع و رجا اقتباس انوار کنند .
پس چون نفوس در اين عالم بواسطه تضرّع و ابتهال يا دعای مقدّسين
تحصيل ترقّی مينمايند بهمچنين بعد از فوت نيز بواسطه دعا و رجای
خود ميتوانند ترقّی کنند علی الخصوص چون مظهر شفاعت مظاهر مقدّسه گردند .
بدانکه شیء موجود در مقامی توقّف ننمايد يعنی جميع اشيا متحرّکست
هر شیء از اشيا يا رو بنموّ است يا رو بدنوّ جميع اشيا يا از عدم
بوجود ميآيد و يا از وجود بعدم ميرود مثلاً اين گل و سُنبل
يک مدّتی از عدم بوجود ميآمد حال از وجود بعدم ميرود اين
حرکت را حرکت جوهری گويند يعنی طبيعی . از کائنات اين حرکت
منفکّ نميشود چه که از مقتضای ذاتی آنست مثل اينکه از مقتضای
ذاتی آتش احراقست پس ثابت شد که حرکت ملازم وجود است
يا رو به سموّ است يا رو به دنوّ . پس روح بعد از صعود چون باقيست
لابدّ رو به سموّ است يا رو به دنوّ و در آن عالم عدم سموّ عين دنوّ
است ولی از رتبهاش نميگذرد در رتبه خودش ترقّی دارد مثلاً
روح حقيقت پطرس هر چه ترقّی کند برتبه حقيقت مسيحی نميرسد
در دائره خودش ترقّی دارد . چنانچه ملاحظه کنی که اين جماد هر
قدر ترقّی کند در رتبه خود ترقّی کند مثلاً نميتوانيد که اين بلّور را
بدرجه ای آری که بصر پيدا کند اين مستحيل است ممکن نيست . مثلاً
اين ماه آسمانی هر چه ترقّی کند آفتاب نورانی نشود در رتبه خودش
اوج و حضيض دارد حواريّين هر چه ترقّی ميکردند مسيح نميشدند
بلی ميشود که زغال الماس شود امّا هر دو در رتبه حجری هستند
و اجزاء مترکّبه شان يکی است .
چون در کائنات ببصر بصيرت نظر کنيم ملاحظه شود که محصور
در سه قسم است يعنی کلّيّاتش يا جماد است يا نبات است يا
حيوان سه جنس است و هر جنسی انواع دارد . انسان نوع ممتاز است
زيرا دارنده کمالات جميع اجناس است يعنی جسم است و نامی
است و حسّاس است با وجود کمال جمادی و نباتی و حيوانی کمال
مخصوص دارد که کائنات سائره محروم از آنند و آن کمالات عقليّه
است پس اشرف موجودات انسان است . انسان در نهايت رتبه
جسمانيّاتست و بدايت روحانيّات يعنی نهايت نقص است و بدايت
کمال در نهايت رتبه ظلمت است و در بدايت نورانيّت . اين است
که گفتهاند که مقام انسان مقام نهايت شب است و بدايت روز يعنی
جامع مراتب نقص است و حائز مراتب کمال جنبه حيوانيّت دارد
و جنبه ملکيّت . و مقصود از مربّی اينست که نفوس بشريّه را تربيت
بکند تا جنبه ملکيّت بر جنبه حيوانيّت غالب شود . پس اگر در
انسان قوای رحمانيّه که عين کمال است بر قوای شيطانيّه که عين
نقص است غالب شود اشرف موجوداتست امّا اگر قوای شيطانيّه
بر قوای رحمانيّه غالب شود انسان اسفل موجودات گردد اينست
که نهايت نقص است و بدايت کمال و ما بين هيچ نوعی از انواع
در عالم وجود تفاوت و تباين و تضادّ و تخالف مثل نوع انسان
نيست . مثلاً تجلّی انوار الوهيّت بر بشر بود مثل مسيح پس ببينيد
که چقدر عزيز و شريف است و همچنين پرستش و عبادت حجر و
مدر و شجر نيز در بشر است ملاحظه نمائيد که چقدر ذليل است
که معبود او انزل موجودات است يعنی سنگ و کلوخ بی روح و
کوه و جنگل و درخت و چه ذلّتی اعظم از اينست که انزل
موجودات معبود انسان واقع گردد . و همچنين علم صفت انسانست
جهل صفت انسانست صدق صفت انسانست کذب صفت انسانست
امانت صفت انسانست خيانت صفت انسانست عدل صفت
انسانست ظلم صفت انسانست و قس علی ذلک مختصر اينست که
جميع کمالات و فضائل صفت انسان است و جميع رذائل صفت
انسان . و همچنين تفاوت بين افراد نوع انسانرا ملاحظه نمائيد که
حضرت مسيح در صورت بشر بود و قيافا در صورت بشر حضرت
موسی انسان بود و فرعون انسان هابيل انسان بود و قابيل انسان
جمال مبارک انسان بود يحيی انسان اينست که گفته ميشود انسان
آيت کبرای الهی است يعنی کتاب تکوين است زيرا جميع اسرار
کائنات در انسان موجود است . پس اگر در ظلّ تربيت مربّی حقيقی
بيفتد و تربيت شود جوهر الجواهر گردد نور الانوار شود روح
الارواح گردد مرکز سنوحات رحمانيّه شود مصدر صفات روحانيّه
گردد مشرق انوار ملکوتی شود مهبط الهامات ربّانی گردد و اگر
چنانچه محروم بماند مظهر صفات شيطانی گردد جامع رذائل حيوانی
شود مصدر شؤون ظلمانی گردد . اينست حکمت بعثت انبيا بجهت
تربيت بشر تا اين زغال سنگ دانه الماس شود و اين شجر بی ثمر
پيوند گردد و ميوه ای در نهايت حلاوت و لطافت بخشد . و چون
باشرف مقامات عالم انسانی رسد آن وقت ديگر ترقّی در مراتب
کمالات دارد نه در رتبه زيرا مراتب منتهی شود لکن کمالات الهيّه
غير متناهی است پيش از خلع اين قالب عنصری و بعد از خلع
ترقّی در کمالات دارد نه در رتبه . مثلاً کائنات منتهی بانسان کامل
گردد ديگر يک موجودی بالاتر از انسان کامل نيست لکن انسان
که برتبه انسان رسيد ديگر ترقّی در کمالات دارد نه در رتبه چه
که ديگر رتبه ای بالاتر از انسان کامل نيست که انسان انتقال بآن
رتبه کند فقط در رتبه انسانيّت ترقّی دارد زيرا کمالات انسانيّه
غير متناهيست مثلاً هر قدر عالم باشد مافوق آن تصوّر گردد و
چون کمالات انسانيّه غير متناهی است پس بعد از صعود از اين عالم
نيز ترقّيات در کمالات تواند نمود .
بکلّ الأعمال "
سؤال
در کتاب اقدس ميفرمايد " انّه من اهل الضّلال و لو يأتی بکلّ
الأعمال "، معنی اين آيه چيست ؟
جواب
از اين آيه مبارکه مقصد اينست که اساس فوز و فلاح عرفان
حقّ است و بعد از عرفان اعمال حسنه که ثمره ايمانست فرع است .
اگر عرفان حاصل نشود انسان محجوب از حقّ گردد با وجود
احتجاب اعمال صالحه را ثمر تامّ مطلوب نه . از اين آيه مقصد اين
است که نفوس محتجبه از حقّ خواه نيکوکار خواه بدکار کلّ مساوی
هستند مراد اينست که اساس عرفان حقّ است و اعمال فرع . با
وجود اين البتّه در ميان نيکوکار و گنه کار و بدکار از محتجبين
فرق است زيرا محتجب خوش خوی خوش رفتار سزاوار مغفرت
پروردگار است و محتجب گنه کار بدخو و بد رفتار محروم از فضل
و موهبت پروردگار است فرق اينجاست . پس از آيه مبارکه مقصد
اينست که مجرّد اعمال خيريّه بدون عرفان الهی سبب نجات ابدی
و فوز و فلاح سرمدی و دخول در ملکوت پروردگار نگردد .
سؤال
بعد از خلع اجساد و خلاصی ارواح ، نفس ناطقه بچه قيام دارد ؟
فرض کنيم نفوس مؤيّده بفيوضات روح القدس بوجود حقيقی و
حيات ابدی قيام دارند نفس ناطقه يعنی ارواح محتجبه بچه قيام دارند ؟
جواب
بعضی را گمان چنين که جسد جوهر است و قائم بالذّات است و
روح عرض و قائم بجوهر بدن و حال آنکه نفس ناطقه جوهر است
و جسد قائم بآن اگر عرض يعنی جسم متلاشی شود جوهر روح
باقی . و ثانياً آنکه نفس ناطقه يعنی روح انسانی قيام حلول باين
جسد ندارد يعنی در اين جسد داخل نه زيرا حلول و دخول
از خصائص اجسام است و نفس ناطقه مجرّد از آن از اصل داخل
در اين جسد نبوده تا بعد از خروج محتاج بمقرّی باشد بلکه روح
بجسد تعلّق داشته مثل تعلّق اين سراج در آئينه چون آئينه صافی
و کامل نور سراج در آن پديدار و چون آئينه غبار برداشت يا آنکه
شکست نور مخفی ماند . از اصل نفس ناطقه يعنی روح انسانی در
اين جسد حلول ننموده است و باين جسد قائم نبود تا بعد از تحليل
اين ترکيب جسد محتاج بجوهری گردد که قائم بآن باشد بلکه
نفس ناطقه جوهر است و جسد قائم بآن . شخصيّت نفس ناطقه از
اصل است بواسطه اين جسد حاصل ننمايد منتهی اينست اين
تعيّنات و تشخّصات نفس ناطقه در اين عالم قوّت يابد و ترقّی کند و
مراتب کمال حاصل نمايد يا آنکه در اسفل درکات جهل ماند و
از مشاهده آيات اللّه محجوب و محروم گردد .
سؤال
روح انسانی يعنی نفس ناطقه بعد از صعود از اين عالم فانی بچه وسائطی ترقّی يابد ؟
جواب
ترقّی روح انسانی بعد از قطع تعلّق از جسد ترابی در عالم الهی
يا بصرف فضل و موهبت ربّانی و يا بطلب مغفرت و ادعيه خيريّه
سائر نفوس انسانی و يا بسبب خيرات و مبرّات عظيمه که بنام او
مجری گردد حاصل شود .
بقای ارواح اطفال
سؤال
اطفالی که پيش از بلوغ صعود نمايند يا قبل از وعده از رحم سقوط
کنند ، حال اينگونه اطفال چسانست ؟
جواب
اين اطفال در ظلّ فضل پروردگارند چون سيّئاتی از آنان سر نزده
و باوساخ عالم طبيعت آلوده نگرديدهاند لهذا مظاهر فضل گردند
و لحظات عين رحمانيّت شامل آنها شود .
سؤال از حيات ابديّه و دخول در ملکوت مينمائيد . ملکوت باصطلاحی
ظاهری آسمان گفته ميشود امّا اين تعبير و تشبيه است نه حقيقی
و واقعی زيرا ملکوت موقع جسمانی نيست مقدّس است از زمان
و مکان جهان روحانی است و عالم رحمانی و مرکز سلطنت يزدانی
است مجرّد از جسم و جسمانيست و پاک و مقدّس از اوهام عالم
انسانی چه که محصوريّت در مکان از خصائص اجسامست نه
ارواح و مکان و زمان محيط بر تن است نه عقل و جان . ملاحظه
نمائيد که جسم انسان در موقع صغيری مکان دارد و تمکّن در دو
وجب زمين نمايد و احاطه بيش از اين ندارد ولی روح و عقل
انسان در جميع ممالک و اقاليم بلکه در اين فضای نامتناهی آسمان
سير نمايد و احاطه بر جميع کون دارد و در طبقات عليا و بعد
بی منتهی کشفيّات اجرا کند . اين از اين جهت است که روح مکان
ندارد بلکه لامکانست و زمين و آسمان نسبت بروح يکسانست
زيرا اکتشافات در هر دو نمايد ولی اين جسم محصور در مکان
و بيخبر از دون آن . و امّا حيات دو حياتست حيات جسم و حيات
روح امّا حيات جسم عبارت از حيات جسمانی است امّا حيات
روح عبارت از هستی ملکوتيست و هستی ملکوتی استفاضه از روح
الهی است و زنده شدن از نفحه روح القدس و حيات جسمانی
هر چند وجودی دارد ولی در نزد مقدّسين روحانی عدم صرف
است و موت محض . مثلاً انسان موجود است و اين سنگ نيز
موجود امّا وجود انسانی کجا و وجود اين سنگ کجا هر چند سنگ
وجود دارد امّا نسبت بوجود انسان معدوم است . از حيات ابديّه
مقصد استفاضه از فيض روح القدس است مثل استفاضه گل از
فصل و نسيم و نفحه نوبهار . ملاحظه کنيد که اين گل اوّل حيات
داشته است امّا حيات جمادی لکن از قدوم موسم ربيع و فيضان
ابر بهاری و حرارت آفتاب نورانی حيات ديگر يافته است و در
نهايت طراوت و لطافت و معطّريست حيات اوّل اين گل بالنّسبه
بحيات ثانيه مماتست . مقصد اينست که حيات ملکوت حيات روح
است و حيات ابديست و منزّه از زمان و مکانست مثل روح
انسان که مکان ندارد زيرا در وجود انسانی اگر فحص کنی مکان
و موقعی مخصوص از برای روح پيدا نکنی چه که ابداً روح مکان
ندارد و مجرّد است امّا تعلّق باين جسم دارد مثل تعلّق اين آفتاب
باين آئينه مکانی ندارد امّا بآئينه تعلّق دارد . همين طور عالم ملکوت
مقدّس است از هر چيزی که بچشم ديده شود و يا بحواسّ سائره مثل
سمع و شمّ و ذوق و لمس احساس گردد . اين عقل که در انسان
است و مسلّم الوجود است آيا در کجای انسان است اگر در وجود
انسان فحص نمائی بچشم و گوش و سائر حواسّ چيزی نيابی و حال
آنکه موجود است پس عقل مکان ندارد امّا تعلّق بدماغ دارد .
ملکوت هم چنين است و همچنين محبّت نيز مکان ندارد امّا تعلّق
بقلب دارد بهمچنين ملکوت مکان ندارد امّا تعلّق بانسان دارد .
امّا داخل شدن در ملکوت بمحبّة اللّه است بانقطاع است بتقديس
و تنزيه است بصدق و صفاست و استقامت و وفاست بجانفشانيست .
پس باين بيانات واضح گشت که انسان باقيست و حيّ ابديست
لکن آنهائی که مؤمن باللّهاند و محبّة اللّه و ايقان دارند حياتشان
طيّبه است يعنی ابديّه گفته ميشود امّا آن نفوسی که محتجب از حقّ
هستند با وجود اينکه حيات دارند امّا حياتشان ظلمانی است و
نسبت بحيات مؤمنين عدم است . مثلاً چشم زنده است و ناخن نيز
زنده است امّا حيات ناخن نسبت بحيات چشم عدم است اين
سنگ وجود دارد و انسان نيز وجود دارد امّا سنگ بالنّسبه
بوجود انسان عدم است وجود ندارد زيرا انسان چون وفات
يافت و اين جسم متلاشی و معدوم گشت مانند سنگ و خاک
جماد شود پس مشهود شد که وجود جمادی هر چند وجود است
ولی بالنّسبه بوجود انسانی عدم است . بهمچنين نفوس محتجبه از حقّ
هر چند در اين عالم و عالم بعد از موت وجود دارند امّا بالنّسبه
بوجود قدسی ابناء ملکوت الهی معدومند و مفقود .
سؤال
قضا که در کتب الهيّه مذکور ، آيا امر محتوم است و اگر امر محتوم
است احتراز را چه ثمر و فائده مشهود و معلوم ؟
جواب
قضا دو قسم است يکی محتوم است و ديگری مشروط که معلّق
گفته ميشود قضای محتوم آنست که تغيير و تبديلی ندارد و مشروط
آنست که ممکن الوقوع است . مثلاً قضای محتوم در اين چراغ آنست که
روغن بسوزد و تمام گردد پس خاموشی آن حتم است تغيير
و تبديل ممکن نيست چه که قضای محتوم است . همين قسم در
هيکل انسانی قوّه ای خلق شده که چون آن قوّه زائل گردد و منتهی
شود البتّه متلاشی گردد مثل اين روغن در اين چراغ چون بسوزد
و منتهی شود چراغ يقيناً خاموش شود . و امّا قضای مشروط
اينست که هنوز روغن باقيست ولی باد شديد وزد و چراغ را
خاموش کند اين قضاء مشروط است احتراز و محافظه و ملاحظه
و احتياط از اين مثمر و مفيد است . امّا قضاء محتوم که اتمام روغن
چراغ است تغيير و تبديل و تأخير نيابد لابدّ از وقوع است و
چراغ البتّه خاموش گردد .
سؤال
آيا اين نجوم آسمانيرا در نفوس انسانی تأثيرات معنويّه هست يا نه ؟
جواب
بعضی از کواکب آسمانيرا بر کره ارض و کائنات ارضيّه تأثير جسمانی
واضح و مشهود احتياج به بيان نيست . ملاحظه نمائيد که آفتاب بعون
و عنايت حقّ تربيت کره ارض و جميع کائنات ارضيّه مينمايد و
اگر ضيا و حرارت آفتاب نبود کائنات ارضيّه بکلّی معدوم . امّا
تأثيرات معنويّه هر چند اين کواکب را تأثيرات معنويّه در عالم
انسانی بنظر عجيب آيد ولی چون در اين مسأله تدقيق نمائی
چندان تعجّب نفرمائی و لکن مقصد اين نيست که منجّمين سابق
احکامی که از حرکات نجوم استنباط نمودند مطابق واقع بود زيرا
احکام آن طوائف منجّمين سابق ضربی از اوهام بود و موجد آن
کاهنان مصريان و آشوريان و کلدانيان بلکه اوهام هندوستان
و خرافات يونان و رومان و سائر ستاره پرستان بود . امّا مقصد
من اينست که اين جهان نامتناهی مثل هيکل انسانيست جميع
اجزا بيکديگر مرتبط در نهايت اتقان متسلسل يعنی اعضا و
ارکان و اجزاء هيکل انسان چگونه با يکديگر ممتزج و متعاون
و متعاضد و از يکديگر متأثّر بهمچنين اجزای اين کون نامتناهی
مانند هيکل انسانی اعضا و اجزايش بيکديگر مرتبط و از يکديگر
معناً و جسماً متأثّر . مثلاً چشم مشاهده نمايد جميع جسم متأثّر گردد
سمع استماع کند جميع ارکان باهتزاز آيد و در اين مسأله شبهه ای
نيست زيرا عالم وجود نيز مانند شخص حيّ است . پس از اين
ارتباط که ميان اجزاء کائناتست تأثير و تأثّر از لوازم آن چه
جسمانی چه معنوی . از برای نفوسی که انکار تأثيرات معنويّه در
جسمانيّات نمايند اين مثل مختصر را ذکر ميکنيم و آن اينست که
اصوات و الحان بديعه و آهنگ و آوازهای خوش عرضی است
که بر هوا عارض ميشود زيرا صوت عبارت از تموّجات
هوائيّه است و از تموّج هوا اعصاب صماخ گوش متأثّر شود استماع
حاصل گردد . حال ملاحظه کنيد که تموّجات هوا که عرضی از
اعراض است و هيچ شمرده شود روح انسانرا بجذب و وله آرد
و بنهايت درجه تأثير بخشد گريان کند خندان کند شايد بدرجه ای
آيد که بمخاطره اندازد پس ملاحظه کنيد چه مناسبتی بين روح
انسان و تموّج هواست که اهتزاز هوا سبب شود انسانرا از حالی
بحالی اندازد و بکلّی منقلب نمايد بلکه صبر و قرار از برای او نگذارد .
ملاحظه کنيد که چقدر اين قضيّه عجيب است زيرا از خواننده
چيزی خروج نيابد و در مستمع دخول ننمايد با وجود اين تأثيرات
عظيمه روحانيّه حاصل شود پس اين ارتباط عظيم کائناترا لابدّ
از تأثيرات و تأثّرات معنويّه است چنانکه ذکر شد که چگونه اين
اعضا و اجزای انسان متأثر و مؤثّر در يکديگرند . مثلاً چشم نظر
کند قلب متأثّر شود گوش استماع کند روح متأثّر شود قلب فارغ
شود فکر گشايش يابد و از برای جميع اعضای انسان حالت خوش
حاصل آيد ، اين چه ارتباطی است اين چه مناسباتيست ؟ و چون
در اعضای جسمانی انسان که کائنی از کائنات جزئيّه است اين
ارتباط و اين تأثير و تأثّرات معنويّه است البتّه بين اين کائنات
کلّيّه نامتناهيه نيز ارتباط جسمانی و معنوی هر دو موجود و هر چند
بقواعد موجوده و فنون حاضره کشف اين روابط نتوان نمود ولی
وجود روابط در بين کائنات کلّيّه واضح و مسلّم است . خلاصه کلام
اينست که اين کائنات چه کلّی و چه جزئی بحکمت بالغه الهيّه
مرتبط بيکديگر است و مؤثّر و متأثّر از يکديگر و اگر چنين نبود
در نظام عمومی و ترتيبات کلّی وجود اختلال و فتور حاصل ميشد
چون اين کائنات در نهايت اتقان مرتبط بيکديگر است لهذا
منتظم و مرتّب و مکمّلست اين مطلب شايان تحقيق است .
سؤال
انسان آيا در جميع اعمال خويش فاعل مختار است يا مجبور بی اختيار ؟
جواب
اين مسأله از امّهات مسائل الهيّه است و بسيار غامض است
ان شاء اللّه روزی ديگر از بدايت مباشرت ناهار به بيان اين مسأله
مفصّل پردازيم . حال مختصر چند کلمه بيان ميگردد و آن اينست
که اموری که در تحت اختيار انسان است مثل عدل و انصاف و
ظلم و اعتساف ، مختصراً اعمال خيريّه و افعال شرّيه ، اين واضح و
مشهود است که اراده انسان در اين اعمال مدخلی عظيم دارد و
امّا اموريست که انسان بر آن مجبول و مجبور است مثل خواب
و ممات و عروض امراض و انحطاط قوی و ضرر و زيان اين امور
در تحت اراده انسان نيست و مسؤول از آن نه زيرا مجبور بر آنست .
امّا در اعمال خيريّه و افعال شرّيّه مخيّر است و باختيار خويش
ارتکاب آن نمايد . مثلاً اگر خواهد بذکر خدا مشغول گردد و اگر
خواهد بياد غير مألوف شود ممکن است که از نار محبّة اللّه شمعی
برافروزد و ميسّر است که محبّ عالم گردد و يا مبغض بنی آدم
شود و يا بحبّ دنيا پردازد و يا عادل شود و يا ظالم گردد اين
اعمال و افعال در تحت تصرّف خود انسانست لهذا مسؤول از آن .
امّا مسأله ديگر در ميانست و آن اينکه بشر عجز صرف است و فقر
بحت توانائی و قدرت مخصوص حضرت پروردگار است و علوّ و
دنوّ بسته بمشيّت و اراده جناب کبريا چنانکه در انجيل مذکور که
خداوند مانند کوزه گر قدحی عزيز بسازد و ظرفی ذليل صنعت
نمايد حال ابريق ذليل حقّ ندارد که اعتراض بر کوزه گر نمايد
که ، چرا مرا جام عزيز نساختی که از دست بدست ميگردد ؟ مقصود
از اين عبارت اين است که مقامات نفوس مختلف است آنکه در
مقام ادنی از وجود مانند جماد حقّ ندارد که اعتراض نمايد
خداوندا مرا چرا کمالات نباتی ندادی و همچنين نباترا حقّ اعتراض
نه که چرا مرا از کمالات عالم حيوان محروم ساختی و همچنين
حيوان را سزاوار نه که از فقدان کمالات انسانی شکايت نمايد بلکه
جميع اين اشياء در رتبه خود کاملند و بايد تحرّی کمالات در رتبه
خويش نمايند ما دون را چنانچه گذشت حقّ و صلاحيت مقام و
کمالات ما فوق نه بلکه بايد در رتبه خويش ترقّی نمايد . و همچنين
سکون و حرکت انسان موقوف بتأييد حضرت يزدان است اگر
مدد نرسد نه بر خير مقتدر نه بر شرّ توانا بلکه چون مدد وجود
از ربّ جود رسد توانائی بر خير و شرّ هر دو دارد امّا اگر مدد منقطع
گردد بکلّی عاجز ماند اينست که در کتب مقدّسه ذکر تأييد و
توفيق الهيست . مَثَلِ اين مقام مثل کشتی است کشتی را محرّک قوّه
باد و قوّه بخار است و اگر اين قوّت منقطع ابداً حرکت نتواند
با وجود اين سکّان کشتی بهر طرف متمايل قوّه بخار کشتی را بآن
سمت راند اگر متمايل بشرق بشرق رود و اگر متمايل بغرب بغرب
رود اين حرکت از کشتی نه بلکه از باد و بخار است . و همچنين
جميع حرکات و سکنات انسان مستمدّاز مدد رحمان و لکن اختيار
خير و شرّ راجع بانسان . و همچنين پادشاه شخصی را حاکم اين شهر
نمود و قوّه تصرّف بخشيد و طريق عدل و ظلم بموجب قانون بنمود .
حال اين حاکم اگر ظلم نمايد هر چند بقوّت و نفوذ پادشاه مينمايد
ولی پادشاه از ظلم بيزار است و اگر عدل نمايد نيز بنفوذ پادشاه
نمايد و پادشاه از عدل راضی و خورسند است . مقصود اينست
که اختيار خير و شرّ راجع بانسان و در هر صورت موقوف بمدد
وجودی از پروردگار سلطنت الهی عظيم است و کلّ در يد
قدرت اسير بنده باراده خود توانائی بر امری ندارد پروردگار
مقتدر و تواناست و مدد بخش جميع کائنات اين مسأله توضيح شد
و مشروح گشت و السّلام .
سؤال
بعضی برآنند که کشفيّات روحانيّه دارند يعنی با ارواح مکالمه
مينمايند ، اين چه قسم است ؟
جواب
اکتشافات روحانيّه بر دو قسم است يک نوع اوهام است که مصطلح
اقوام سائره است و نوع ديگر که مانند رؤياست و آن حقيقت
دارد نظير رؤيای اشعيا و رؤيای ارميا و رؤيای يوحنّاست که
حقيقت دارد . ملاحظه نمائيد که قوّه متفکّره انسانرا دو نوع تصوّر
است يک نوع تصوّر صحيح است چون منضمّ بتصمّم گردد آن تصوّر
در خارج تحقّق يابد مانند تدابير صائبه و آراء سديده و اکتشافات
فنّيّه و اختراع صنايع جديده و نوع ديگر از تصوّرات آن افکار
فاسده و خيالات بيهوده است که ابداً نتيجه و ثمری از آن حاصل
نشود و حقيقت ندارد بلکه مانند امواج بحر اوهام موج ميزند و
چون خوابهای بيهوده ميگذرد . بهمچنين کشفيّات روحانيّه بر دو قسم
است يک قسم رؤيای انبياست و اکتشافات روحانيّه اصفيا و
رؤيای انبيا خواب نيست بلکه اکتشافات روحانيست و اين
حقيقت دارد ميفرمايد که شخصی را در چنين صورتی ديدم و چنين
گفتم و چنان جواب داد اين رؤيا در عالم بيداری است نه خواب
بلکه اکتشافات روحانيست که بعنوان رؤيا ميفرمايد و قسم ديگر
از کشفيّات روحانيّه اوهام صرف است ولی اين اوهام چنان تجسّم
نمايد که بسياری ساده دلان گمان نمايند که تحقّق دارد . و دليل
واضح بر اين اينست که از اين تسخير ارواح ابداً نتيجه و ثمری حاصل
نشود بلکه مجرّد حکايت و روايت است . بدانکه حقيقت انسانيّه محيط
بر حقايق اشياست و کشف حقائق و خواصّ و اسرار اشيا را مینمايد
مثلاً جميع اين صنايع و بدايع و علوم و معارف را حقيقت انسانيّه
کشف کرده يک وقتی جميع اين فنون و علوم و بدايع و صنايع سرّ
مکنون و مکتوم بود بعد بتدريج حقيقت انسانيّه اين را کشف کرده
از حيّز غيب بحيّز شهود آورده . پس ثابت شد که حقيقت انسانی
محيط بر اشياست زيرا در اروپ است اکتشاف امريکا نمايد در
زمين است کشفيّات در آسمان کند کاشف اسرار اشياست و واقف
بر حقائق موجودات . اين کشفيّات واقعه که مطابق حقيقت است
مانند رؤياست که آن ادراک روحانی است و الهام رحمانی و
الفت ارواح انسانی چنانکه ميگويد چنين ديدم و چنين گفتم و
چنين شنيدم . پس معلوم شد که روح را ادراکات عظيمه بدون
وسائط حواسّ خمسه مثل چشم و گوش است و ادراکات روحانيّه
و مکاشفات وجدانيّه اتّحادی مقدّس از وهم و قياس و الفتی منزّه
از زمان و مکان در ميان روحانيان هست . مثلاً در انجيل مذکور
که در جبل طابور موسی و ايليا نزد مسيح آمدند و اين واضح
است که اين الفت جسمانی نبود يک کيفيّت روحانيّه است که تعبير
بملاقات شده است . و نوع ديگر از مکالمات و احضار ارواح و
مخابرات اوهام است و محض خيالست و لکن چنين بنظر ميآيد
که حقيقت دارد . عقل و فکر انسان گاهی اکتشاف حقايق نمايد
و از آن فکر و اکتشاف آثار و نتايج حاصل گردد اين فکر اساس
دارد ولی بسيار امور بخاطر انسان آيد که مثل امواج بحر اوهام
است ثمری ندارد و نتيجه ای بر آن ترتّب نيابد و همچنين در عالم خواب رؤيائی بيند که بعينه ظاهر ميشود وقتی خوابی بيند که ابداً ثمری
ندارد . مقصود اينست که اين حالتی که ميگوئيم مخابرات ارواح يا
مخاطبات ارواح يک قسم از آن اوهام محض است و قسم ديگر که
عبارت از رؤياهای مذکور در کتاب مقدّس مثل رؤيای يوحنّا
و اشعياست و مثل ملاقات مسيح با موسی و ايليا حقيقت دارد و
آثار عجيبه در عقول و افکار حاصل گردد و انجذابات عظيمه در
قلوب پديد شود .
سؤال
بعضيها بوسائط روحانی يعنی بدون دوا مريضها را شفا دهند ، اين چگونه است ؟
جواب
تفصيل اين کيفيّت از پيش بيان شد اگر درست ملتفت نشدهايد
تکرار کنيم که درست ملتفت شويد . بدانکه معالجه و شفا بدون
دوا بر چهار قسم است دو قسم را سبب مادّيّاتست و دو قسم ديگر را
سبب روحانيّات . امّا دو قسم مادّی يکی اينست که بين بشر خواه
صحّت خواه مرض فی الحقيقه هر دو سرايت دارد امّا سرايت
مرض شديد و سريع است ولی سرايت صحّت بنهايت خفيف و
اگر دو جسم تماسّ بهم کند لابدّ بر اين است که اجزاء ميکروب از
يکی بديگری انتقال کند و همينطور که مرض از جسدی بجسد
ديگر انتقال و سرايت سريع و شديد مينمايد شايد صحّت شديده
شخص صحيح نيز سبب تخفيف مرض بسيار خفيف مريض گردد . مقصد
اينست که سرايت مرض شديد و سريع التّأثير است امّا سرايت
صحّت بسيار بطیء و قليل التّأثير لهذا در مرضهای خيلی خفيف جزئی
تأثير دارد يعنی قوّت شديده اين جسم صحيح بر ضعف قليل جسم
عليل غلبه کند و صحّت حاصل شود اين يک قسم است . امّا قسم ديگر
قوّه مغناطيس است ميشود که قوّه مغناطيس از جسمی تأثير در
جسم ديگر کند و سبب شفا بشود و اين هم تأثيرش خفيف است
لهذا ميشود که شخصی دستی روی سر کسی بگذارد و يا آنکه روی
دل مريضی شايد شخص مريض فائده ای حاصل نمايد چرا که تأثير
مغناطيس و تأثّرات نفسانی مريض سبب شود و مرض زائل گردد
اين تأثير نيز بسيار ضعيف و خفيف است . امّا دو قسم ديگر که
روحانيست يعنی واسطه شفا قوّه روحانيست اينست که شخص صحيحی
شخص مريضی را بتمامه توجّه کند و شخص مريض هم در نهايت قوّه
در انتظار شفا باشد که از قوّه روحانيّه اين شخص صحيح از برای
من صحّت حاصل خواهد شد و اعتقاد تامّ داشته باشد بقسمی که
ميانه آن شخص صحيح و شخص مريض قلباً يک ارتباط تامّ
پيدا گردد و آن شخص صحيح تمام همّت را در شفای مريض بگمارد
شخص مريض نيز يقين بحصول شفا داشته باشد از تأثير و تأثّرات
نفسانی در عصب هيجانی حاصل شود و آن تأثّر و هيجان عصب
سبب گردد و مريض شفا يابد . مَثَلش اين است که شخص مريضی را
چيزی نهايت آمال و آرزو باشد بغتةً بشارت حصول آنرا باو
بدهيد شايد در عصبش هيجانی حاصل شود و از آن هيجان مرض
بکلّی رفع گردد و همچنين چون امر پر وحشتی فجأةً رخ دهد شايد
در عصب شخص صحيح هيجان حاصل گردد و از آن فوراً مرض
حاصل شود و سبب آن مرض شیء مادّی نبوده زيرا چيزی نخورده
چيزی باو نرسيده بلکه مجرّد هيجان عصب مورث آن مرض شده
حال بهمين قسم از حصول منتهای آرزو بغتةً چنان سرور پيدا
کند که هيجان در عصب پيدا شود و از آن هيجان صحّت حاصل
گردد . خلاصه از ارتباط تامّ کامل در ميان شخص طبيب روحانی
و شخص مريض بقسمی که آن شخص طبيب توجّه تامّ نمايد و شخص
مريض نيز جميع توجّه خويشرا حصر در شخص طبيب روحانی کند
و منتظر حصول صحّت گردد همين ارتباط سبب هيجان عصب شود
و از هيجان عصب صحّت پيدا گردد . امّا اينها همه بيک درجه تأثير
دارد نه دائماً مثلاً اگر کسی بمرض بسيار شديد مبتلی گردد و يا
زخمی بردارد باين وسائط نه مرض زائل گردد و نه زخم مرهم
يابد و التيام جويد يعنی اين وسايط در مرضهای شديد حکمی
ندارد مگر بنيه معاونت کند چرا بنيه قويّه خيلی وقتها مرض را
دفع کند اين قسم سيّم بود . امّا قسم چهارم آنست که بقوّه روح
القدس شفا حاصل گردد و آن نه مشروط بتماسّ است و نه
مشروط بنظر حتّی و نه مشروط بحضور بهيچ شرطی مشروط نيست
خواه مرض ضعيف باشد و خواه قوی خواه تماسّ جسمين حاصل
گردد خواه نگردد خواه در بين مريض و طبيب ارتباط حاصل
شود خواه نشود خواه مريض حاضر باشد خواه غائب آن بقوّه روح القدس است .
در مسأله طبّ و علاج روحانی ذکر شد که بقوای معنويّه معالجه
امراض ميشود حال از معالجه ماديّه صحبت داريم . طبّ هنوز در
درجه طفوليّت است بحدّ بلوغ نرسيده و چون بحدّ بلوغ برسد
معالجه باشيائی شود که مشامّ و مذاق انسان کره از آن ندارد يعنی
باغذيه و بفواکه و بنباتاتی که لطيف المذاق و طيّبة الرّائحه هستند .
زيرا مدخل امراض يعنی سبب دخول امراض در جسم انسان
يا موادّ جسمانيّه است و يا تأثّر و هيجان عصبی . امّا موادّ جسمانيّه که
سبب اصلی امراض است اينست که جسم انسان مرکّب است از
عناصر متعدّده ولی بميزان اعتدال مخصوصی تا آن اعتدال باقيست
انسان مصون از امراض است و چون در موازنه اصليّه که مدار
اعتدال مزاج است خللی عارض شود مزاج مختلّ ميشود امراض
مستولی گردد . مثلاً در يک جزئی از اجزاء مرکّبه جسم انسان تناقص
حاصل شود و جزء ديگر تزايد جويد ميزان اعتدال بهم خورد پس
مرض عارض شود مثلاً يک جزء بايد که هزار درهم باشد يک
جزء ديگر بايد که پنج درهم باشد تا اعتدال حاصل شود آن جزء
هزار درهمی تنزّل کند هفتصد درهم شود و جزء پنج درهمی تزايد
پيدا کند تا آنکه ميزان اعتدال بر هم خورد پس مرض عارض
شود و چون بواسطه ادويه و معالجات اعتدال پيدا کند مرض
مندفع شود مثلاً جزء شکری تزايد نمايد صحّت مختلّ شود و چون
از غذاهای شيرين و نشوی حکيم منع کند جزء شکری تناقص پيدا
کند اعتدال حاصل شود مرض مندفع گردد . حال تعديل اين
اجزا که در جسم انسانست بدو اسباب حاصل شود يا بسبب
ادويه يا بسبب اغذيه و چون مزاج اعتدال پيدا کرد مرض مندفع
شود زيرا جميع عناصر مرکّبه که در انسانست در نباتات نيز موجود
لهذا چون جزئی از اجزاء مرکّبه جسم انسان تناقص يابد اطعمه ای
تناول کند که در آن آن جزء ناقص زياد باشد پس اعتدال پيدا
کند و شفا حاصل شود مادام که مقصد تعديل اجزاست اين
بدوا ممکن و بغذا ممکن . امراض که بر انسان عارض ميشود اکثرش
بر حيوان نيز عارض شود امّا حيوان بدوا معالجه نکند طبيب
حيوان در کوه و بيابان قوّه ذائقه و قوّه شامّه است اين نباتاتی که
در بيابان روئيده حيوان مريض استشمام کند هر يک در مذاقش و
در شامّهاش شيرين و خوشبوی آيد آنرا خورد و شفا يابد و
سبب شفايش اينست مثلاً چون جزء شکری در مزاجش تناقص
يافته اشتها بشيرينی پيدا نمايد لهذا نبات شيرين طعم تناول
نمايد زيرا طبيعت آنرا سوق کند و دلالت نمايد از بويش و
از چشيدنش خوشش آيد آنرا خورد جزء شکری تزايد پيدا کند
و صحّت حاصل شود . پس معلوم شد که ميشود باطعمه و اغذيه
و فواکه معالجه کرد ولی چون طبّ الی الآن ناقص
است لهذا درست پی نبردهاند و چون طبّ بدرجه
کمال رسد باطعمه و اغذيه و فواکه و نباتات
طيّبة الرّائحه و مياه مختلفه بارده و حارّه و
درجاتش معالجه خواهد شد اين بيان
مختصر است ان شاء اللّه وقت
ديگر بمناسبتی مفصّل
بيان خواهد
گشت .
بيان حقيقت اين مسأله بسيار مشکل است . بدانکه کائنات بر دو قسم
است جسمانی و روحانی ، محسوس و معقول يعنی يک قسم از کائنات
محسوس هستند و قسم ديگر محسوس نيستند بلکه معقول هستند .
محسوس آنست که بحواسّ خمسه ظاهره ادراک شود مثل اين کائنات
خارجه که چشم می بيند اين را محسوس گفته ميشود و معقول آنست
که وجود خارج ندارد عقل آنرا ادراک ميکند مثلاً خود عقل معقول
است وجود خارجی ندارد و جميع اخلاق و صفات انسانی وجود
عقلی دارند نه حسّی يعنی صفات حقيقتی است معقول نه محسوس .
باری حقائق معقوله مثل صفات و کمالات ممدوحه انسان جميع
خير محض است و وجود است و شرّ عدم آنهاست مثل جهل
عدم علمست ضلالت عدم هدايت است نسيان عدم ذکر است
بلاهت عدم درايت است اينها اعدام است نه اينست که وجود
دارند . و امّا حقائق محسوسه آن نيز خير محض است و شرّ اعدام
است يعنی کوری عدم بصر است کری عدم سمع است فقر عدم
غناست مرض عدم صحّت است موت عدم حياتست ضعف عدم قوّت
است . و لکن شبهه ای بخاطر ميآيد و آن اينکه عقرب و مار را سمّ است
اين خير است يا شرّ است و اين امر وجوديست . بلی عقرب شرّ
است امّا بالنّسبه بما مار شرّ است امّا بالنّسبه بما امّا بالنّسبه بخودش
شرّ نيست بلکه آن سمّ سلاح اوست که بآن نيش محافظه خويش
مينمايد . امّا چون عنصر آن سمّ با عنصر ما مطابق نمی آيد يعنی
در ما بين عناصر ما و عنصر او ضدّيّت است لهذا شرّ است و
بالنّسبه بهم شرّند ولی فی الحقيقه خيرند . خلاصه کلام آنکه يمکن
يک شيئی بالنّسبه بشیء ديگر شرّ است امّا در حدّ ذاتش شرّ نيست .
پس ثابت شد که در وجود شرّ نيست آنچه خدا خلق کرده خير
خلق کرده اين شرّ راجع باعدام است . مثلاً اين موت عدم حياتست
امداد حيات که بانسان نرسد موتست ظلمت عدم نوراست وقتی
که نور نيست ظلمت است نور امر وجوديست لکن ظلمت امر
وجودی نيست بلکه عدميست غنا امر وجودی است امّا فقر امر
عدميست پس معلوم شد که جميع شرور راجع باعدام است خير
امر وجودی است شرّ امر عدمی .
بدانکه عذاب بر دو قسم است عذاب لطيف و عذاب غليظ . مثلاً
نفس جهل عذاب است ولی عذاب لطيف است و نفس غفلت
از حقّ عذاب است نفس کذب عذاب است ظلم عذابست خيانت
عذابست جميع نقايص عذاب است نهايتش اينست که عذاب
لطيف است البتّه انسانی که شعور داشته باشد نزد او قتل بهتر از
خطاست و لسان بريده بهتر از کذب و افتراست . و نوع ديگر از
عذاب عذاب غليظ است که مجازات است حبس است ضرب است
طرد است نفی است . امّا در نزد اهل اللّه احتجاب از حقّ اعظم از
جميع اين عذابهاست .
بدانکه عدل اعطای کلّ ذی حقّ حقّه است . مثلاً شخصی اجير که از
صبح تا شام کار کرده عدل اقتضای آن کند که اجرت او داده
شود فضل آنست که کاری نکرده است و زحمتی نکشيده است
ولی مورد عنايت شده است مثلاً شما شخصی فقير را بدون آنکه زحمتی
کشد عطيّه و صدقه دهيد و حال آنکه او بجهت شما کاری نکرده
است که استحقاقی داشته باشد اين فضل است . مثلاً حضرت مسيح
در حقّ قاتلانش طلب مغفرت کرد اينرا فضل گويند . و امّا مسأله
حسن و قبح اشيا معقول است يا مشروع است . بعضيها برآنند که
مشروع است مثل يهود ، آنانرا اعتقاد چنانست که جميع احکام
تورات تعبّديست مشروع است نه معقول . مثلاً ميگويند که از جمله
احکام تورات اينست که جمع گوشت با روغن جايز نه زيرا طَرِف
است و در لسان عبرانی طَرِف ناپاک و کشِر پاک است اين امر را
گويند مشروع است نه معقول . امّا الهيّون برآنند که حسن و قبح
اشيا معقول است و مشروع . بناءٌ عليه ممنوعيّت قتل و سرقت و
خيانت و کذب و نفاق و ظلم معقولست هر عقلی اينرا ادراک ميکند
که قتل سرقت خيانت کذب نفاق ظلم کلّ قبيح و مذموم است
زيرا اگر يک خاری بانسانی روا داری فرياد کند و ناله و فغان
نمايد پس معلوم است که ميفهمد قتل عقلاً قبيح و مذموم است و
چون ارتکاب نمايد مؤاخذ است خواه صيت نبوّت باو برسد خواه
نرسد چونکه عقل مذموميّتش را ادراک کند اين نفوس چون
ارتکاب اين اعمال قبيحه کنند لابدّ مؤاخذند . امّا اوامر نبوّت اگر
بجائی نرسد و مطابق تعليمات الهيّه حرکت نکنند مثلاً مسيح فرموده
که جفا را بوفا مقابلی نمايند اين امر اگر بآن شخص نرسيده اگر بمقتضای
طبيعت حرکت کند يعنی اگر کسی باو اذيّت نموده او نيز اذيّت
کند ديناً معذور است زيرا امر الهی باو ابلاغ نشده هر چند آن
استحقاق عنايت و الطاف نيز ندارد لکن خدا بفضل معامله ميکند
و عفو ميفرمايد زيرا انتقام عقلاً نيز مذموم است چه که از انتقام
از برای منتقم ثمری حاصل نشود . مثلاً اگر کسی بشخصی ضربتی زند
شخص مضروب اگر بانتقام برخيزد و او نيز شخص ضاربرا ضربتی
زند چه فائده از برای او حاصل آيا زخمش مرهم يابد و دردش
درمان پذيرد استغفر اللّه و فی الحقيقه هر دو عمل يکيست اذيّت است
ولی تفاوتش تقدّم و تأخّر است لهذا شخص مضروب اگر عفو نمايد
بلکه بالعکس معامله کند ممدوح است . امّا هيأت اجتماعيّه آن شخص
ضاربرا قصاص نمايند نه انتقام کشند و اين قصاص بجهت آنست
که ردع و دفع حاصل گردد و مقاومت ظلم و تعدّی شود تا ديگران
دست تطاول نگشايند ولی شخص مضروب البتّه اگر عفو و سماح
نمايد بلکه نهايت عنايت را مبذول دارد محبوب است .
سؤال
آيا مجرم مستحقّ عقوبت است و يا عفو و اغماض نظر ؟
جواب
عقوبات جزائيّه بر دو قسم است يک قسم انتقام است يک قسم
قصاص است . امّا بشر حقّ انتقام ندارد ولی هيأت اجتماعيّه حقّ
قصاص را از مجرم دارند و اين قصاص بجهت ردع و منع است
تا شخص ديگر متجاسر بر آن جرم نشود . و اين قصاص مدافعه از
حقوق بشر است نه انتقام زيرا انتقام تشفّی صدر است که از مقابله
بالمثل حاصل گردد و اين جائز نه زيرا بشر حقّ انتقام ندارد . با
وجود اين اگر مجرمين بکلّی معاف باشند نظم عالم بهم خورد لهذا
قصاص از لوازم ضروريّه هيأت اجتماعيّه است ولی شخص مظلوم
متعدّی عليه حقّ انتقام ندارد بلکه عفو و سماح لازم و اين سزاوار
عالم انسان است . امّا هيأت اجتماعيّه بايد ظالم و قاتل و ضارب را
قصاص نمايند تا ردع و منع حاصل گردد که ديگران متجاسر بجرم
نشوند . ولی اصل اينست که بايد نفوس را چنان تربيت نمود که
جرم واقع نگردد زيرا ميتوان جمعی را چنان تربيت نمود که از ارتکاب
جرائم چنان اجتناب و استيحاش نمايند که در نزد ايشان نفس
جرم اعظم عقوبت و نهايت عذاب و قصاص باشد لهذا جرمی واقع
نگردد تا قصاص جاری شود . و بايد چيزی بگوئيم که اجرايش در
عالم امکان ممکن است بسيار تصوّرات و تخيّلات عاليه هست امّا
قابل اجرا نيست بناء عليه بايد چيزی بگوئيم که ممکن الاجرا
باشد . مثلاً اگر نفسی بنفسی ظلمی کند ستمی کند تعدّی کند و آن
شخص مقابله بالمثل نمايد اين انتقام است و اين مذموم است زيرا
زيد اگر پسر عمرو را بکشد عمرو حقّ ندارد که پسر زيد را بکشد
اگر بکند انتقام است اين بسيار مذموم است بلکه بايد بالعکس
مقابله کند عفو کند بلکه اگر ممکن شود اعانتی بمتعدّی نمايد . اين
نوع سزاوار انسانست بجهت اينکه از برای او از انتقام چه ثمری
حاصل هر دو عمل يکيست اگر مذموم است هر دو مذموم است
نهايت اينست که اين مقدّم بود و آن مؤخّر . امّا هيأت اجتماعيّه
حقّ محافظه و حقّ مدافعه دارد زيرا هيأت اجتماعيّه بغضی ندارد
عداوتی بقاتل ندارد امّا مجرّد بجهت حفظ ديگران قاتل را حبس
کند يا قصاص نمايد که ديگران محفوظ مانند نه مقصد انتقام از
اوست مقصود قصاص است که بآن قصاص هيأت اجتماعيّه محفوظ
ماند و الّا اگر وارث مقتول عفو کند و هيأت اجتماعيّه عفو نمايد
و از دو جهت بالعکس معامله شود نفوس ستمکار متّصل تعدّی
کنند و در هر آنی قتلی واقع گردد بلکه نفوس درنده مانند گرگ
اغنام الهی را محو نمايند هيأت اجتماعيّه نيّت بد در قصاص ندارد
غرضی ندارد تشفّی صدر نخواهد بلکه مقصدش از قصاص محافظه
ديگرانست که ديگری مرتکب اين امر قبيح نشود . پس اينکه حضرت
مسيح ميفرمايد که اگر کسی طرف راست تو را بزند طرف چپت را
بياور اين مقصد تربيت ناس بود نه مقصد اينست که اگر چنانچه گرگی ميان گلّه بيفتد و بخواهد جميع آن گلّه گوسفند را بدرد آن
گرگ را اعانت کنيد بلکه اگر حضرت مسيح ميديدند که گرگی داخل
گلّه شده است و جميع گلّه را محو خواهد نمود لابدّ آن گرگرا منع
ميفرمودند . همچنانکه عفو از صفت رحمانيّت است عدل نيز از صفت
ربوبيّت است خيمه وجود بر ستون عدل قائم نه عفو و بقای بشر
بر عدل است نه عفو . مثلاً الآن در عموم ممالک عالم قانون عفو
مجری شود در اندک زمانی جهان بر هم خورد و بنيان حيات انسانی
برافتد مثلاً آتيلای مشهور را اگر حکومت اروپ مقاومت نميکرد بشر
نميگذاشت . بعضی از بشر گرگ خونخوارند اگر ببينند که قصاصی
در ميدان نيست از بابت محض سرور و فرح و تسلّی خاطر خود
انسانرا قتل نمايند . يکی از ستمکاران ايران محض خنديدن معلّم
خويشرا بشوخی و مزاح بکشت . متوکّل عبّاسی مشهور در مجلس خود
وزرا و وکلا و امنا را حاضر مينمود و يک جعبه عقرب در مجلس رها
ميکردند و حکم ميکرد که کسی حرکت ننمايد و چون عقارب
وزرا را ميگزيدند قهقهه ميزد و ميخنديد . باری قوام هيأت اجتماعيّه
بعدل است نه عفو پس حضرت مسيح را مقصد از عفو و سماح نه
اينست که اگر ملل سائره بر شما هجوم کنند خانمان شما را بسوزانند
اموالرا غارت کنند بر اهل و عيال و اولاد تعدّی نمايند و هتک
ناموس کنند شما در مقابل آن لشکر ستمکار تسليم شويد تا هر ظلم
و تعدّی مجری دارند بلکه مراد حضرت مسيح معامله خصوصی در
ميان دو شخص است که اگر شخصی بديگری تعدّی نمايد متعدّی
عليه بايد عفو نمايد امّا هيأت اجتماعيّه بايد محافظه حقوق بشريّه
نمايد . مثلاً اگر کسی بر نفس من تعدّی کند و ظلم و جفا روا دارد
و زخم بر جگرگاه زند ابداً تعرّض ننمايم بلکه عفو نمايم ولی اگر کسی
بخواهد باين سيّد منشادی تعدّی کند البتّه ردع و منع نمايم هر چند
در حقّ ظالم عدم تعرّض بظاهر رحمت است لکن در حقّ جناب
منشادی ظلم است . مثلاً اگر الآن شخص عربی متوحّش وارد اين
محلّ شود و با سيف مسلول بخواهد تو را تعرّض کند و زخم زند و
قتل نمايد البتّه منع نمايم و اگر تو را تسليم او نمايم اين ظلم است
نه عدل امّا بشخص من اگر اذيّت نمايد عفوش کنم . يک چيز ديگر
باقی ماند و آن اينست که هيأت اجتماعيّه شب و روز بترتيب
قوانين مجازات و تهيُّؤ و تدارک آلات و ادوات قصاص پردازند ،
زندان مهيّا کنند و کند و زنجير تدارک نمايند و محلّ نفی و سُرگون
و زجر و مشقّت گوناگون ترتيب دهند تا باين وسائط اصحاب
جرم را تربيت نمايند و حال آنکه اين وسائط سبب تضييع اخلاق
گردد و تبديل احوال بلکه هيأت اجتماعيّه بايد شب و روز بکوشد
و منتهای همّت را بگمارد که نفوس تربيت شوند و روز بروز ترقّی
کنند و در علوم و معارف توسّع يابند و کسب فضائل نمايند و
تحصيل آداب کنند و از درندگی اجتناب نمايند تا جرم واقع
نشود . حال بالعکس هيأت اجتماعيّه هميشه در فکر آنند که قوانين
مجازات را محکم نمايند . و اسباب قصاص مهيّا سازند آلات قتل
و جرح و محلّ حبس و نفی تدارک کنند و منتظر وقوع جرم شوند
اين بسيار سوء تأثير نمايد . امّا اگر در تربيت عموم کوشند تا روز
بروز معارف و علوم زياد شود ادراکات تزايد نمايد احساسات
ترقّی کند اخلاق تعديل شود عادات تحسين گردد خلاصه در
جميع مراتب کمالات ترقّی حاصل گردد وقوع جرم کم شود . و اين
تجربه شده است که بين اقوام متمدّنه جرم قليل الوقوع است يعنی
آنهائی که مدنيّت صحيحه تحصيل کردهاند . مدنيّت صحيحه مدنيّت الهيّه
است مثل مدنيّت نفوسی که جامع کمالات جسمانی و روحانی بودهاند
و چون سبب حصول و وقوع اجرام جهل است هر قدر علم
و فضيلت ترقّی نمايد اجرام قلّت حاصل کند . در برابره افريقا
ملاحظه کنيد که چقدر قتل واقع شود بقسمی که يکديگر را هلاک
نموده گوشت و خون يکديگر را خورند چرا در اسويچره ( سويس )چنين
وقوعات وحشيّه واقع نميشود سبب واضح است که تربيت است
فضيلت است . پس هيأت اجتماعيّه بايد در فکر اين باشد که جرم
واقع نشود نه در فکر اين باشد که اجرام را بايد مجازات شديده
نمود و قصاص صارم مجری داشت .
از مسئله اعتصاب سؤال نموديد . در اين مسئله مشکلات عظيمه حاصل شده
و ميشود و مورث اين مشکلات دو چيز است يکی شدّت طمع و حرص
اصحاب معامل و کارخانهها و ديگری غلوّ و طمع و سرکشی عمله و فعلهها
پس بايد چاره هر دو را کرد . امّا سبب اصلی اين مشکلات قوانين
طبيعی مدنيّت حاضره است زيرا نتيجه اين قوانين اين که نفوسی معدود
بيش از لزوم ثروت بی پايان يابند و اکثری برهنه و عريان و بی سر
و سامان مانند و اين مخالف عدالت و مروّت و انصاف و عين اعتساف
و مباين رضای حضرت رحمن و اين تفاوت مختصّ بنوع بشر است .
امّا در سائر کائنات يعنی جميع حيوان تقريباً يک نوع عدالت و مساوات
موجود مثلاً در بين گله اغنام و دسته آهو در بيابان مساواتست
و همچنين در بين مرغان چمن در دشت و کوهسار و بوستان هر نوعی
از انواع حيوان تقريباً يک قسم مساواتی حاصل چندان در معيشت
تفاوت از يکديگر ندارند لهذا در نهايت راحتند و بسعادت زندگانی
نمايند بخلاف بنی نوع انسان که نهايت اعتساف و عدم انصاف در ميان .
ملاحظه ميکنی که فردی از افراد انسان گنجی اندوخته و اقليمی را
مستعمره خويش نموده ثروت بی پايان يافته و منافع و واردات بمثابه
سيل روان مهيّا ساخته ولی صد هزار نفر از بيچارگان ديگر ضعيف
و ناتوان و محتاج يک لقمه نان مساوات و مواساتی در ميان نيست لهذا
ملاحظه ميکنی که آسايش و سعادت عمومی مختلّ و راحت نوع بشر
بقسمی مسلوب که حيات جمّ غفيری بی ثمر زيرا ثروت و عزّت و تجارت
و صنايع مختصّ بنفوسی معدود و سائرين در زير بار گران مشقّت و زحمت
نامحدود و از فوائد و منافع و راحت و آسايش محروم . پس بايد نظام
و قانونی ترتيب داد که معدّل ثروت مفرط نفوس معدود گردد و باعث
سدّ احتياج هزار مليون از فقراء جمهور شود تا اندکی اعتدال حاصل
شود . ولی مساوات تامّ نيز ممکن نه چه که مساوات تامّ در ثروت و عزّت
و تجارت و فلاحت و صناعت سبب اختلال و پريشانی و اغتشاش معيشت
و ناکامی عمومی شود و بکلّی انتظام امور جمهور بر هم خورد زيرا
در مساوات غير مشروع نيز محذور واقع پس بهتر آنست که اعتدال
بميان آيد و اعتدال اينست که قوانين و نظاماتی وضع شود که مانع
ثروت مفرط بی لزوم بعضی نفوس شود و دافع احتياج ضروريّه جمهور
گردد . مثلاً اصحاب فبريک صاحب کارخانهها هر روز کنزی بدست
آرند ولی بيچارگان عمله بقدر کفايت معيشت يوميّه اجرت نگيرند
اين نهايت اعتساف است البتّه انسان منصف قبول ننمايد . پس يا بايد
نظامات و قوانينی گذاشت که گروه عمله اجرت يوميّه از صاحب فبريک
بگيرند و شرکتی در ربع و يا خمس منافع باقتضای وسع فبريک داشته
باشند و يا در منافع و فوائد گروه عمله با صاحب فبريک بنوع معتدلی
مشترک کردند يعنی رأس المال و اداره از صاحب فبريک و شغل و عمل
از گروه فعله . و يا آنکه عمله بقدر معيشت معتدله اجرت يوميّه گيرند
و چون سقط يا عاجز يا ناتوان گردند بقدر کفايت حقّ استفاده از
واردات فبريقه داشته باشند و يا اجرت باندازه ئی باشد که عمله بصرف
مقداری از اجرت قناعت نمايند و اندکی از برای روز عجز و ناتوانی
اندوخته کنند . چون کار بر اين منوال باشد نه صاحب فبريق هر روز
کنزی اندوخته نمايد که بهيچوجه از برای او مثمر ثمر نيست ( زيرا
ثروت اگر بی نهايت شود شخص صاحب ثروت در زير حمل ثقيل افتد
و در غايت زحمت و محنت افتد و اداره دائره ثروت مفرطه بسيار مشکل
شود و قوای طبيعی انسان مضمحل گردد ) و نه عمله و فعله از نهايت
تعب و مشقّت از پا افتند و در نهايت عمر بشدّت احتياج مبتلا گردند
پس معلوم و مسلّم گرديد که اختصاص ثروت مفرطه بنفوس معدوده
با احتياج جمهور ظلم و اعتساف است . و همچنين مساوات تامّ نيز مخلّ
زندگانی و راحت و انتظام و آسايش نوع انسانی . پس در اينصورت
اعتدال از همه بهتر و آن اينست که اهل ثروت بايد در اکتساب منافع
اعتدال را ملاحظه نمايند و مراعات فقرا و اهل احتياج را منظور دارند
و آن اينست که عمله و فعله را اجرتی يومی معلوم و مقرّر گردد و از منافع
عموميّه فبريق نيز نصيب و بهره ای يابند . مختصر اينست در حقوق مشترکه
ما بين صاحبان فبريق و عموم عمله و فعله بايد قانونی گذاشته شود که
سبب منافع معتدله صاحب فبريک گردد و اسباب معيشت لازمه فعله
و تأمين استقبال ايشان شود که اگر عمله عاجز و سقط و يا خود پير
و ناتوان گردند و يا فوت نمودند و اطفال صغير گذاشتند از شدّت فقر
مضمحل نگردند بلکه اندک حقّ معيشت از واردات نفس فبريق
داشته باشند . و همچنين بايد عمله غلوّ و تمرّد ننمايند و بيش از استحقاق
نطلبند و اعتصاب ننمايند و اطاعت و انقياد کنند و اجرت فاحش نخواهند
بلکه حقوق معتدله مشترکه طرفين بقانون عدل و حقّانيّت رسماً محقّق
و مسلّم شود و هر طرف تجاوز نمايند بعد المحاکمه محکوم گردند و قوّه
نافذه جزای قطعی مجری دارند تا امور انتظام يابد و مشکلات بر طرف
گردد و مداخله قضا و حکومت در مشکلات حاصله بين اصحاب فبريق
و عمله مداخله مشروعه است مانند معامله عادّی بين عمله و صاحبان
کار جزئی نيست که خصوصيّت و دخلی بعموم ندارد و حکومت را
حقّ مداخله نيست زيرا مسئله فبريق و عمله هر چند مسئله خصوصی
بنظر آيد ولی از مشکلات حاصله در ما بين مضرّت عمومی حاصل گردد
زيرا امور تجارت و صنعت و فلاحت بلکه اشغال عمومی ملّت کلّ مرتبط
بيکديگر است . اگر در يکی فتوری حاصل شود مضرّت بعموم رسد
لهذا مشکلات حاصله بين عمله و صاحبان فبريق سبب مضرّت عمومی
گردد و قضا و حکومت حقّ مداخله دارد و چون اختلاف ما بين دو
نفس در حقوق جزئی واقع شود ثالثی بايد که دعوا را فصل نمايد و آن
حکومتست . پس مسئله اعتصاب که سبب اختلال مملکت و گاهی
منبعث از شدّت اعتساف عمله و يا کثرت طمع صاحبان فبريق است
چگونه ميشود که مهمل ماند ؟ سبحان اللّه انسان چون نفوسی را از بنی
نوع خويش گرسنه و برهنه و بی سر و سامان بيند چگونه در قصر عالی
خود راحت و آسايش کند و کسانيرا در نهايت احتياج بيند با وجود
اين چگونه از ثروت خود ممنون و خوشنود گردد ؟ اينست که شرائع
الهيّه مقنّن و مقرّر که اهل ثروت محض اعاشه فقرا و دستگيری ضعفا
هر سالی مبلغی از مال خويش را بايد انفاق نمايند و اين از اساس شريعت
الهيّه است و بر جميع فرض عين است. و چون در اين خصوص بحسب ظاهر
انسان از طرف حکومت مجبور نيست و محکوم نه بلکه
بصرافت طبع و طيب خاطر در نهايت روح و ريحان انفاق
بر فقرا مينمايد بسيار محبوب و مرغوب و شيرين است
و مقصود از اعمال مبروره که در کتب و الواح
الهی مذکور اينست والسّلام
طائفه سوفسطائيّه برآنند که موجودات عبارت از اوهام است
طائفه سوفسطائيّه برآنند که موجودات عبارت از اوهامات است
هر موجود وهم محض است ابداً وجود ندارد يعنی وجود موجودات
مثل سراب و يا خود مثل صور مرئيّه در آب و مرآتست که
نمايش محض است ابداً اصل و اساسی و تحقّقی ندارد . اين رأی
باطل است زيرا وجود موجودات نسبت بوجود حقّ اوهام است
امّا در رتبه امکان موجوداترا وجود محقّق است و ثابت قابل انکار
نيست . مثلاً وجود جمادی نسبت بوجود انسانی عدم است زيرا
انسان وقتی که بظاهر معدوم گردد جسدش جماد شود ولی جماد
در عالم جمادی وجود دارد پس واضح شد که تراب نسبت بوجود
انسان معدوم است و وجودش اوهام امّا در رتبه جمادی تراب
وجود دارد . و بهمچنين وجود موجودات بالنّسبه بوجود حقّ اوهام
و عدم محض است و عبارت از نمايش است مثل صوری که در
آينه پيدا شود ولی آن صوری که در آئينه ديده ميشود هر چند اوهام
است امّا اصل و حقيقت آن صور موهومه شخص عاکس است که
صورتش در اين آئينه ظاهر شد مختصر اينست که عکس بالنّسبه بعاکس
وهم است . پس واضح شد که هر چند موجودات بالنّسبه بوجود حقّ
وجودی ندارند بلکه مانند سراب و صور مرئيّه در مرآتند ولی
در رتبه خود وجود دارند . اينست که غافلان از حقّ و منکران را
حضرت مسيح مرده ميگفتند و حال آنکه بظاهر زنده بودند امّا
بالنّسبه باهل ايمان مرده بودند و کور و کر و لال بودند اينست
مقصد حضرت مسيح که ميفرمايد مرده ها را بگذار مردهها دفن نمايند.
سؤال
قديم و حادث چند قسم است ؟
جواب
بعضی از حکما و فلاسفه برآنند که قديم بر دو قسم است قديم
ذاتی و قديم زمانی حدوث هم بر دو قسم است حدوث ذاتی و
حدوث زمانی . قديم ذاتی وجودی که مسبوق بعلّت نه حدوث
ذاتی وجود مسبوق بعلّت . قديم زمانی لا اوّل است حدوث زمانی
اوّل و آخر دارد . زيرا هر شيئی از اشيا وجودش منوط بچهار
علّت است علّت فاعلی و علّت مادّی و علّت صوری و علّت غائی .
مثلاً اين تخت صانعی دارد و آن نجّار است مادّه ای دارد که چوب
است و صورتی دارد که تخت است و علّت غائی آن جلوس بر
آنست پس اين تخت حادث ذاتی است زيرا مسبوق بعلّت است
و وجودش مشروط بعلّت اينرا حادث ذاتی و حادث حقيقی گويند .
پس اين عالم کون نسبت بصانع حادث حقيقی است و چون جسم
مستمدّ از روح است و قائم بروح پس جسم بالنّسبه بروح حادث
ذاتيست و روح مستغنی از جسم و بالنّسبه بجسم قديم ذاتيست .
هر چند شعاع هميشه ملازم آفتاب و لکن آفتاب قديم و شعاع
حادث زيرا وجود شعاع منوط بوجود آفتاب امّا وجود آفتاب
منوط بشعاع نه آن فائض است واين فيض . و مسأله ثانی آنکه
وجود و عدم هر دو اضافيست اگر گفته شود که فلان شیء از
عدم وجود يافت مقصود عدم محض نيست يعنی حال قديم بالنّسبه
بحال حاضر عدم بود چه که عدم محض وجود نيابد زيرا استعداد
وجود ندارد انسان موجود است جماد نيز موجود . امّا وجود جماد
بالنّسبه بوجود انسان عدم است زيرا جسم انسان چون معدوم
گردد خاک و جماد شود و چون خاک بعالم انسان آيد و آن جسم
مرده زنده شود انسان موجود گردد هر چند خاک يعنی جماد در
مقام خود وجود دارد امّا بالنّسبه بانسان عدم است مقصد هر دو
موجود است لکن هستی خاک و جماد بالنّسبه بانسان عدم و
نيستی است زيرا چون انسان معدوم شود خاک گردد و جماد شود .
پس عالم امکان هر چند موجود ولی بالنّسبه بوجود حقّ معدوم و نابود انسان و خاک هر دو موجود لکن وجود جمادی کجا و وجود
انسانی کجا آن بالنّسبه باين عدم است همين طور وجود خلق
نسبت بوجود حقّ عدم است . پس هر چند عالم کون هستی دارد
ولی نسبت بحقّ عدم است . از اين واضح و مشهود گشت که کائنات
با وجود وجود بالنّسبه بحقّ و کلمة اللّه معدومند اينست اوّليّت
و آخريّت کلمة اللّه که ميفرمايد منم الف و يا زيرا مبدأ فيض است
و منتهی و هميشه حقّ خلق داشته و هميشه از شمس حقيقت شعاع
لامع ساطع زيرا آفتاب بی نور ظلمت ديجور است و اسماء و صفات
الهيّه مقتضی وجود کائنات است و در فيض قديم تعطيل جايز نه
زيرا منافی کمالات الهيّه است .
سؤال
مسأله تناسخ که معتقد بعضی ملل است چسان است ؟
جواب
آنچه گفته ميشود ما را مقصد بيان حقيقت است توهين عقايد ملل
ديگر نيست مجرّد بيان واقعست و بس و الّا بوجدان نفسی تعرّض
ننمائيم و اعتراض روا نداريم . پس بدان تناسخيان بر دو قسمند قسمی
معتقد بعقاب و ثواب معنوی در عالم اخروی نيستند لهذا برآنند
که انسان بتناسخ و رجوع باين عالم مجازات و مکافات بيند و نعيم
و جحيم را حصر در اين جهان دانند و بجهان ديگر قائل نيستند . و اين
فرقه ايضاً بر دو قسمند بعضی برآنند که انسان گاهی در رجوع
باين عالم بصورت حيوان درآيد تا مجازات شديده بيند و بعد از
حمل عذاب اليم از عالم حيوان دوباره بعالم انسان آيد و اين را
تواسخ نامند و قسم ديگر برآنند که از عالم انسان بعالم انسان
رجوع کند و در رجوع ثواب و جزای زندگانی اوّل مشاهده نمايد و
اينرا تناسخ گويند و هر دو فرقه بجهانی غير اين جهان قائل نيستند .
و فرقه ديگر از اهل تناسخ بعالم اخروی قائل و تناسخ را واسطه
تکامل شمرند که انسان بذهاب و اياب در اين جهان بتدريج کسب
کمالات نمايد تا آنکه بمرکز کمال رسد يعنی نفوس ترکيب از مادّه و
قوّتند مادّه در بدايت يعنی دور اوّل ناقص است و چون مکرّر
باين عالم آيد مادّه ترقّی نمايد و صفا و لطافت حاصل کند تا مانند
آئينه شفّاف گردد وقوّت که عبارت از روح است بجميع کمالات
در آن تحقّق يابد . اين است مسأله اهل تناسخ و تواسخ مختصراً بيان
شد اگر بتفصيل پردازيم اوقات تعطيل شود همين مجمل کفايت
است و دلائل و براهين عقليّه بر اين مسأله ندارند مجرّد تصوّر و
استنباط از قرائن است نه برهان قاطع . بايد از معتقدان تناسخ
برهان طلبيد نه قرائن و تصوّر و وجدان ولی شما از من دلائل
و براهين امتناع تناسخ ميجوئيد لهذا بيان امتناع بايد نمود . اوّل
برهان امتناع اين است که ظاهر عنوان باطن است و ملک
آئينه ملکوت و عالم جسمانی مطابق عالم روحانی . پس در عالم محسوس
ملاحظه نما که تجلّی تکرّر نيابد چه که هيچ کائنی از کائنات بديگری
من جميع الوجوه مشابه و مماثل نه آيت توحيد در جميع اشيا
موجود و پديد اگر خزائن وجود مملوّ از دانه گردد دو دانه را من
جميع الوجوه مشابه و مطابق و مماثل بدون امتياز نيابی لابدّ فرق
و تمايزی در ميان . چون برهان توحيد در جميع اشيا موجود و
وحدانيّت و فردانيّت حقّ در حقائق جميع کائنات مشهود پس تکرّر
تجلّی واحد ممتنع و محال لهذا تناسخ که تکرّر ظهور روح واحد
بماهيّت و شؤون سابق در اين جهان تجلّی واحد است و اين مستحيل
و غير ممکن . و چون از برای هر کائنی از کائنات ناسوتيّه تکرّر بتجلّی
واحد محال و ممتنع پس از برای کائنات ملکوتيّه نيز تکرّر در مقامی
از مقامات چه در قوس نزول و چه در قوس صعود ممتنع و
مستحيل زيرا ناسوت مطابق ملکوتست . ولی در کائنات ناسوتيّه من
حيث النّوع عود و رجوع واضح يعنی اشجاری که در سنين سابق
برگ و شکوفه و ثمر نموده بودند در سنه لاحق نيز بعينه همان اوراق
و ازهار و اثمار ببار آوردند اين را تکرّر نوع گويند و اگر کسی
اعتراض نمايد که آن ورق و شکوفه و ثمر متلاشی شد و از عالم
نبات بعالم جماد تنزّل نمود دوباره از عالم جماد بعالم نبات آمد
پس تکرّر يافت جواب اينست که شکوفه و برگ و ثمر پارسال
متلاشی شد و آن عناصر مرکّبه تحليل گشت و در اين فضا تفريق
شد آن اجزاء مرکّبه برگ و ثمر پارسال بعينها بعد از تحليل دوباره
ترکيب نگشته و عود ننموده بلکه از ترکيب عناصر جديده نوعيّت
عود کرده . و همچنين جسم انسان بعد از تحليل متلاشی گردد و اجزاء
مرکّبه تفريق شود و اگر چنانچه از عالم جماد و يا نبات دوباره اين
جسم عود کند اين جسم بعينه اجزاء مرکّبه انسان سابق نبوده آن
عناصر تحليل شد و تفريق گشت و در اين فضای واسع منتشر
شد بعد اجزاء ديگر از عناصر ترکيب گشت و جسم ثانی شد و
شايد جزئی از اجزاء انسان سابق در ترکيب انسان لاحق داخل
شود امّا آن اجزاء بتمامها و عينها بدون زياده و نقصان محفوظ
و مصون نمانده تا دوباره ترکيب گردد و از آن ترکيب و امتزاج انسان
لاحق بوجود آيد و استدلال شود باينکه اين جسم بتمام اجزا عود
نموده و شخص اوّل شخص ثانی شده بناء عليه تکرّر حاصل گرديده
و روح مانند جسم بعينه عود و تکرّر نموده و بعد از فوت بذاته
رجوع باين عالم فرموده . و اگر گوئيم که اين تناسخ بجهت حصول
کمالست تا مادّه کسب صفا نمايد و شفّاف گردد و پرتو روح بمنتهای
کمال در او ظاهر شود اين نيز تصوّر محض است زيرا بر فرض
تصديق اين مطلب در تجدّد و عود تغيير ماهيّت ممکن نه زيرا
جوهر نقص بعود و رجوع حقيقت کمال نگردد ظلمت صرف بعود
و رجوع مصدر نور نشود حقيقت عجز برجعت قدرت و قوّت
نشود و ماهيّت ناسوتيّه بعود و رجوع حقيقت ملکوتيّه نشود شجره
زقّوم آنچه تکرّر يابد ثمر شيرين ندهد و شجره طيّبه هر چه عود کند
ميوه تلخ ببار نيارد پس معلوم شد که تکرّر و رجوع بعالم ناسوتی
مورث کمال نشود و اين تصوّر را برهان و دليلی نه عبارت از
افکار است بلکه مدار حصول کمال فی الحقيقه فيض پروردگار . حضرات
ثياسفيها برآنند که انسان در قوس صعود بکرّات و مرّات عود و
رجوع نمايد تا اينکه بمرکز اعلی رسد در آن مقام مادّه مرآت صافی
شود و انوار روح بنهايت قوّت سطوع کند و کمال ذاتی حاصل
گردد و حال آنکه مسلّم مدقّقين مسائل الهيّه است که عوالم جسمانی
بنهايت قوس نزول منتهی گردد و مقام انسان نهايت قوس نزول
و بدايت قوس صعود است که مقابل مرکز اعلی است ديگر از
بدايت تا نهايت قوس صعود مراتب روحانيّه است قوس نزولرا
ابداع خوانند و قوس صعود را اختراع نامند قوس نزول بجسمانيّات
منتهی گردد و قوس صعود بروحانيّات و نوک پرگار در ترسيم دائره
حرکت قهقری ننمايد زيرا منافی حرکت طبيعی و نظم الهی است و
الّا انتظام دائره بر هم خورد . و از اين گذشته عالم ناسوتی را چندان
قدر و مزيّتی نه که انسان بعد از نجات از اين قفس دوباره
آرزوی اين دام نمايد بلکه بفيض ابدی استعداد و قابليّت حقيقت
انسان بسير در مراتب وجود ظاهر و عيان گردد نه بتکرّر و
رجوع . اين صدف هر دُرّ و خَزف که در کُمون دارد چون يک مرتبه
دهان گشايد ظاهر و عيان شود و اين گياه چون يک مرتبه برويد
خار يا گل ببار آرد احتياج بانبات ثانی نيست . و از اين گذشته
سير و حرکت در عوالم بخطّ مستقيم بر نظم طبيعی سبب وجود است
و حرکت منافی نظم و وضع طبيعی سبب انعدام است و رجوع
روح بعد از صعود منافی حرکت طبيعی و مخالف نظم الهی لهذا
از رجوع ، حصول وجود ممتنع و مستحيل مانند آنست که انسان
بعد از خلاصی از عالم رحم دوباره بعالم رحم رجوع نمايد . ملاحظه
نمائيد که اهل تناسخ و تواسخ را چه تصوّر سست ، جسم را ظرف شمرند
و روحرا مظروف دانند مانند آب و جام اين آب از اين جام
فراغت نمود و در جام ديگر عود کرد اين تصوّر ملعبه صبيان
است . آن قدر ملاحظه نکنند که روح از مجرّدات است و دخول و خروج
ندارد نهايت اينست که تعلّق بتن مانند آفتاب بآئينه حاصل نمايد
و اگر چنانچه روح بسبب تکرّر رجوع بعالم جسمانی قطع مراتب نمايد
و کمال ذاتی يابد بهتر آن بود که پروردگار روح را امتداد حيات
در عالم جسمانی ميداد تا اکتساب کمالات و فيوضات مينمود لزوم
چشيدن جام هلاک و حصول حيات ثانی نبود . اين فکر اصلاً از
تصوّر حصر وجود در اين جهان فانی و انکار جهانهای الهی در
بعضی از تناسخيان منبعث و حال آنکه عوالم الهی نامتناهی . اگر
عوالم الهی باين عالم جسمانی منتهی گردد ايجاد عبث شود بلکه وجود
ملعبه صبيان گردد که نتيجه اين کائنات نا متناهی وجود اشرف انسانی
آن نيز ايّامی چند در اين دار فانی ذهاب و اياب نمايد و مکافات
بيند عاقبت کلّ کامل گردند و ايجاد الهی و کائنات موجوده
نامتناهی تکميل و منتهی شوند الوهيّت ربّانيّه و اسماء و صفات الهيّه
در حقّ اين کائنات روحانيّه موجوده الآن از تأثير معطّل و معوّق
گردد سُبْحَانَ رَبِّکَ رَبِّ الْعِزَّةِ عَمَّا يَصِفُونَ مانند عقول قصيره
فلاسفه سلف مثل بطلميوس و سائرين که چنين اعتقاد و تصوّر مينمودند
که جهان حيات و وجود محصور در کره ارض است و اين
فضای نامتناهی وجود محصور در طبقات تسعه آسمانی و جميع فارغ
و خالی . ملاحظه نمائيد که چقدر فکرشان قصير و عقولشان ضعيف
بود حال تناسخيان نيز چنان گمان نمايند که جهانهای الهی محصور
در عوالم تصوّر انسانی بلکه بعضی از تناسخيان مثل دروز و نُصيری را
تصوّر چنان که وجود محصور در اين جهان جسمانی اين چه تصوّر
جاهلانه است زيرا در اين کون الهی که در نهايت کمال و جمال
و عظمت نمودار اين اجرام نورانيّه عالم جسمانی نامتناهی ديگر دقّت
بايد نمود که عوالم روحانيّه الهيّه که اصل اساس است چقدر
نامتناهی و بی پايانست فاعتبروا يا اولی الابصار . باری بر سر اصل
مطلب رويم در کتب مقدّسه و صحف الهيّه ذکر رجعت موجود ولی
نادانان پی بمعانی آن نبردند و تناسخ گمان نمودند زيرا مقصود انبيای
الهی از رجوع رجوع ذاتی نيست بلکه رجوع صفاتيست يعنی رجوع
مظهر نيست رجوع کمالاتست . در انجيل ميفرمايد که يحيی بن زکرّيا
حضرت ايلياست از اين بيان مراد رجوع نفس ناطقه و شخصيّت
حضرت ايليا در جسد حضرت يحيی نه بلکه مراد اينست کمالات
و صفات حضرت ايليا در حضرت يحيی جلوه و ظهور نمود . سراجی
که شب گذشته در اين محفل برافروخت چون در شب آينده سراج
ديگر برافروزد گوئيم چراغ ديشب باز روشن شد آب از چشمه ای
جاری بود بعد انقطاع يافت چون باز جريان کند در جريان ثانی
گوئيم اين آب آن آبست دوباره جاری شد و اين سراج بعينه آن
سراج و همچنين در بهار سال گذشته گل و رياحين بشکفت و ميوه
خوشگوار بار آمد در سال آينده گوئيم که آن ميوه خوشگوار بار آمد و
آن گل و رياحين و ازهار عود و عروج نمود . از اين بيان مقصد آن
نيست که اجزاء مرکّبه گل پارسال بعينه بعد از تحليل دوباره ترکيب
يافت و عود و رجوع نمود بلکه مراد اينست که آن لطافت و ملاحت
و رائحه طيّبه و لون بديع که در گل پارسال بود بعينه در گل
امسال مشهود و واضح است خلاصه مقصود تشابه و تماثل بين اين
گل و آن گل است و رجعتی که در صحائف الهيّه مذکور اينست و
اين معنی در رساله ايقان بقلم اعلی مفصّل و مشروح گشته مراجعت
نمائيد تا بر حقائق اسرار الهيّه مطّلع گرديد و عليک التّحيّة و الثّناء .
سؤال
مسأله وحدة الوجود ثياسفه و صوفيّه چگونه است و حقيقت
مقصدشان چه و اين مسأله مقارن حقيقت است يا خير ؟
جواب
بدانکه اين مسأله " وحدة الوجود " قديم است تخصيص بثياسفه و صوفيّه
ندارد بلکه بعضی از حکماء يونان نيز معتقد به وحدة الوجود بودند
نظير ارسطاطاليس که ميگويد بسيط حقيقی جميع اشياست و هيچيک
از اشيا نيست و بسيط اينجا مقابل ترکيب است يعنی حقيقت
فردانيّه که مقدّس و منزّه از ترکيب و تقسيم بوده منحلّ بصور
نامتناهی گرديده پس وجود حقيقی کلّ اشياست ولی هيچيک از
اشيا نيست . باری معتقدين وحدة الوجود را اعتقاد چنين که وجود
حقيقی بمنزله درياست و جميع کائنات مانند امواج . اين امواج که
عبارت از کائناتست صور نامتناهی آن وجود حقيقی است پس
حقيقت مقدّسه بحر قدمست و صور نامتناهی کائنات امواج حادثه .
و همچنين تشبيه بواحد حقيقی و اعداد نامتناهی مينمايند که واحد
حقيقی در مراتب اعداد نامتناهی جلوه کرده زيرا اعداد تکرّر واحد
حقيقی است . مثلاّ عدد دو تکرّر يکی است و همچنين سائر اعداد .
و از جمله براهين آنان اينست که جميع کائنات معلومات حضرت
کبرياست و علم بی معلوم تحقّق نيابد زيرا علم تعلّق به شیء موجود
يابد نه معدوم عدم صرف را چه تعيّن و تشخّصی در مرآت علم
حاصل گردد . پس حقائق کائنات که معلومات باری تعالی است
وجود علمی داشتند زيرا صور علميّه الهيّه بودند و قديمند زيرا علم
الهی قديم است مادام علم قديم معلومات نيز قديم است و تشخّصات
و تعيّنات کائنات که معلومات ذات احديّتند عين علم الهی
هستند زيرا حقيقت ذات احديّت و علم و معلوماترا وحدت
صرف محقّق و مقرّر و الّا ذات احديّت معرض کثرات گردد و تعدّد
قدما لازم آيد و اين باطل است . پس ثابت شد که معلومات
عين علم بودهاند و علم عين ذات يعنی عالم و علم و معلوم حقيقت
واحده است و اگر دون آن تصوّر نمائيم تعدّد قديم لازم آيد و
تسلسل حاصل گردد و قدما منتهی به نامتناهی گردد و چون
تشخّصات و تعيّنات کائنات در علم حقّ عين ذات احديّت بودهاند
و بهيچ وجه امتيازی در ميان نبود پس وحدت حقيقی بود
و جميع معلومات بنحو بساطت و وحدت در حقيقت ذات احديّت
مندمج و مندرج بودند يعنی بنحو بساطت و وحدت معلومات باری
تعالی بودند و عين ذات حقّ بودند و چون حقّ تجلّی ظهور نمود
آن تشخّصات و تعيّنات کائنات که وجود علمی داشتند يعنی صور
علميّه الهيّه بودند در خارج وجود عينی يافتند و آن وجود حقيقی بصور
نامتناهيه منحلّ گرديد اين است اصل استدلال آنان . و ثياسفيها
و صوفيها بدو قسمند يک قسم عوامند که آنها محض تقليد معتقد
وحدت وجودند و ملتفت مقصد مشاهير علمای خويش نيستند
زيرا عوام صوفيّه را گمان چنان که مراد از وجود ، وجود عامّ
مصدريست که مفهوم ذهنی و عقلی انسانست يعنی انسان ادراک
مينمايد و حال آنکه اين وجود عامّ عرضی است از اعراض که
حلول بر حقائق کائنات مينمايد و ماهيّات کائنات جوهر است و
اين وجود عَرَضی که قائم بکائناتست مانند خاصيّت اشيا که قائم
باشياست عرضی است از اعراض . و البتّه جوهر اعظم از عرض
است زيرا جوهر اصل است و عرض فرع است جوهر قائم بنفسه
است و عرض قائم بغير يعنی محتاج بجوهری که قائم بآن باشد
در اين صورت حقّ فرع خلق است و محتاج بخلق و خلق مستغنی
از حقّ . مثلاً عناصر مفردهء هر ترکيبی بحسب نظام عمومی الهی گردد
کائنی از کائنات موجود شود يعنی چون عناصری ترکيب شود از
آن ترکيب وجود نباتی حاصل گردد و عناصری ديگر ترکيب شود
و از او وجود حيوانی حاصل گردد وعناصری ديگر ترکيب شود
و از او کائنات سائره وجود يابد در اين صورت وجود اشيا فرع
حقايق اشيا شد ، چگونه ميشود که اين وجود که عرضی از اعراض
است و محتاج بجوهری که قائم بآن باشد قديم ذاتی باشد و موجد
کلّ ؟ امّا علماء ماهر ثياسفيها و صوفيها بعد از تعمّق در اين مسأله
برآنند که وجود بر دو قسم است يکی وجود عامّ که مفهوم ذهنی
انسان است آن حادث است و عرضی از اعراض و حقايق اشيا
جواهر . امّا مقصد از وحدة الوجود اين وجود عامّ ذهنی نه
بلکه مقصود وجود حقيقی است که از هر تعبيری منزّه و مقدّس
است و آن ما يتحقّق به الأشياست و آن واحد است يعنی واحد
حقيقی که جميع اشيا باو وجود يافته يعنی مادّه و قوّت و وجود
عامّ که مفهوم عقلی انسانست . اين است حقيقت مسأله ثياسفيها و
صوفيها . باری در اينکه ما يتحقّق به الأشياء واحد است متّفق عليه
است يعنی فلاسفه و انبيا و لکن فرق در اينجاست که انبيا
ميفرمايند علم حقّ محتاج بوجود کائنات نيست علم خلق محتاج
بوجود معلوماتست اگر علم حقّ محتاج بمادون باشد آن علم خلق
است نه حقّ زيرا قديم مباين حادثست و حادث مخالف قديم
آنچه را در خلق ثابت نمائيم که از لوازم حدوثست در حقّ سلب
نمائيم زيرا تنزيه و تقديس از نقائص از خصائص وجوب در
حادث . مثلاً جهل بينيم در قديم اثبات علم کنيم در حادث عجز بينيم
در قديم قدرت اثبات نمائيم در حادث فقر بينيم در قديم غنا اثبات
کنيم يعنی حادث منشأ نقائص است و قديم جامع کمالات چونکه
علم حادث محتاج بوجود معلوماتست علم قديم مستغنی از وجود
معلومات لذا قدميّت تعيّنات و تشخّصات کائنات که معلومات باری
تعالی است غير واقع و اين اوصاف کماليّه الهيّه محاط بادراکات
عقليّه نيست تا حکم نمائی که علم الهی محتاج بمعلوماتست يا خير . باری
اين اعظم برهان صوفيهاست و اگر بخواهيم جميع دلائل آنرا ذکر
کنيم و اجوبه آنانرا بيان نمائيم بسيار بتطويل انجامد دليل قاطع
و برهان ساطع آنان يعنی علمای فضلای صوفيان و ثياسفيها اين
بود . امّا مسأله وجود حقيقی که ما يتحقّق به الأشياست يعنی
حقيقت ذات احديّت که جميع کائنات باو وجود يافته متّفق عليه
است امّا تفاوت در اينجاست که صوفيّه ميگويند حقايق اشيا ظهور
واحد حقيقی است و انبيا ميفرمايند صادر از واحد حقيقی است
و تفاوت ميان ظهور و صدور بسيار است . تجلّی ظهوری عبارت از
آنست که شیء واحد در صور نامتناهی ظاهر شود مثلاً حبّه که
شیء واحد است و دارنده کمالات نباتيست چون ظهور نمايد بصور
نامتناهی اغصان و اوراق و شکوفه و اثمار منحلّ گردد اين را تجلّی
ظهوری گويند . و امّا تجلّی صدوری اينست که آن واحد حقيقی در
علوّ تقديس خويش باقی و برقرار و لکن وجود کائنات از او
صدور يافته نه ظهور . مثلش مانند آفتابست که شعاع از او صادر
و بر جميع کائنات فائض ولی شمس در علوّ تقديس خود باقی تنزّلی
از برای او واقع نه و بصور شعاعيّه منحلّ نگرديده و در هويّت
اشيا بتعيّنات و تشخّصات اشيا جلوه ننموده قدم حادث نگرديده
غنای مطلق اسير فقر نشده کمال محض نقص صرف نگرديده . مختصر
کلام اينست که صوفيها حقّ و خلق قائلند و گويند که حقّ بصور
نامتناهی خلق منحلّ گرديده و ظهور يافته مانند دريا که بصور
نامتناهی امواج جلوه نموده اين امواج حادثه ناقصه همان بحر قديم
است که جامع جميع کمالات الهيّه بود . امّا انبياء برآنند که عالم حقّ
است و عالم ملکوت و عالم خلق سه چيز از حقّ صادر اوّل که فيض
ملکوتيست صدور يافته و تجلّی در حقائق کائنات نموده نظير شعاع
که از آفتاب صدور يابد و در کائنات جلوه نمايد و آن فيض که شعاعست در حقائق کلّ شیء بصور نامتناهی تجلّی کند و بحسب
استعداد و قابليّت ماهيّات اشيا تعيّن و تشخّص يابد . امّا قول
صوفيها اقتضا کند که غنای مطلق تنزّل بدرجه فقر نمايد و قديم
بصور حادثه تقيّد يابد و قدرت محض در مرآت عجز محدود بحدود
امکانيّه شود و اين بديهيّ البطلانست . ملاحظه مينمائيم که حقيقت
انسانيّه که اشرف مخلوقاتست تنزّل بحقيقت حيوانيّه ننمايد و ماهيّت
حيوانيّه که واجد قوّت حسّاسه است برتبه نبات هبوط نکند و
حقيقت نباتيّه که آن قوّه ناميه است در حقيقت جماديّه سقوط نفرمايد .
مختصر اينست حقايق علويّه را در مراتب سفليّه تنزّل و هبوطی نه
چگونه ميشود که حقيقت کلّيّه الهيّه که مقدّس از جميع اوصاف
و نعوتست با وجود تقديس و تنزيه صرف بصور و حقايق کونيّه
که مصدر نقائص است منحلّ گردد اين وهم محض است و تصوّر
محال بلکه آن جوهر تقديس جامع کمالات ربوبيّت و الوهيّت است
و جميع کائنات مستفيض از فيض تجلّی صدوری و مقتبس از انوار
کمال و جمال ملکوتی او مانند جميع کائنات ارضيّه که اکتساب
فيض نور از شعاع شمس مينمايد و شمس را در حقائق مستفيضه
موجودات ارضيّه تنزّل و هبوطی نه . بعد از خوردن شام و آخر
شب بيش از اين نوشتن مجال نه و السّلام .
ميزان ادراک آنچه مسلّم است منحصر در چهار موازين است يعنی
حقائق اشيا باين چهار چيز ادراک ميشود . اوّل ميزان حسّ است
يعنی آنچه بچشم و گوش و ذائقه و شامّه و لامسه احساس ميشود
اينرا محسوس ميگويند . امروز نزد جميع فلاسفه اروپا اين ميزان
تامّ است ميگويند اعظم موازين حسّ است و اين ميزانرا مقدّس
ميشمارند و حال آنکه ميزان حسّ ناقص است زيرا خطا دارد .
مثلاً اعظم قوای حسّيّه بصر است بصر سراب را آب بيند و صور
مرئيّه در مرآترا حقيقت ميشمارد و موجود بيند و اجسام کبيره را
صغير داند نقطه جوّاله را دائره بيند زمين را ساکن گمان کند آفتابرا
متحرّک بيند و امثال ذلک در بسيار امور خطا کند لهذا نميشود
بر آن اعتماد کرد . ميزان ثانی ميزان عقل است و اين ميزان در
نزد فلاسفه اولی ، اساطين حکمت ، ميزان ادراک بود بعقل استدلال
ميکردند و بدلائل عقليّه تشبّث مينمودند زيرا استدلالات ايشان
جميعش عقليست با وجود اين بسيار اختلاف کردند و آرائشان
مختلف بود حتّی تبديل فکر ميکردند يعنی يک مسأله را بيست سال
بدلائل عقليّه استدلال بر وجودش ميکردند بعد از بيست سال
بدلائل عقليّه نفی آنرا مينمودند حتّی افلاطون در بدايت بادلّه
عقليّه اثبات سکون ارض و حرکت شمس را مينمود و بعد بدلائل
عقليّه اثبات نمود که شمس مرکز است و زمين متحرّک و بعد فکر
بطلميوس شهرت کرد و فکر افلاطون بکلّی فراموش شد اخيراً
راصد جديد دوباره احياء اين رأی کرد . پس چون حضرات
رياضيّون اختلاف کردند و حال آنکه کلّ مستدلّ بدلائل عقليّه
بودند و همچنين مسأله ای را بدلائل عقليّه مدّتی اثبات مينمودند و بعد
از مدّتی بدلائل عقليّه نفی کردند . مثلاً يکی از فلاسفه مدّتی بر رأيی
ثابت بود و در اثباتش اقامه ادلّه و براهين مينمود بعد از مدّتی
از آن رأی منصرف ميشد و بدليل عقلی نفی آنرا ميکرد . پس معلوم
شد که ميزان عقلی تامّ نيست چه که اختلاف فلاسفه اولی و عدم
ثبات و تبديل فکر دليل بر اين است که ميزان عقل تامّ نيست
چه اگر ميزان عقل تامّ بود بايد جميع متّفق الفکر و متّحد الرّأی
باشند . ميزان ثالث ميزان نقل است و آن نصوص کتب مقدّسه
است که گفته ميشود خدا در تورات چنان فرموده است و در
انجيل چنين فرموده است اين ميزان هم تامّ نيست بجهت آنکه
نقل را عقل ادراک کند بعد از اينکه نفس عقل محتمل الخطاست
چگونه توان گفت که در ادراک و استنباط معانی اقوال منقوله
خطا ننموده بلکه عين صواب است زيرا ممکن است که خطا کند
و يقين حاصل نميشود . اين ميزان رئيسهای اديان است آنچه آنها از
نصوص کتاب ادراک کنند اين ادراکات عقليّه آنهاست که از آن
نصوص ادراک کنند نه حقيقت واقع زيرا عقل مثل ميزانست و
معانی مدرکه از نصوص مثل شیء موزون ميزان که مختلّ باشد
موزون چه نوع معلوم ميشود . پس بدان آنچه در دست ناس است
و معتقد ناس محتمل الخطاست زيرا در اثبات و نفی شیء اگر
دليل حسّی آرد واضح شد که آن ميزان تامّ نيست و اگر دليل
عقلی گويد آن نيز تامّ نيست يا اگر دليل نقلی گويد آن نيز تامّ
نيست پس واضح شد که در دست خلق ميزانی نيست که اعتماد
نمائی بلکه فيض روح القدس ميزان صحيح است که در آن ابداً
شکّ و شبهه ای نيست و آن تأييدات روح القدس است که بانسان
ميرسد و در آن مقام يقين حاصل ميشود .
سؤال
نفوسی که باعمال خيريّه و خير خواهی عمومی موفّقند و اخلاق
مرضيّه دارند و جميع خلق را محبّت و مهربانی مينمايند و فقرا را
ميپرورند و در صلح عمومی ميکوشند ديگر چه احتياج بتعاليم الهی
دارند لهذا خود را مستغنی ميشمرند ، حال اين نفوس چگونه است ؟
جواب
بدانکه اين اعمال و رفتار و گفتار ممدوح است و مقبول و شرف
عالم انسانيست ولی مجرّد اين اعمال کفايت ننمايد زيرا جسديست
در نهايت لطافت ولی بی روح بلکه سبب حيات ابديّه و عزّت
سرمديّه و نورانيّت کلّيّه و فوز و فلاح حقيقی اوّل عرفان الهی
است و اين معلوم است که معرفت حقّ مقدّم بر هر عرفانيست
و اين اعظم منقبت عالم انسانيست زيرا در وجود ، معرفت حقايق
اشيا فوايد جسمانی بخشد و مدنيّت صوری ترقّی نمايد امّا عرفان
الهی سبب ترقّی و انجذاب روحانی و بصيرت حقيقی و علويّت عالم
انسانی و مدنيّت ربّانی و تعديل اخلاق و نورانيّت وجدان گردد .
و ثانياً محبّة اللّه است که بعرفان حقّ نور محبّة اللّه در زجاجه
قلب بر افروزد و اشعّه ساطعهاش آفاق را روشن نمايد و وجود
انسانرا حيات ملکوتی بخشد و فی الحقيقه نتيجه وجود انسانی محبّة
اللّه و محبّة اللّه روح حياتست و فيض ابديست . اگر محبّة اللّه نبود
عالم امکان ظلمانی بود اگر محبّة اللّه نبود قلوب انسان مرده و
محروم از احساسات وجدانی بود اگر محبّة اللّه نبود کمالات عالم
انسانی محو و نابود بود اگر محبّة اللّه نبود ارتباط حقيقی در نشأه
انسانی نبود اگر محبّة اللّه نبود اتّحاد روحانی مفقود بود اگر محبّة
اللّه نبود نور وحدت عالم انسانی مخمود بود اگر محبّة اللّه نبود
شرق و غرب مانند دو دلبر دست در آغوش يکديگر نمی نمود
اگر محبّة اللّه نبود اختلاف و انشقاق بدل به ائتلاف نميگشت اگر
محبّة اللّه نبود بيگانگی بيگانگی منتهی نميشد اگر محبّة اللّه نبود
اغيار يار نميشد و محبّت عالم انسانی اشراقی از محبّة اللّه و جلوه ای از
فيض موهبة اللّه است . و واضح است که حقائق نوع انسان
مختلف است و آراء متباين و احساسات متفاوت و اين تفاوت
آراء و افکار و ادراکات و احساسات بين افراد نوع انسان
منبعث از لوازم ذاتيست زيرا تفاوت در مراتب وجود کائنات از
لوازم وجود است که منحلّ بصور نامتناهی است پس محتاج بيک
قوّه کلّيّه هستيم که آن غالب بر احساسات و آراء و افکار کلّ گردد
و بآن قوّت اين اختلاف را حکمی نمايد و جميع افراد را در تحت
نفوذ وحدت عالم انسانی در آرد . و اين واضح و مشهود است که
اعظم قوّت در عالم انسانی محبّة اللّه است ملل مختلفه را بظلّ خيمه
يگانگی آرد و شعوب و قبائل متضادّه و متباغضه را نهايت محبّت
و ائتلاف بخشد . ملاحظه نمائيد که بعد از حضرت مسيح بقوّت
محبّة اللّه چه قدر امم و اجناس و قبائل و شعوب مختلفه در ظلّ
کلمة اللّه در آمد و مباينت و اختلاف هزار ساله بکلّی محو و نابود
شد اوهام جنس و وطن از ميان برفت و اتّحاد جان و وجدان
حاصل گرديد و کلّ مسيحی حقيقی و روحانی گرديدند . و ثالث منقبت
عالم انسانی نيّت خير است و نيّت خير اساس اعمال خيريّه است و
بعضی از محقّقين نيّت را مرجّح بر عمل دانستهاند زيرا نيّت خيريّه
نور محض است و از شوائب غرض و مکر و خدعه منزّه و مقدّس
ولی ممکن که انسان بظاهر عمل مبروری مجری دارد ولی مبنی
بر اغراض نفسانی باشد . مثلاً قصّاب گوسفنديرا پروراند و محافظه
کند ولی اين عمل مبرور قصّاب مبنی بر غرض انتفاع است و نتيجه
اين پرورش ذبح گوسفند مظلوم است . چه بسيار از اعمال مبرور
که مبنی بر اغراض نفسانيّه است امّا نيّت خيريّه مقدّس از اين
شوائب . باری بعد از عرفان الهی و ظهور محبّة اللّه و حصول
انجذاب وجدانی و نيّت خيريّه اعمال مبروره تامّ و کاملست و الّا
هر چند اعمال خيريّه ممدوح است ولی بدون آنکه مستند بعرفان الهی
و محبّت ربّانی و نيّت صادقه باشد ناقص است . مثلاً وجود انسانی
بايد جامع کمالات باشد تا کامل گردد بصر بسيار محبوب و مقبول
ولی بايد مؤيّد بسمع باشد و سمع بسيار مقبول ولی بايد مؤيّد بقوّه
ناطقه باشد و قوّه ناطقه بسيار مقبول ولی بايد مؤيّد بقوّه عاقله
باشد و قس علی ذلک سائر قوی و اعضا و ارکان انسانی و چون
اين جمعيّت قوی و حواسّ و اعضا و اجزا حاصل گردد کامل
شود . حال در عالم بعضی نفوس پيدا شدهاند فی الحقيقه خير عموم
خواهند و بقدر قوّه بمعاونت مظلوم و اعانت فقرا قيام نمايند و
مفتون صلح و آسايش عمومی هستند هر چند از اين جهت کاملند لکن
از عرفان اللّه و محبّة اللّه محروم و ناقص . جالينوس حکيم در کتاب
خويش که شرح رساله افلاطون در سياست مدنيّه است مينويسد
که عقايد دينيّه دخل عظيمی در مدنيّت صحيحه دارد و برهان بر
اين اينکه " جمهور ناس سياق اقوال برهانيّه را ادراک نتوانند و
از اين جهت محتاج کلمات رموزيّه از اخبارات ثواب و عقاب در
دار آخرتند و دليل بر ثبوت اين مطلب آنکه اليوم مشاهده می کنيم
که قوميرا که مسمّی بنصاریاند و بثواب و عقاب معتقد و مؤمن
از اين طائفه افعال حسنه صدور مينمايد مثل افعال نفسی که فيلسوف
حقيقی است چنانچه جميع ما عياناً مشاهده مينمائيم که از موت مخافتی
ندارند و از کثرت حرص و اشتياقشان بعدل و انصاف از
متفلسفين حقيقی محسوبند " ) انتهی (. حال شما دقّت نمائيد که صدق
و جانفشانی و احساسات روحانيّه و نوايای صادقه و اعمال خيريّه
نفوس مؤمن بمسيح بچه درجه بود که جالينوس حکيم فيلسوف با وجود
آنکه از ملّت مسيح نبود شهادت بر اخلاق و کمالات آن نفوس داده
که ميگويد اين نفوس فيلسوف حقيقی هستند . اين فضائل و خصائل
بمجرّد اعمال خيريّه حاصل نگردد اگر مقصد مجرّد حصول و صدور
خير است اين چراغ نيز الآن روشن است و اين محلّ را منوّر
نموده هيچ شبهه ای نيست که اين روشنائی خير است با وجود اين
اين سراجرا ستايش ننمائی اين آفتاب که جميع کائنات ارضيّه را
تربيت مينمايد و بحرارت نشو و نما ميدهد ديگر چه خيری اعظم
از آنست و لکن چون اين خير صادر از نيّت خير و محبّت الهيّه
و عرفان الهی نيست ابداً نمايش و جلوه ندارد ولی يک شخص
انسان چون جامی آب بديگری دهد ممنون و متشکّر آن گردد . حال
انسان بی فکر ميگويد اين آفتابرا که جهان روشن نموده و اين
فيض عظيم از او ظاهر بايد پرستش نمود و ستايش کرد چرا ممنون
و متشکّر آن نباشيم و انسانيرا که منقبت جزئی محدود دارد
بستائيم . امّا چون بحقيقت نگريم ملاحظه مينمائيم که اين منفعت جزئی
انسان منبعث از احساسات وجدانست لهذا سزاوار ستايش است
ولی آفتاب اين نور و حرارتش منبعث از احساس و وجدان نه
لهذا لايق مدح و ثنا نيست و سزاوار ممنونيّت و شکرانيّت نه و
همچنين نفوسی که اعمال خيريّه از آنان صادر هر چند ممدوحند ولی
اين اعمال خيريّه چون منبعث از عرفان حقّ و محبّة اللّه نه البتّه
ناقص است . و از اين گذشته چون بانصاف نگری ملاحظه مينمائی
که اين اعمال خيريّه نفوس سائره نيز از اصل منبعث از تعاليم
الهی است يعنی انبيای سلف نفوسرا دلالت بر آن نمودهاند و
محسّنات آنرا بيان نمودهاند و تأثيرات حسنه آنرا شرح دادهاند
ابن تعاليم ميان بشر منتشر شده مسلسل و متتابع باين نفوس رسيده
و قلوبرا متوجّه باين کمالات کرده و ناس چون ديدند که اين
اعمال مستحسن است و در عالم انسانی سبب سعادت و کامرانی لهذا
متابعت نمودند پس اين نيز از تعاليم الهيّه است ولی قدری انصاف
لازم است نه محاججه و مجادله . الحمد للّه شما بايران رفتيد و ملاحظه
نموديد که از نفحات قدس بهاء اللّه ايرانيان چگونه بنوع انسان
مهربانند و پيش هر نفسی را از سائر طوائف تصادف مينمودند نيش
ميزدند و نهايت عداوت و بغض و کينه داشتند حتّی تنجيس مينمودند
و انجيل و تورات را ميسوختند و اگر دستشان آلوده بآن کتاب
ميشد ميشستند حال اکثر از مضامين اين دو کتاب را در محافل
و مجالس بالمناسبه ترتيل مينمايند و تفسير ميکنند و معانی و رموز
آنرا شرح و تفصيل ميدهند و دشمنان خويش را ميپرورند و گرگان
خونخوار را مانندغزال صحرای محبّة اللّه نوازش نمايند روش
و سلوک آنانرا ديدی و اخلاق سائر ايرانيانرا شنيدی اين
تقليب اخلاق و تعديل رفتار و گفتار آيا جز بمحبّة اللّه حصول
يافت لا و اللّه اگر ميخواستيم که بوسائط معارف و علوم ترويج اين
اخلاق و اطوار کنيم البتّه هزار سال ميگذشت و بين عموم حصول نمی يافت
حال بسبب محبّة اللّه بنهايت سهولت حصول يافت فاعتبروا يا اولی الألباب .